Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آذر، ۱۳۹۰ ببخشيد اگر شاعري غمگين شعرهاي شادش را به باد داده است و بلد نيست وقتي سرمردی كلاه مي گذارند خورشيدي كه غيب مي شود را ببيند ببخشيد اگر با شاعري دربه در كه معشوقش را دوربين ها گرفتند و حبس كرده اند سرگردان شده ايد - ترس از سر اين شاعر گذشته است - ديگر با كدام پنجره از هواي اين شهر سرفه ام نگيرد ديگر چگونه از روزهايي بنويسم كه روز نيستند يكي بگويد براي اين زن هر زردي كه خورشيد نمي شود تو نيستي و جاي خالي ات حفره ي بزرگي ست كه با هیچ ابری پر نمی شود - ديگر دلم از نامه اي باز نمي شود - خوانندگان عزيز توجه فرمائيد از خبري كه هم اكنون دست به دست به قلمم رسيد اين شاعر به معشوقش نمي رسد اين شعر به خانه اش لطفا بي سروصدا پراكنده شويد - دارم خفه مي شوم و اين از هواي سرزميني ست كه تو ديگر پشت ميله هايش هم نفس نمي كشي منیره حسینی 5 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۰ میگویی زنانــگی ام زیباست...! لبخـند میزنم و به این می اندیــشم که ای کاش زیبایی ِدلــم را هم میدیدی... 5 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۰ فرازهائی از کتاب باربارا دی آنجلیس ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــ� �ــــــــــ آنچه زنها دوست دارند مردان بدانند ـــــــ ـــــــ ـــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــ داشتن قلبی مهربان و آکنده از عشق یک نعمـــت است, نه یک مصیــــبت. عشق ورزیدن با تمام وجود واز خود گذشتگی یک هدیه است نه یک اشــــــــتباه . عشق را در اولویت دادن نمـــودی از هویت زنانه است نــه یک نقطه ضعف. 5 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۰ من میان زن هایی بزرگ شده ام که شوهر برایشان حکم براءت از گناه را دارد....!! روی حرفم ،دردم با شماست. اگر زنی را نمی خواهید دیگر ،یا برایش قصد تهیه زاپاس را دارید.به او مردانه بگو داستان از چه قرار است............آستانه ی درد او بلند است..... یا می ماند! یا می رود!هر دو درد دارد!اینجا زمین است!حوا بودن تاوان سنگینی دارد. 5 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 دی، ۱۳۹۰ به چشمان یک زن بنگر تا امید را بیاموزی! که چگونه یک دهه بعد از انکه در محاصره پدر و برادر خطابه اطاعت را از بر میخواند باز هم به پا میخزد و از پنجره کوچک خانه یی تاریک خواب یک باغچه گل های رنگارنگ را در پلک هایش زنده نگه میدارد به چشمان یک زن بنگر! تا تحمل را بیاموزی وقتی در ملاء عام با نگاه های خون الود، خصم اگین و بی رحم شلاق ها را بر فرقش فرود می اورند و وقارش در چنگ دستانی خشن که او را بر زمین میخکوب کرده ذوب میگردد باز هم در خفای چشمانش جایی که تو و دره های تو هرگز بدان راه نخواهد یافت شوق یک دنیا آرزو را میپروارند به چشمان یک زن بنگر! تا شجاعت را بیاموزی وقتی نفس های کودکش را میشمارد و گرسنگی را فراموش میکند و با یک لبخند شاد کودکش دنیای غم هایش را به اسانی به شادی میفروشد و جان میدهد برای انکه با شیره جانش او را پروردیست به چشمان یک زن بنگر! تا مردانگی را بیاموزی وقتی با دستان کوچک و نحیف در ابهای سرد یک جوی البسه سنگین مردانه تو را میشوید و چای داغ تو را در مقابلت می نهد و حیوانات تو را به چرا میبرد و هر روز لکه های سبز و ابی مشت های تو را مردانه تر از تو تحمل میکند تا روزی که تو از خواب گرانت برخیزی به چشمان یک زن بنگر! تا فاجعه را بیاموزی وقتی در تیرگی رنج های که تو بر او روا داشتی خود را مشعل راهت میسازد تا شاید روشنی خودسوزی او تو را از دنیا تاریک جهلت بدر ارد به چشمان یک زن بنگر! تا بیاموزی که سنگ های سنگسار او که شلاق ها و حکم های مردانه تو که لگد های بوت های سنگین و مشت های سهمگین تو که عدالت مردسالارانه و افکار جاهلانه تو هرگز از پایش در نیاوردست او زن است انکه را که خدا بهشت را در زیر گام هایش نهادست ای مرد تو هرگز جبون نخواهی ساخت 5 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۰ یک مداد پاک کن بده برای محو لبها نمیخواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند! یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم شخم بزنم وجودم را ... بدون اینها راحتتر به بهشت میروم گویا 4 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۰ زن بود! حوا بود و شریک آدم قبول ، از بهشت رانده بودنش اما ذاتش بهشتی بود...بهشت در آغوشش بود اصلا با او به زمین آمده بود......شرم داشت حیا داشت مستور بود حتی وقتی عریان آغوش برای آدمش میگشود؛ نجیب بود پاک بود و زلال.......زن بود! زن... 4 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ زنی را می شناسم من که شوق بال و پر دارد ولی از بس که پر شور است دو صد بیم از سفر دارد زنی را می شناسم من که در یک گوشه ی خانه میان شستن و پختن درون آشپزخانه سرود عشق می خواند نگاهش ساده و تنهاست صدایش خسته و محزون امیدش در ته فرداست زنی را می شناسم من که می گوید پشیمان است چرا دل را به او بسته کجا او لایق آنست زنی هم زیر لب گوید گریزانم از این خانه ولی از خود چنین پرسد چه کس موهای طفلم را پس از من می زند شانه؟ زنی آبستن درد است زنی نوزاد غم دارد زنی می گرید و گوید به سینه شیر کم دارد زنی را با تار تنهایی لباس تور می بافد زنی در کنج تاریکی نماز نور می خواند زنی خو کرده با زنجیر زنی مانوس با زندان تمام سهم او اینست نگاه سرد زندانبان زنی را می شناسم من.... زنی را می شناسم من.... که می میرد ز یک تحقیر ولی آواز می خواند که این است بازی تقدیر زنی با فقر می سازد زنی با اشک می خوابد زنی با حسرت و حیرت گناهش را نمی داند زنی واریس پایش را زنی درد نهانش را ز مردم می کند مخفی که یک باره نگویندش چه بد بختی چه بد بختی زنی را می شناسم من که شعرش بوی غم دارد ولی می خندد و گوید که دنیا پیچ و خم دارد زنی را می شناسم من که هر شب کودکانش را به شعر و قصه می خواند اگر چه درد جانکاهی درون سینه اش دارد زنی می ترسد از رفتن که او شمعی ست در خانه اگر بیرون رود از در چه تاریک است این خانه زنی شرمنده از کودک کنار سفره ی خالی که ای طفلم بخواب امشب بخواب آری و من تکرار خواهم کرد سرود لایی لالایی زنی را می شناسم من که رنگ دامنش زرد است شب و روزش شده گریه که او نازای پردرد است زنی را می شناسم من که نای رفتنش رفته قدم هایش همه خسته دلش در زیر پاهایش زند فریاد که بسه زنی را می شناسم من که با شیطان نفس خود هزاران بار جنگیده و چون فاتح شده آخر به بدنامی بد کاران تمسخر وار خندیده زنی آواز می خواند زنی خاموش می ماند زنی حتی شبانگاهان میان کوچه می ماند زنی در کار چون مرد است به دستش تاول درد است ز بس که رنج و غم دارد فراموشش شده دیگر جنینی در شکم دارد زنی در بستر مرگ است زنی نزدیکی مرگ است سراغش را که می گیرد نمی دانم؟ شبی در بستری کوچک زنی آهسته می میرد زنی هم انتقامش را ز مردی هرزه می گیرد زنی را می شناسم من زنی را.... « بانو سیمین بهبهانی 4 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۳۹۰ من زنم طبعيت مرا انسان دنيا مرا زن و مذهب مرا فرمانبردار خواند. خداوند مرا آفريد تا دنيای ناتكمیلش را كامل گردانم و مرد را همراه باشم . صاحب تقدیر مرا گاهي دختر و گاه مادر خواهر و همسر در هر قالب مرا آزمود در هر رنگ مرا ناتوان خوانند خواستم درب ستم را بشکنم دستم را شکستند چرا من از گوری به گوری فرستاده میشوم؟ آری من زن ذرهء که در گردباد خود خواهی مردان فنا گردیدم مرا کم مخوانید من خدای دوم این کائناتم تو ای مرد زادهء من! تو در دامانم پرورش یافتی تو شیرهء بدنم را مکیدی تو بار اول مرا صدا زدی آری مادر گاهی پای گهواره ات بیدار ماندم گاهی ترا قدم گذاردن آموختم بعد همین تو مرا چون موری زبون زیر باران شلاق داغان کردی همین تو! مرا شکار هوسهای ناپاکت کردی. من ترا بار ها زندگی بخشیدم تو مرا ذلت و خواری ترا با خودت آشنا کردم در بدل، تو هویت مرا پامال کردی باری قبول قبول قبول گفته در پناهء تو آمدم چون گنجشک معصوم در پناهء بته چون قطرهء در امواج تو شامل گشتم بی هراس از تلاطم امواجت با لفظی طلاق طلاق طلاق، تو مرا در دست طوفان زندگی پرت کردی هنوز هم نمیدانم چی است مهفوم وجودم؟! من کی هستم؟! غلام؟ عروسک؟ یا مولودی تو؟! ولی من یک زنم گم در ویرانه های زندگی آری من زنم! 5 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۹۰ زنی را می شناسم من که شوق بال و پر دارد ولی از بس که پُر شور است دو صد بیم از سفر دارد زنی را می شناسم من که در یک گوشه ی خانه میان شستن و پختن درون آشپزخانه سرود عشق می خواند نگاهش ساده و تنهاست صدایش خسته و محزون امیدش در ته فرداست زنی را می شناسم من که می گوید پشیمان است چرا دل را به او بسته کجا او لایق آنست؟ زنی هم زیر لب گوید گریزانم از این خانه ولی از خود چنین پرسد چه کس موهای طفلم را پس از من می زند شانه؟ زنی آبستن درد است زنی نوزاد غم دارد زنی می گرید و گوید به سینه شیر کم دارد زنی با تار تنهایی لباس تور می بافد زنی در کنج تاریکی نماز نور می خواند زنی خو کرده با زنجیر زنی مانوس با زندان تمام سهم او اینست: نگاه سرد زندانبان! زنی را می شناسم من که می میرد ز یک تحقیر ولی آواز می خواند که این است بازی تقدیر زنی با فقر می سازد زنی با اشک می خوابد زنی با حسرت و حیرت گناهش را نمی داند زنی واریس پایش را زنی درد نهانش را ز مردم می کند مخفی که یک باره نگویندش چه بد بختی چه بد بختی! زنی را می شناسم من که شعرش بوی غم دارد ولی می خندد و گوید که دنیا پیچ و خم دارد زنی را می شناسم من که هر شب کودکانش را به شعر و قصه می خواند اگر چه درد جانکاهی درون سینه اش دارد زنی می ترسد از رفتن که او شمعی ست در خانه اگر بیرون رود از در چه تاریک است این خانه! زنی شرمنده از کودک کنار سفره ی خالی که ای طفلم بخواب امشب بخواب آری و من تکرار خواهم کرد سرود لایی لالایی زنی را می شناسم من که رنگ دامنش زرد است شب و روزش شده گریه که او نازای پردرد است! زنی را می شناسم من که نای رفتنش رفته قدم هایش همه خسته دلش در زیر پاهایش زند فریاد که: بسه زنی را می شناسم من که با شیطان نفس خود هزاران بار جنگیده و چون فاتح شده آخر به بدنامی بد کاران تمسخر وار خندیده! زنی آواز می خواند زنی خاموش می ماند زنی حتی شبانگاهان میان کوچه می ماند زنی در کار چون مرد است به دستش تاول درد است ز بس که رنج و غم دارد فراموشش شده دیگر جنینی در شکم دارد زنی در بستر مرگ است زنی نزدیکی مرگ است سراغش را که می گیرد؟ نمی دانم، نمی دانم شبی در بستری کوچک زنی آهسته می میرد زنی هم انتقامش را ز مردی هرزه می گیرد زنی را میشناسم من.... ----------- 4 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 بهمن، ۱۳۹۰ كودك كه بودم .... وقتی زمین میخوردم ... مادرم مرا می بوسید... تمام دردهایم از یادم میرفت ... دیروز زمین خوردم،دردم نیامد ...!! اما به جایش تمام بوسه های مادرم به یادم آمد... 7 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 بهمن، ۱۳۹۰ زن بودن... ترجمه ی کلمه ی تمام "ظرافت های دنیاست"!... مردان این ظرافت را گاهی درک نمیکنند.... و زن ظرافتش میشکند.... مرد اسم این ظرافت را "احساس بی جا" میگذارد.. و زن اسمش را "عشق" میگذارد... چه عشق ها که بخاطر نادانی مردان شکسته شد.... 4 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، ۱۳۹۰ این روزها در بطنِ من زنی سکته میکند که در هر نفس زندگی را سخت تپیده است .... تمام وجودِ من قلبی شده که درد میکند نیکی فیروزکوهی 5 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، ۱۳۹۰ من را از هر طرف که ببینی چشم به راهِ مردی ام که زبان درد ها را بداند؛ با سبدی از مداد و تسکین دنیا قالب تهی کرده است از خوبی ها مدت ها پیش و مداد لازم است برای کشیدن چیزهای خوب تسکین ها هم باشد، برای دل لرزه های بی وقتی که حرف آدمیزاد حالی شان نمی شود بیهوده دور من نگرد، به دنبال حرف تازه ای من را از هر طرف که ببینی چشم به راهِ دستی ام که شانه شود شب ها برای "تلخ گریه" هایی که دلیل ندارند و چسبیده اند با چسبِ سماجت به راهِ گلو مهدیه لطیفی 4 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اسفند، ۱۳۹۰ بانو یکی از این جمعه ها کفشهایتان را پا کنید و به دیدن مردی بروید که تمامِ هفته را به عشق جمعهای سر میکند که ممکن است بانویش کفشهایش را به پا کند و به دیدارِ او برود ... شاید این مرد من باشم شاید آن بانو تو باشی شاید این جمعه ، همان جمعه باشد نیکی فیروزکوهی 5 لینک به دیدگاه
azarafrooz 14221 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر، ۱۳۹۱ مردان پیامبر شدند و زنان مادر قداست پیامبران را توانسته اند به زیر سوال ببرند؛ ولی قداست مادران را هرگز..! 4 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 آبان، ۱۳۹۱ این روزها بعضی زنان از آن ور بوم افتاده اند... از آن وَر بومِ داشتن حق... این میان به اسناد یک عمر گرفته شدن حقشان....نباید کوله بار همه ی آن حق های تضیع شده را حالا بگیرند... این روزها...بعضی..زنان...مَرد شده اند!... این روزها بعضی زنان مَرد شده..ادعای سالار شدن دارند.... مرد سالاری دوباره پا گرفت!! 4 لینک به دیدگاه
ghazal1991 1818 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آبان، ۱۳۹۱ زن که بـاشـي ..... عـاشـق شـوي "چـشـم سـفـيـد" خـطـابـَت مـي کـنـنـد...... ! راسـت مـي گـويـنـد ......... چـشـمـانـَم سـفـيـد شـد بـه جـاده هـايي کـه... "تـو" ... مـُسـافـر هـيـچـکـدامش نـبـودي 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آبان، ۱۳۹۱ تقدیم به تمام دختران زمین ... چه آنهائی که می دانند ، چه آنهائی که نمی دانند ... آنهائی که اقرار می کنند و آنانی که انکار .... من به وجودم افتخار می کنم من زنم.... یک زن آزاد... یک زن آزاده من متولد می شوم، رشد می کنم تصمیم می گیرم و بالا می روم. من گیاه و حیوان نیستم. جنس دوم هم نیستم. من یک روح متعالی هستم؛ تبلوری از مقدس ترین ها ! من را با باورهایت تعریف نکن ! بهتر بگویم تحقیر نکن! من آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم قرمز، زرد، نارنجی ، برای خودم آرایش می کنم می خندم بلند بلند بی اعتنابه اینکه بگویند جلف است یا هر چیز دیگر... برای خودم آواز می خوانم حتی اگرصدایم بد باشد آهنگ میزنم و شاد ترین آهنگ ها را گوش می دهم، مسافرت میروم حتی تنهای تنها ... حرف می زنم، یاوه می گویم و گاهی شعر، اشک می ریزم! من عشق می ورزم......من می اندیشم... من نظرم را ابراز می کنم حتی اگر بی ادبانه باشد و مخالف میل تو فریاد می کشم و اگر عصبانی شوم دعوا می کنم... حتی اگر تمام این ها باآنچه تو از مفهوم یک زن خوب در ذهن داری مغایر باشد. من زنم موجود ی مقدس نه از آن ها که تو در گنجه می گذاریشان یا در پستوقایم می کنی تا مبادا چشم کسی به آن بیفتد. نه بدن و نه روحم را نمی فروشم،حتی اگر گران بخرند. من زنم یک موجود آزاد اما به هرزه نمی روم. نه برای خاطر تو یا حرف دیگری به احترام ارزش و شأن خودم. من زنم یک موجود مستقل نه به دنبال تکیه گاه می گردم که آویزش شوم نه صندلی که رویش خستگی در کنم و نه نردبان که از آن بالا بروم. من زنم به دنبال یک همسفر ، یک همراه، شانه به شانه. گاه من تکیه گاه باشم گاه او. گاه من نردبان باشم ، گاه او. من زنم یک موجود سنگیِ بی احساس و بی مسئولیت هم نیستم؛ ظرافتم، محبتم، هنرم،فداکاریم ، شهوتم و احساسم را آنگونه که بخواهم خرج می کنم؛ برای آنهایی که لایق آن هستند.ـ من زنم تا جایی که بخواهم تحصیل می کنم، کارمی کنم، در اجتماع فعالم و برای ارتقاء خویش تلاش می کنم. نه مانع دیگران می شوم و نه اجازه می دهم دیگران مرا از حرکت بازدارند. دستانم پر حرارتند و روحم پر شور؛ من یک زنم ... نه جنس دوم... نه یک موجود تابع... نه یک ضعیفه ... نه یک تابلوی نقاشی شده، نه یک عروسک متحرک برای چشم چرانی، نه یک کارگر بی مزد تمام وقت، نه یک دستگاه جوجه کشی. من سعی می کنم آنگونه که می اندیشم باشم ، بی آنکه دیگری را بیازارم... فرای تمام تصورات کور، هنجارهای ناهنجار، تقدسات نامقدس! باور داشته باش من هم اگر بخواهم می توانم خیانت کنم، بی تفاوت و بی احساس باشم، بی ادب باشم، بی مبالات و کثیف باشم. اگر نبوده ام و نیستم ، نخواسته ام و نمی خواهم.ـ آری؛ من زنم عشق می خواهم و عشق می ورزم، احترام می خواهم و احترام می کنم. من به وجودم افتخار می کنم، هر روز و هر لحظه ... من به تمام زنان آزاده وسربلند دنیا افتخار می کنم و به تمام مردانی که یک زن را اینگونه می بینند و تحسین می کنند آری من زنم عشق می خواهم و عشق می ورزم، احترام می خواهم و احترام می کنم. 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آبان، ۱۳۹۱ من زنم… بی هیچ آلایشی… بی هیچ آرایشی! او خواست که من زن باشم… که بدوش بکشم بار تو را که مردی و برویت نیاورم که از تو قویترم… من زنم… من ناقص العقلم… با همین عقل ناقصم از چه ورطه هایی که نجاتت نداده ام و تو عقلت کاملتر از من بود!!! من زنم... یاد گرفته ام عاشقت بمانم و همیشه متهم به هرزگی شوم... حال آنکه تو بی آنکه عاشقم باشی تظاهر کردی با من خواهی ماند! من زنم... کوه را حرکت میدهم بدون اینکه کلمه ای از خستگی و دلسردی به زبان آرم و تو همواره ناراضی و پرصدا سنگریزه ها را جابجا میکنی چرا که تو نیرومند تری!!! من زنم... وقت تولد نوزاد ... تلخی بیداری شبها بر بالین فرزندمان... سکوت و صبر در زمان خشم تو مال من، لذتهای شبانه... خوابهای شیرین و افتخار مردانگی مال تو! عادلانه است نه؟؟؟ من زنم... آری من زنم... او خواست که من زن باشم ... همچنان به تو اعتماد خواهم کرد... عشق خواهم ورزید... به مردانگی ات خواهم بالید ... با تمام وجود از تو دفاع خواهم کرد... پشتیبانت خواهم بود... و تو مرد بمان! این راز را که من مرد ترم به هیچ کس نخواهم گفت!!! 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده