Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۰ شاهد خودکشی یک دخترک شاد بودن یا «عنوان را دوست داشته باش» جایی که شریعتی از روی همت میگذرد، درست روی پل، دخترک و پسرک – هجده نوزده بیست ساله – مثل دو تا پروانهی بازیگوش جهان جهان میروند. ناگاه دخترک کولهاش را میاندازد و سمت نردههای روی پل میدود. سریع از نردهها بالا میرود تا خودش را پایین بیندازد. پسرک میدود و کمرش را میگیرد و میکشد تا خودش را نیندازد. زورش میرسد و عقبش میکشد. دخترک هنوز شاد است و می خندد. هی دست و پا میزند که برود و خودش را پرت کند. پسرک هی بغلش میکند و میکشدش عقب. دخترک توی هوا میخندد و دست و پا میزند. پسرک عصبی و مستاصل است، اما دخترک را رها نمیکند. مردم یکی یکی زل میزنند و نگاهشان میکنند و راهشان را میکشند و میروند. یکی دو نفر واضح از احوال این دو رنجیدهاند و حالشان استغفرالله است. آنها هم میروند بی این که کاری کنند. نگاه میکنم و فکر میکنم شاید بشود چیزی با دخترک گفت که آرامش کند و بازش دارد. اما من هم راهم را میکشم و میروم. دیرم شده است. شهر یعنی همین. یعنی جایی که کسی فرصت ندارد سر در کار دیگری کند. در شهر سلام کردن به دیگری گاه تعجبانگیز و گاه حتا ترسناک است. این محدودیت و تنگنا که در شهر هست، از سویی دیگر خود نوعی امکان است. امکان فردوار زیستن و در هیچ جماعتی حل نشدن. امکان خود بودن با سلیقهای که هر دم – اگر بخواهد – میتواند عوض شود و خودی دیگر بیافریند. □ عنوان گزارش ویژهی تایم January 28, 2008 این است: Ny.lon.kong که بنا است ترکیبی از نام سه شهر باشد، نیویورک، لندن و هونگکونگ. عنوان فرعی پرونده این است «چهگونه سه شهر بههمپیوسته اقتصاد جهانی را راه میبرند.» دوستم وقتی در نیویورک درس میخواند در محلهی آرامی زندگی میکرد و برای همین مجبور بود کرایهی زیادی برای آپارتمانش بدهد. وقتی باش تلفنی صحبت میکردم، اغلب صدای آژیر پلیس یا آتشنشانی یا آمبولانس را میشنیدم. این روزها هم که در نیویورک کار میکند، میگوید این شهر با J شروع میشود نه با N. میپرسم با تو کاری دارند؟ میگوید با هیچ کس کاری ندارند. پولشان را درمیآورند. دوست دیگرم در لندن درس میخواند. لندنی که در عکسها و گفتههایش میبینم، دو قسمت است. آن که جدیتر است؛ City، انگار جز در میزان تکنولوژی تفاوت چندانی با لندن دوران فاگین ندارد. در هونگکونگ دوستی ندارم. خبری هم ازش ندارم. وقتی اطلاعی از جایی نداری، یا اطلاعاتت محدود است، خیالت را به کار میاندازی. به خیال من این سه شهر غایت عملی محدودیت شهری را نشانمان میدهند. محدودیتی که از هدفمندی بیرحمانهی شهر برمیآید. در این سه شهر تو یا مشغول تجارت هستی یا موجودی اشتباهی هستی که بنا بر طراحی شهر، دیر یا زود باید خرد شوی. البته این تنها در حد نظر است. در عمل بسیاری در کنار این جوشش اقتصادی با تلاش کم و شادی بسیار زندگی بهتری از من در تهران دارند. باز هم البته میگویم که دارم تمام اینها را خیال میکنم. □ من شهرها را و آزادیشان را دوست دارم. خاصه اگر مانند هامن یا نانسی شهری روستایی باشند. من از روستاها خوشم نمیآید. خاصه اگر مانند دهلی و مومبی پردود باشند. زندگی شهری الزامهای خوش و ناخوشی برای من دارد و من اگر از اسم «مدنیت» نترسم این خوش و ناخوش را از هم سوا میکنم. و گر نه، من نیز بردهی شهرم میشوم، چه تهران، چه نیویورک، چه بوشهر. □ برگشتنی سری به پل میزنم. آن زیر چیزی نیست که بگوید دخترک موفق شده است 12 لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۰ اگه من تو کار تأتر بودم شهر رو اینجوری تصویر می کردم ادمایی با لباسای خیلی خیلی خیلی سیاه که یه دستشون به یقه پالتو خودشون چسبیده و با دست دیگه شون یه نقاب رو حمل می کنن نقاب ها هم صورتک های غمگین و ناامید و مبهمه با زمینه سفید خیلی خیلی زیاد بعد در عرض چن ثانیه این ادما یهویی اون وسط تأتر ظاهر میشن و تو هم می لولن و یهویی ناپدید میشن این حسیه که همیشه وقتی وارد خیابونای شهر میشم بهم دست میده 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده