real 1797 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۹۰ سر كلاس درس معلم پرسيد:بچه ها چه كسي مي دونه عشق چيه؟ هيچكس جوابي نداد همه ي كلاس يكباره ساكت شد همه به هم ديگه نگاه مي كردند ناگهان لنا يكي از بچه هاي كلاس آروم سرشو انداخت پايين در حالي كه اشك تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با كسي حرف نزده بود بغل دستيش نيوشا موضوع رو ازش پرسيد .بغض لنا تركيد و شروع كرد به گريه كردن معلم اونو ديد و گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چيه؟ لنا با چشماي قرمز پف كرده و با صداي گرفته گفت:عشق؟ دوباره يه نيشخند زدو گفت:عشق... خانوم معلم شما تابحال كسي رو ديدي كه بهت بگه عشق چيه؟ معلم مكث كردو جواب داد:خب نه ولي الان دارم از تو مي پرسم با کمی مکث لنا گفت: ..من پسری رو دوست داشتم و دارم از وقتي كه عاشقش شدم با خودم عهد بستم كه تا وقتي كه نفهميدم از من متنفره بجز اون شخص ديگه اي رو توي دلم راه ندم براي يه دختر بچه خيلي سخته كه به يه چنين عهدي عمل كنه. گريه هاي شبانه و دور از چشم بقيه به طوريكه بالشم خيس مي شد اما دوسش داشتم بيشتر از هر چيز و هر كسي حاضر بودم هر كاري براش بكنم هر كاري... من تا مدتي پيش نمي دونستم كه اونم منو دوست داره ولي يه مدت پيش فهميدم اون حتي قبل ازينكه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزاي بوديم عاشق هم ديگه بوديم از ته قلب همديگرو دوست داشتيم و هر كاري براي هم مي كرديم من چند بار دستشو گرفتم يعني اون دست منو گرفت خيلي گرم بودن عشق يعني توي سردترين هوا با گرمي وجود يكي گرم بشي عشق يعني حاضر باشي همه چيزتو به خاطرش از دست بدي عشق يعني از هر چيزو هز كسي به خاطرش بگذري اون زمان خانواده هاي ما زياد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت كه ديگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازاين موضوع خيلي ناراحت شد فكر نمي كرد توي اين مدت بين ما يه چنين احساسي پديد بياد، ولي اومده بود. پدرم مي خواست اونو بزنه ولي من طاقت نداشتم نمي تونستم ببينم پدرم اونو مي زنه رفتم جلوي دست پدرم و گفتم پدر منو بزن ولش كن خواهش مي كنم بذار بره بعد بهش اشاره كردم كه برو. اون گفت لنا نه من نمي تونم بذارم كه بجاي من تورو بزنه من با يه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب كردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار كتك بست .عشق يعني حاضر باشي هر سختي رو بخاطر راحتيش تحمل كني.بعد از اين موضوع عشق من رفت ما بهم قول داده بوديم كه كسي رو توي زندگيمون راه نديم اون رفت و ازاون به بعد هيچكس ازش خبري نداشت اون فقط يه نامه برام فرستاد كه توش نوشته شده بود: لناي عزيز هميشه دوست داشتم و دارم من تا آخرين ثانيه ي عمر به عهدم وفا مي كنم منتظرت مي مونم شايد ما توي اين دنيا بهم نرسيم ولي بدون عاشقا تو اون دنيا بهم مي رسن پس من زودتر مي رمو اونجا منتظرت مي مونم خدا نگهدار گلكم مواظب خودت باش دوستدار تو (ب.ش) لنا كه صورتش از اشك خيس بود نگاهي به معلم كردو گفت: خانم معلم گمان مي كنم جوابم واضح بود معلم هم كه به شدت گريه مي كرد گفت:آره دخترم مي توني بشيني لنا به بچه ها نگاه كرد همه داشتن گريه مي كردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا براي مراسم ختم يكي از بستگان لنا بلند شد و گفت: چه كسي ؟ ناظم جواب داد: نمي دونم فکر کنم یه پسر جوان دستهاي لنا شروع كرد به لرزيدن پاهاش ديگه توان ايستادن نداشت ناگهان روي زمين افتادو ديگه هم بلند نشد آره لناي قصه ي ما رفته بود رفته بود پيش عشقش اون دوتا توي اون دنيا بهم رسيدن... لنا هميشه اين شعرو تكرار مي کرد خواهي كه جهان در كف اقبال تو باشد؟ خواهان كسي باش كه خواهان تو باشد خواهي كه جهان در كف اقبال تو باشد؟ آغاز كسي باش كه پايان تو باشد 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده