sarevan 9753 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۰ در همهمهء غیرت و درد، مگر می شود کار دیگری هم، کرد؟! دلشوره درد، خواب را پس می زند و غیرتِ عشق، آب را. همه چیز، از آب، از نگاهِ مردانهء ملکوتی عبّاس، موج بر می داردو دست های تشنه خاک، به تماشای چشمان ماه نبی هاشم، بلند می شود. آبروی آب، از اوست: هر آب، که در مشکِ او نیست، آب نیست، آبرویی است فروهِشته! ذهن علیل ابلیس، آدم را ـتنها ـ خاک می بیند. مکاشفهء عطش و جانبازی، در باور آب و آتش نمی گنجد. امّا ابوالفضل، کار خود را می کند؛ ماندن، کار او نیست. دست از "آب" می شوید و از "جان" خویش نیز!... اگر شهادت نبود، ابوالقاسم حسینجانی 2 لینک به دیدگاه
sarevan 9753 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۰ عباس! نام تو تشنه می کند. نام تو گويی مشکلی می شود بر دوش خسته ی من که کو به کو بچرخم پی آب... اما من تشنه کجا و توی نور کجا؟! که من دريغ آب از لبهای خودم نمی توانم. عباس! مرحمتی کن و چشمه ای بجوشان از اين سينه خشک سيده زهرا برقعی 2 لینک به دیدگاه
sarevan 9753 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۰ يااباالفضل که نامت تداعي کننده بخشش است و ايثار و جان بخشيدن به لبان تشنه بسيار،شکسته ايم در انتظار آفتابي که فقط عطش نبارد و همه طلوع باشد. نشسته ايم با لبهاي زخم بسته و زبان به کام کشيده و جرعه جرعه يادت را مي نوشيم و چشم مي دوزيم به جاده زمان،دست سايبان چشم و دل تپنده از اميد. مي بينمت که مي آيي،نشسته اي بر اسبي ابلق،با دستاري سبز بر سر و در دست مشکي پرآب. مي آيي تا آب بقا بخشي،تو که خورشيد لقا هستي و ما که خسته ايم،تب زده ايم.ما که بر پاي خواستن ها و نتوانستن ها شکسته ايم،چندان منتظر مي مانيم که اگر قابل باشيم دست تو عطشمان را فرو نشاند تا مگر که پلک هامان باز شود و ترک لبهامان هموار. تا مگر به زمزمه يادت سبز شويم و به زنده ماندنمان اميدوار. مهربان برادر، ما آب مي خواهيم نه سراب و امروز در خانه تو بار ديگر يادمان مي آيد که چشمه خورشيد مي زايد و اين خورشيد با مهر بر ما مي تابد و ما قد مي کشيم و بر اين روئيدن بهار مي بارد و اين گونه است که تا بر آسمان ولايت،ستارگان سبز مي تابند و پيوسته کسي هست که برادر را تنها نگذارد. 1 لینک به دیدگاه
sarevan 9753 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۰ قمر بني هاشم به رود فُرات كه مي زد، آب در پوست خود نمي گنجيد! در خيال خود گمان مي برد كه از دست هاي تشنه عبّاس، لبريز خواهد شد. امّا، وقتي كه آب را، تشنه، رها ساخت؛ در همهء پيچ و تابِ خيالِ فُرات، تنها يك سؤال بود كه موج مي زد: "آخر، چرا؟!" اگر شهادت نبود، ابوالقاسم حسینجانی 2 لینک به دیدگاه
sarevan 9753 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۰ به گونه ي ماه نامت زبانزد آسمانها بود و پيمان برادريت با جبل نور چون آيه هاي جهاد محكم *** تو آن راز رشيدی كه روزي فرات بر لبت آورد و ساعتي بعد در باران متواتر پولاد بريده بريده افشا شدي و باد تو را با مشام خيمه گاه در ميان نهاد و انتظار در بُهت كودكانه ي حرم طولاني شد تو آن راز رشيدي كه روزي فرات بر لبت آورد و در كنار درك تو كوه از كمر شكست سيد حسن حسيني، گنجشک و جبرییل 2 لینک به دیدگاه
sarevan 9753 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۰ ز خيمه گاه زخمي آب دود حريق العطش تا عرش مي رفت _ امداد را _ پيچيده در شولاي طوفان مردي به نام آبي دريا به شط زد .... *** دستي نهاني لوحي مخطط را برآورد نامي تناور را به رنگ سرخ خط زد... آن گاه در عرش آيينه ي چشم ملايك موج برداشت سيد حسن حسيني، گنجشک و جبرییل 2 لینک به دیدگاه
sarevan 9753 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۰ كاش مىگشتم فداى دست تو تا نمىديدم عزاى دست تو خيمههاى ظهر عاشورا هنوز تكيه دارد بر عصاى دست تو از درختسبز باغ مصطفى تا فتاده شاخههاى دست تو اشك مىريزد ز چشم اهل دل در عزاى غمفزاى دست تو يك چمن گلهاى سرخ نينوا سبز مىگردد به پاى دست تو درشگفتم از تو اى دستخدا چيست آيا خونبهاى دست تو؟ فرهنگ عاشورا صفحه 174 [h=4]صادق رحمانى[/h] 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده