رفتن به مطلب

شاهدخت سرزمین خاطره ها


ارسال های توصیه شده

فکرکنم تا حالا حداقل پنجاه شصت بار خواستم همچین تاپیکی بزنم و حرفای دلمو توش بنویسم حتی چند بار اون ایجاد تاپیکم زدم حتی یه بار نوشتم متنمو ولی بازم پشیمون شدم!

من هیچوقت آدم توداری نبودم!هیچوقت احساسات واقعیمو پنهان نکردم از کسی!هیچوقت خودمو سانسور نکردم!ولی بازم برام سخت بود!حداقل توی یه محیط مجازی برام خیلی سخت بود!

تا اینکه این روزا که اولین ماهای بیست و سه سالگیمو پشت سر میذارم وقتی به گذشتم نگاه میکنم میبینم چقدر بالا پایین داشته ذهنم توی این چند سال!چقدر فرق کردم،خودم،ظاهرم،طرز فکرم،اخلاقم!

اینا رو مینویسم اول از همه برای خودم که اگر یه روزی شاید چند سال دیگه مثل الان یاد گذشته افتادم یه سند مکتوبی داشته باشم از خود قدیمیم!

بعدشم برای آدمایی که منو از پشت مانیتور میبینن!دختری با کاور یه نام کاربری که اسم واقعیشه و یه آواتار نارنجی که همش 6 تا شوید مو توی سرشه و دست و پاش ورم داره!

 

چهارشنبه 23 آذر 90

لینک به دیدگاه

این روزا همه جا فقط حضور فیزیکی دارم!

سر کلاس

توی خونه

با دوستام

ولی فکرم هیچکدوم این جاها نیست!

میدونم باید یه فکر اساسی بکنم ولی فکرم حتی از فکر کردنم میپره!

لینک به دیدگاه

دارم به این فکر میکنم که نصف بیشتر سوءتفاهمای مهم زندگیم توی ارتباطات نوشتاریم بوده!

چت،ایمیل،اس ام اس،فروم بازی!

یه روزی همه شو میذارم کنار:sigh:

لینک به دیدگاه

یعنی امروز حااالم به هم خورد!الان که فکر میکنم میبینم اون موقعام حاالم به هم میخورد واسه همین بیخیال شده بودم ولی بازم مثل همیشه یادم رفته بود.

وقتی یادم اومده بود که نشسته بودم کلی به نظر جمع گوش داده بودم،رفتارای بی معنی وبی مناسبتو دیده بودم و خودمو به زور کنترل کرده بودم!هی چند لحظه یه بار فقط به خودم میگفتم پریسا هیچی نگو!

ولی الان که میتونم بگم که چقد حرص خوردم چقد بدم اومد چقد دلم برات سوخت!

بشینی سه ساعت یه بحثی رو گوش بدی بعد تمام چیزی که از قضیه فهمیدی خلاصه بشه توی یه اظهار نظر فوق فاضلانه که:من با فلانی موافقم!

4 ساله که حرفت همیشه همینه!

فقط کاش این فلانی یه چارچوب مشخص داشت،معلوم بود کیه ،چیه،چه خصوصیتایی داره،چه شکلیه!

نه یه متغیرx با هر شکلی هر عقیده ای هر گرایشی!با یه دوره تناوب نامشخص که مرتبا عوض میشه!

 

نمیدونم میدونی که میشه بود؟میشه گفت!میشه مخالف بود!میشه نظر داد!میشه فکر کرد!میشه حرف زد!مهمتر از همه میشه یاد گرفت!

 

ولی امروز از همه بیشتر حالم از اون بنیان فکری ای به هم خورد که احتمالا تو شدی نتیجه ی تربیتش!یه دختر منفعل با شخصیت خطی که کلمه مزخرفی به نام "تمکین"شده ملکه ذهنش!

فقط موندم چطوری انقدر کامل روی تو جواب داده!یعنی زندگی حتی مبارزه کردنم یادت نداده؟؟؟؟؟؟

لینک به دیدگاه

یه جایی میخوندم تعطیلات کریسمس برای اقلیتهای غیر مسیحی توی آمریکا زجرآورترین روزاست چون از تمام جشنا کنار گذاشته میشن!

الان من توی وطن خودمم،اقلیت نیستم،از هیچ جمعی کنار گذاشته نمیشم ولی یلدا برام زجرآورترین شب ساله!مثل جمعه ها!جمعه ها هم برام زجرآورترین روزای هفته است!

مثل تمام اون روزای سختی که دلم میخواست کنارمون باشید و نبودین!مثل عمل مامان که پیرشدم تا تموم شد!مثل اون تابستون کذایی که هیشکی نفهمید چه به روز من اومد!مثل امشب که میدونم هیچی از گلوم پایین نمیره!

 

دعا میکنم یه روزی دوباره با هم باشیم!یه روزی که خیلی دیر نباشه!

دعا میکنم یه روزی بازم یلدا رو دوست داشته باشم!یه روزی که خیلی پیر نباشم!

و دعا میکنم یلدای همه قشنگ باشه!قشنگ و پر وپیمون.

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

دیروز همسایه ام از گرسنگی مرد

در عزایش گوسفندها سر بریدند!

 

این جمله شریعتی رو با چشمای خودم دیدم!

ولی دلم به حال کسایی که گوسفند سربریدن بیشتر سوخت تا اونی که از گرسنگی مرد!!!!!

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

یه اتاق با دیوارای صورتی مزخرف ترین قلمروییه که یه آدم میتونه داشته باشه!

با وجودی که هرکس برای اولین بار وارد این اتاق ظاهرا خوشرنگ میشه سرشو تکون میده و میگه همون چیزیه که از روحیه آدمی مثل تو میشد انتظار داشت!

ولی هیچ کس نمیگه (یا حتی صاحب این قلمروی مزخرفم وقتی داشت طراحی میکرد نگفت)اگه یه روزی اون روحیه شاد و سرزنده رو خواستی طلاق بدی و بشی مثل همون آدمایی که همیشه وقتی میدیدی میگفتی آدمو یاد مامان بزرگای دپرس همیشه مریض میندازن اونوقت دیگه این اتاق چیزی نیست که دوستش داشته باشی!

الان اون روز اومده!

بعضی روزا به این فکر میکنم که همه کارامو ول کنم برم یه قوطی رنگ مشکی یا قهوه ای سوخته بگیرم بیام رنگش کنم و وقتی میبینم رنگ کردن اصولا کار سختیه و طبق همون عادت همیشگی تن پروری میگم خوب نهایتش قوطی رنگو همینجوری میپاشم به دیوار!

نتیجه این حرکت حتی اگه شنیدن کلی غرغر شنیدن یا حتی دعوا و مرافعه باشه حداقل میارزه به اینکه وقتی عزیزترینتو با بیرحمی تمام میرنجونی و بعدشم یا فیگوری که انگار اصلا عین خیالت نیست میای گوشه همین اتاق میشینی و عقاید یک دلقک (که نمیدونم چرا بار قبل که خوندم اینقدر ازش بدم اومد و الان که میخونم انقدر دوستش دارم!فکر کنم ربطی به همون تغییرات انقلابی روحیه داره)رو باز میکنی و وقتی میبینی ذهنت با سطرای کتاب همراهی نمیکنه و سرتو بلند میکنی به دیوار زل میزنی،از این سلیقه ی احمقانه ی غیر متناسب با این حال و هوات حرص بخوری!

دقیقا میدونم اینا همه اش آسمون ریسمون بافتنای پوچ و بیمعنیه!چون قاعدتا یه آدم عاقل و نرمال بعد از اینکه از رنجوندن عزیزش پشیمون میشه به جای نشستن به فکر کردن درباره عوض کردن رنگ اتاق یا آدم میشه و دیگه کسی رو نمیرنجونه یا میره از دل عزیزش در میاره!

منتها مشکل اینجاست که من نه عاقلم نه نرمال !

 

 

 

بعضی روزا به یه چیز دیگه هم فکر میکنم!اینکه اسم منو میشد گذاشت کاکتوس!

لینک به دیدگاه

هی .......

با توام!

گوشهایت را گرفتی

بانگاهم چه میکنی؟

چشمانت را بستی

با نفس های مقطعم چه میکنی؟

گیرم که رفتی

ونفسهایم را در سینه ام خفه کردی

آخر ای رویای همیشگی

با خاطراتمان چه میکنی!!!!!!!!!!

[FLASH=height=3 lenght=3]

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
[/FLASH]

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

من همیشه از بچگی از آدمای پلید که کثیف بودن از نگاه و رفتارشون میباره خوشم میامده!حتی وقتی بچه بودم همیشه شخصیت منفی کارتونا رو بیشتر دوست

داشتم.حال میکردم وقتی میدیدم مثلا توی قسمت اول از روی چشمای خبیث تیزدندان توی گوش مروارید(کارتون مورد علاقه بچگیم)میفهمیدم که این آدم بده است!

این که من همچین سلیقه ای دارم البته اصلا پیچیده نیست!اعتراف میکنم همیشه در شناختن آدما مشکلات جدی داشتم!بنا براین ترجیح میدادم آدما اگرم نفرت انگیزن توی برخورداول خودشونو نشون بدن که تکلیف خودمو بدونم!بهشون بیش از حد نزدیک نشم!

هرچند این فقط یه مسئله انتزاعی بود توی ذهنم هیچوقت در عالم واقع انتظار دیدن همچین آدمایی رو نداشتم،همیشه میدونستم آدما کلم پیچ تر از این حرفان که فرتی خودشونو لو بدن،بعدا با تجربه تر شدم،آدما رو بهتر شناختم،محافظه کار تر شدم،سخت تر اعتماد کردم،یاد گرفتم رو بازی نکنم و انتظار نداشته باشم بقیه هم باهام رو باشن ولی اصلا فکرشم نمیکردم اینقدر راحت از پشت خنجر بخورم!

از بعضیا واقعا انتظار نداری!حداقل نه بعد چهار سال!

وقتی این همه حق رفاقتو کامل ادا کردی،هیچ وقت کوتاهی نکردی،گاها هزینه دادی پاش،آخر قصه ات میشه یه حرف ناروا،یه حرف ناحق!بعدشم دیوار حاشا!

که منم تمام نفرتم که از هر مسئله کوچیکی ذره ذره جمع شده بود و یه جایی نمیدونم کجای دلم تلنبار شده بود بریزم توی نگاهم و....

پایان یه رفاقت مسخره!

الان خوشحالم!

هرچند سطر سطر این پستو با نفرت نوشتم ولی خوشحالم!مثل آدمی که خونه شو سم زدایی کرده یا رفته حموم همه کثیفی ها رو شسته و برده!

امیدوارم این آخرین سم زدایی ای باشه که خونه ام نیاز داره!

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

دارم فکر میکنم بعضی روزای عادی زندگی با یه سری اتفاقای کوچیک ولی غیرمعمولی چقد اون روزو غیرعادی میکنه!طوری که آدم دلش میخواد بیاد درمورد اون اتفاق کوچیک که نهایت 10 ثانیه طول کشیده توی تاپیک دلنوشته اش بنویسه!

این 10 ثانیه حال امروز منو کلا از این رو به اون رو کرد!

فکر کن داری تمام روز داری به توری که میتونستی بری و نشد بری فکر میکنی یهو یه آشنای قدیمی رو بعد چند سال توی خیابون میبینی و این گوشه کنارای ذهنت کلی خاطره ی گرد گرفته پیدا میکنی و کلا میری توی نوستالژی دوران بچگیت!

باباشو من از وقتی یادم میاد زیاد میدیدم!اصلا فکر کنم اولین خاطرات تصویری من از این آدم باشه!یه مرد با قد و هیکل معمولی ولی چشمای سبز و یه عالمه سیبیل!سیبیلاش کلا معروف بود!

همیشه شمس و حافظ دستش بود و هروقت جمع پا میداد برای همه میخوند!کلی کتاب قیمتی داشت که جزو افتخارات زندگیش بود.به هیچکسم اجازه نمیداد به کتابخونه ی نفیسش دست بزنه!چقد منو به خاطر دست زدن به کتاباش دعوا میکرد.

به یه چیز دیگه هم خیلی افتخار میکرد اونم اینکه چهار تا پسر داره و هیچوقت یادم نمیره چقد به برادرش که فقط دوتا دختر داشت فخر میفروخت!

هروقت هرکس میخواست صداش کنه میگفت مثلا آقای فلانی سرشو میگرفت بالا با یه نگاه فوق العاده مغرور میگفت "تورج خان.ما از توی پرقنداق خان دنبال اسممون بوده."

هروقتم یه جایی جمع میشدیم که میدید زمینه یه ذره مساعده اون داستان بیرون کردن روسها از آبادی توسط جدشو با صدای بلند تعریف میکرد. این قصه تکراری ترین قصه ایه که در عمرم شنیدم!

تعریف میکرد بعد انقلاب بهش استانداری پیشنهاد شده ولی نخواسته خودشو قاتی این مذهبیا کنه!ولی بعدش با کمک همین مذهبیا که شدن مسئول کارخونه شو رونق داد!هرچند بعدش ورشکست شد و بابت 150 میلیون بدهی افتاد زندان!

پسر بزرگه رفت دانشگاه تهران دومیه رفت سوره هنر بخونه!وقتی سومیه و چهارمیه سال 73-74 رفتن دنبال بیزینس توی فامیل میگفتن این که میگن چی هست؟

شنیده بودم هرچهار تاشون معتاد شدن!شنیده بودم دیگه به خوشتیپی اون وقتا نیستن!شنیده بودم اوضاعشون داغونه!ولی باورم نشده بود!

امروز وقتی یکیشونو توی خیابون دیدم تا چند ثانیه هنگ بودم!یاد اون سال افتادم که وقتی اومد عیدی بسکه خوشتیپ کرده بود مامان بزرگ براش اسفند دود کرد!

فکر کنم شناخت!چون وقتی رد شد همزمان با من سرشو برگردوند نگاه کرد!

نمیدونم اون توی ذهنش چی گذشت وقتی منو دید!

ولی من از غروبه رفتم توی فکر!بازیای سرنوشت بعضی وقتا خیلی عجیبه!

خیلی!!!!!!!!!!

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

امروز سالگرد یه اتفاقه!

دلیلی نداشت توی گاهنوشته ام بگم

ولی خواستم اینجا باشه فقط واسه خودم!

که هروقت میام اینجا یادم باشه که از کجا شروع شد،به کجا رسید و کجا ختم شد!

که یادم باشه ختم شد!

یه بار گفتم حس معتادی رو دارم که تمایلی به مواد نداره!

خوشحالم بابتش!

خوشحالم دیگه باهاش نئشه نمیشم،خاطرات نئشگی هم به زور یادم میاد!

امیدوارم پایدار باشه!

 

همین!

لینک به دیدگاه

دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود

تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود

رسم عاشق کشی و شیوه شهر آشوبی

جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود

 

همینجوری دوست داشتم اینو بنویسم اینجا!:ws37:

حافظ بعضی وقتا عجیییب به آدم حال میده ها!عجیییب!

 

این روزا دو ور ذهنم با هم درگیرن!

ور سرخوشم میگه خوش باش!روزای آخر سال که وقت حرکات خفن نیست!

ور جدیم میگه بالاخره که چی؟باید یه حرکت بزنی تا مات نشی!چرا موکولش میکنی به بعد؟

 

فعلا ور سرخوش پیروز شده!

دقیقا مثل همه روزایی که تصمیم میگیریم یه کاری انجام بدیم و از سر تنبلی میگیم "از شنبه".الان از شنبه من شده اول فروردین.

تصمیمات مهم،فکرای جدی،کارای بزرگ!همه از اول فروردین!امسال واسه من مث یه خونه کثیف و کهنه میمونه که بسکه تارعنکبوت بسته توش دل و دماغ هیچ کاری رو ندارم!

پس فعلا بیخیال!

 

چند روز پیشا بعد ده پونزده سال رفتم بازار سرپوشیده!

آخرین بار 8-9 سالم بود با مامان بزرگ و محمود رفتیم دنبال شیشه چراغ نفتی!

پریروزا که با مامان رفتیم هنوزم همونجوری بود!

شلوغ و با صفا!

رفتیم توی گذرا یه دوری زدیم!

باقالی پخته خوردیم!

کاروانسراها رو یکی یکی گشتیم!

منم هرکدوم اینا رو میدیدم یه جیغ میزدم از خوشحالی که عههههههههههههه!اینوووووووووووووووو!

مامان میخندید و میگفت تو هیچوقت بزرگ نمیشی!هنوزم بابت چیزای کوچیک هیجان زده میشی!

 

مردمو میدیدیم که با ذوق و شوق اومده بودن خرید!یکی واسه دختربچه اش جوجه رنگی میخرید!اون یکی داشت واسه پسربچه اش پیراشکی میخرید!

به نظرم اومد مردمم مثل منن!

همه مشکلاتشونو برای چند روز بیخیال شدن چسبیدن به عید!

 

کاش همیشه قبل عید باشه!مردم انقد شاد باشن!توی خیابونا بوی شادی بیاد!

چه رویای قشنگی!

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

معاشران زحریف شبانه یاد آرید

حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید

به وقت سرخوشی از آه و ناله عشاق

بصورت و نغمه چنگ و چغانه یاد آرید

 

این غزلیه که لحظه تحویل سال 90 برام اومد!نمیدونم معنیش چی بود!هنوزم نمیدونم!

 

سال 90 داره نفسای آخرشو میکشه!

و من مشتاقانه منتظرم تا هرچه زودتر از این خونه کثیف تارعنکبوت بسته نقل مکان کنم به خونه نو!سال نو!

الان که دارم نگاه میکنم میبینم سال عجیبی بود!

پر از اتفاقات .........!براش کلمه پیدا نمیکنم!

چقد فرق کردم توی این یه سال!

خودم

افکارم

عقایدم

روابطم

انقد فرق کردم که یه جایی حس کردم پریسا گم شده!غرق شده!

بعد شروع کردم به پیدا کردن خودم!نجات دادن خودم!

روابطم عوض شد!

خیلیا از ادلیست زندگیم خذف شدن!

یا خودشون رفتن یا من بیرونشون کردم!

خیلیا منو رنجوندن!

من خیلیا رو رنجوندم!

به خیلیا بی چمشداشت محبت کردم و بی مهری دیدم!

در حق خیلیا بیمهر بودم!

یه سری باورامو پاره کردم ریختم دور!

چقد چیز جدید یاد گرفتم

چقد کتاب خوندم

چقد با آدمای جالب آشنا شدم!

 

 

و تجربه ای که یک سال عمرمو براش گذاشتم!

تجربه ای که هرگز فراموش نمیکنم!

هرگز خودمو بابتش نمیبخشم!

اشکایی که بابتش ریختم،شبایی که با حال خراب به صبح رسوندم یادم نمیره!

 

ولی دیگه افسوس نمیخورم!

دارم قوی میشم!

دارم مستقل بودنو یاد میگیرم!دارم یاد میگیرم فقط روی خودم حساب کنم!دارم یاد میگیرم آدما برام اسطوره نباشن!

دارم یاد میگیرم پریسا باشم!با خصوصیتای ناب قشنگ خودش!

یه زمانی منتظر بودم یکی برام طناب بندازه منو از ته این برزخ نجات بده!فک میکردمم میدونم کیه!ولی اشتباه میکردم.اون آدم خودمم.فقط خودم!

کاش سال دیگه بیام اینجا بنویسم تونستم!شد!

یعنی باید بتونم!باید بشه!

28 اسفند 90

ساعت 6:58 عصر

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

انگار این روند سینوسی دست از سر من برنمیداره!

هرسال اردیبهشت منم و این بساط!

گیرم پای ثابتش منم و بقیه متغیراش هی عوض میشه!

واقعا چرا؟

میشینم هی با خودم حرف میزنم

رو مخ خودم کار میکنم

برای خودم استدلال میارم

ولی آخرش انگار یاسین خوندی تو گوش خر!

 

فکر کنم

یعنی مطمئنم یه ربطی داره به همون نقطه ضعفای دخترونه که خیلی دلم میخواد یه روزی بریزمشون دور!

اصلا کاش این چیزا آپشنال بود!

اگه یه روزی می دیدی دلت از این حسای دخترونه میخواد میرفتی میخریدی نصب میکردی روی شخصیتت

 

یا مثلا کنترل داشت!الان on!حالا off!

آخه لامصب وقتی خاموشه وسوسه اش هست!

یعنی وقتشه روشنش کنم؟وقتش نیست؟

 

حالا واقعا وقتش هست یا نه؟

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

بعد مدتها.........

باز سلام.....

دلم نمیامد اینجا پست بذارم!

اینجا رو از اولش فقط واسه دل خودم زدم،که گذر عمرمو توش ببینم

ولی درست از پست قبل قصه اش عوض شد!

بماند...

 

تمام حرف من این بار فقط یه آهه!

روزای خوبی نیست!

کاش یا من تموم بشم یا این روزا!

یا...

هرچند من مرد راه نیستم!

 

دلم میخواد برم اهر،بشینم کنار یه دونه از این خونه ها که ازش چیزی نمونده،کنار یکی از این آدمایی که از خانوادشون هیشکی نمونده،بگم سرتو بذار روی شونه ام،بیا با هم گریه کنیم!بعدش به خودم بگم خره!این کل خانودادشو از دست داده!تو دیگه چته؟بعد دچار یه تحول بشم!(چیپ ترین سناریوی ممکن)

پس این فیلم هندیا رو از رو چی میسازن؟:hanghead:

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

چند روز پیشا یکی بهم گفت روی نظرات تو هیچ وقت نمیشه حساب کرد،همش درحال تغییرن!

و جالبیش اینه که درست سر بحث در مورد قضیه ای اینو بهم گفت که از دید خودم نظرم دربارش کاملا پخته بود!

نمیدونم از من انتظار داشت مثل همون دختر ایده آلیست یاغی لجباز خودخواه 15 سالگیم نظر بدم که مثلا شخصیتم ثابت باشه؟

 

دیگه خیلی وقته از این اظهار تعجب های دیگران درباره شخصیت جدیدم فقط میخندم!

-پریسا خودتی؟چقد انعطاف پذیر شدی!

-چقد آروم شدی.

-تازگیا احساساتی شدیاااا(خداییش این از من بعید بود)

-قدیما پایه بحث بودی!

به نگاهای طولانی سرشار از تعجبشونم عادت کردم.

 

مهم نیست!

آدما همیشه طبق معیارای خودشون رفتارتو میسنجن و دلیلی نداره این معیارا از دید تو معتبر باشن!

شاید من الان اون کسی ام که توی 15 سالگیم ازش متنفر بودم!ولی 15 سالگیمم سن مناسبی برای هدف گذاری زندگیم نبود.

این روزا هدفا داره تغییر میکنه،همونطور که معیارا فرق کرده،همونطور که شرایط فرق کرده.

فعلا میخوام تاوان بدم و از اول شروع کنم.

نظر دیگرانم برام اهمیتی نداره.

روزی که نتیجه رو نشونشون بدم حرفشونو پس خواهند گرفت:w16:

 

 

29 شهریور 91

یه غروب دلگیر که عجیب بوی پاییز میده

لینک به دیدگاه
  • 7 ماه بعد...

بعضی چیزا قشنگن

خیلی

دوس داشتنی ان

اصن میشه براشون مرد

ولی ممنوعه ان

نمیتونی با بقیه شریک بشی

نمیتونی بقیه رو سهیم کنی

باید دفن کنی توی سینه ات

حتی به کسی که فک میکنی از همه بهت نزدیک تره نمیتونی بگی

شاید باید ببری توی گور

همیشه یه جایی کنج ذهنت،گوشه دلت،وول میخورن

میخوای بگی

میخوای فریاد بزنیشون

ولی نمیتونی

میای بگی میترسی

قضاوت میشی

طبق معیارای دیگران سنجیده میشی

پس تصمیم میگیری نگی

ولی از درون داغون میشی

 

 

بدم میاد از این روزا....

کاش زودتر یا من تموم بشم یا این روزا

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...