felorans666 12046 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آذر، ۱۳۹۰ این نوشته صرفا جنبه ی طنز داره و قصد توهین به هیچ کسی مطلقا نیست ... هر کس دوست نداره که شخصیت داستان های من بشه به ممد.ای بگه من از داستان هام حذفش می کنم ... این اولین مجموعه هست و سعی کردم روان کار کنم در مجموعه های بعدی سراغ مابقی مدیران و داستان های جالب تر می ریم. اگه حال داشتین بخونین و بخندین :4chsmu1: ... به نام حق در پستوی زمانو میان کوه های شکافته شده و دره های عمیق شهری بود به نام نواندیشان. مردمان این شهر از صبح علی الطلوع تا شب علی الغروب اسپم می کردند. عالمان و شیوخ شهر مردم را از اسپم نهی می کردند و هر انکه اسپم می کرد را سخت مجازات می کردند. در این میان عده ای از اسپم روی برگرداندند و روی به هر آنچه به ز اسپم آوردند و عده ای هنوز در مرداب اسپم دست و پا می زدند. یکی از بزرگان آنها ملکه فلورانس بود. روزی از روزگار شیوخ شهر جهت بهبود اوضاع قصد تشکیل مجلسی محرمانه دادند. از این رو شیخ بزرگشان ام.عارف همه را فراخوانی داد برای شور جمع شوند. از این جهت نامه ای به خانه ی هر یک از شیوخ فرستاد، جز بانو مهناز دی که در این شهر سکنا نداشت و بالاجبار ویدئو کنفراس می زدند. خلاصه روز جلسه فرا رسید. عده ی قلیل از شیوخ آمده بودند. در گشوده شد و شیخ بزرگ ام.عارف وارد گشت. بی آنکه سخنی بگوید راه در پیش گرفت. یاران به نشانه ی ارادت ایستادند و تا کمر بر وی نماز کردند. شیخ بزرگ پا بر منبر گذاشت و بالا رفت. همین که نشیمن گاهش به بالای منبر رسید چشم بر هم گذاشت و تخت بخسبید.:bigbed: بعد آن شیخ ممد.ای وارد گشت و خرامان خرامان گام برداشت و بر پای منبر نشست. لحظه ی هم آرام و قرار نداشت و دائم چشمش این سو و آن سو می دوید و در آن واحد با چندین نفر خصوصی می زد. 51 لینک به دیدگاه
felorans666 12046 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آذر، ۱۳۹۰ حال می رویم در گوشه ای از بیابان تا ببینیم چه خبر است. شیخ اسی و جمعی از یاران در جویی در حال شستشوی خویش بودند و نیک شوخ از تن بر می کشیدند. ناگاه کبوتری بر لب جوی نشست. شیخ تا کبوتر را دید بگریست. یاران جمله بگریستند. یکی از اصحاب باب چشمان گریان گفت یا شیخ تو را چه شد. فرمود این کبوتر را ببینید، بی آنکه حمام برود همیشه پاک و پاکیزه است ولی ما چه؟، تا یک هفته گر آب به تن نرسانیم بویمان عالم را برمی دارد. یاران شیون زدند. شیخ با چشمان گریان نامه ی بسته شده به پای کبوتر را گشود و ناگاه از خود بی خود شد و لنگی برداشت و بر خود پیچید و در بیابان روانه شد و جمله یاران بگریستند و بر خود زدند. حال برویم سراغ مجلس محرمانه علما، در مجلس وعظ شیوخ یک به یک نشسته بودند و بحث داغ غیبت بود. یکی از شیوخ بگفت : - گویند شیخ شادمهر باز خری بخریه و سیستمی 10 میلیونی بر آن بسته و همیشه در جاده ها روانه است و نوامیس در راه مانده را به مقصد می رساند. - درود بر این همه غیرت و همت و مردانگی، نوامیس مردم چون نوامیس خودمان است... شیخی دیگر از لابه لای شیخ ها گفت : - گویند شیخ محمد رضا دلاک بوده است، وقتی که غسل تعمید و مشت و مال دهی علما تمامیت یافت و در هنگام بازگشت به بیغوله ی خود به اشتباه در مسیر علما برای تاج گذاری قرار می گیرد و از بخت بلندش کسی نمی فهمد و تاجی بر سرش می نهند و عالم می شود. شقایق بانو در گوشه ای نشسته بود . سبزی پاک می کرد و با مهناز.دی بانو با ویدئو کنفرانس با شدت و با غلظت غیبت می کرد. ناگاه در گشوده شد و شخصی که پتویی بر خود کشیده بود و چهره پوشیده بود وارد گشت. شیخ ممد.ای بهراسید و از جای بجست و بگفت : کیستی ای سیاهی، چرا روی پنهان کرده ای؟:banel_smiley_52: صدایی از زیر پتو بگفت یا شیخ من پوریا هستم، فی الحال آفلاینم، بر خود پتو کشیده ام که دیده نشوم. از آن ترسیدم که ملکه فلورانس در راه مرا ببیند و پاچه بگیرد. شیخ که نشست صدایی بلند شد. چشمها و گوش ها تیز شدند. صدا گویا می خواند " بیا ای نازنین دردت به جونم، نازی همدم من ... " بله همه می دانستند که کیست. نوترون و شادمهر باز دو ترکه سوار بر خر وارد شدند. خلاصه جمع مدیران جمع بود، یکی دو تا کم بود. حدود سه چهار ساعت به همین منوال گذشت. هر یک چیزی می گفت و می خنداند و یکی هم دامبول می شد و دل ها را شاد می کرد و ورق و منج و شطرنج با مانع و الی ماشالا ... 50 لینک به دیدگاه
felorans666 12046 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آذر، ۱۳۹۰ دست آخر 5 دقیقه بیش به پایان نمانده بود. شیخ ممد.ای هراسان شد و بفرمود : ای یاران، دست آوردی علمی بدهید که فردا در تواندیشان به مرحله ی اجرا بگذاریم و کیفور شویم. شیخ ابوالفضل_ار بدون لحظه ای درنگ برخاست و نفس راست کرد و بفرمود : من می گویم تمام تاپیک ها را ببندیم!:thk: تمام شیوخ متحیر از این دست آورد و خلاقیت شدند و هر یک انگشت تعجب بر دهان گذاشت و به نشانه ی تایید سر تکان می داد. ممد.ای لب گشود تا سخنی گوید که در باز شد. شیخ S.F در را گشود و ولی وارد نگشت از همان دم در بفرمود : اینجا شله مدن؟؟؟!! اگه شله مدن میام ... اگه نمه دن نمیادم ... ممد.ای با دستار عرق بر جبین نشسته را پاک کرد و بگفت : یا شیخ، صبوری کن و بیا بنشین، من از قهوه ی خانه ی بانو سمندون سفارش نوشابه داده ام. گل از گل شیخ S.F وا شد. بس خشنود و مسرور گشت و بفرمود : نوشابه یره، آی قربون مرامت، مو الان میام. :4chsmu1: وارد گشت و از شدت شوق جهبه ی شیخ ممد.ای را بوسید. ولی همچنان همه به در نگاه می کردند و چشم ها گرد شده بود. در پشت سر وی شیخ اسی بود که با لنگی پیچیده بر خود آمده بود. شیخ وارد شد و در گوشه ای اعتکاف وارانه نشست. نوشابه ها را بیاوردند. به هر یکی یک بدادند جز شیخ S.F که طالب دو عدد بود یکی زرد یکی مشکی. در این میان شیخ اسی تا نوشابه را بدید، سخت بگریست. گفتند یا شیخ تو را چه شد که این چنین می گریی؟ شیخ بعض کرد و اشک فرو خورد و بفرمود : این نوشابه را که بدیدم یا آن بیمار دیابتی افتاده در گوشه ی مریض خانه افتادم که سخت از چنین مشروعی محروم است. شیخ برخاست و گوشه ی لنگ را بر شانه انداخت و گریان روانه شد و در دور دست های بیابان ناپدید شد. جمله شیخان نوشابه بخوردند وبریختند و شیخ بزرگ ام.عارفرا بیدار کردند و زود پراکنده شدند. 51 لینک به دیدگاه
sinister89 4245 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آذر، ۱۳۹۰ نمی ری ماهرخ که هر دفعه می خونمش از خنده روده بر می شم من نقش عارفو دوس دارم چون منم هر وقت می بینمش فک می کنم خوابه 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده