رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

«بله» نگو

 

يكي از بزرگان فرزند خود را فرموده باشد كه اي پسر، زبان از لفظ «نعم» حفظ كن و پيوسته لفظ «لا» بر زبان ران و يقين بدان كه تا كار نفر با «لا» باشد كار تو بالا باشد و تا لفظ تو «نعم» باشد‌، دل تو به غم باشد.

  • Like 8
لینک به دیدگاه

نهايت خساست

 

بزرگي كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسيد و اميد زندگاني قطع كرد.

 

جگر‌گوشگان خود را حاضر كرد. گفت: اي فرزندان، روزگاري دراز در كسب مال، زحمت‌هاي سفر و حضر كشيده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگي فشرده‌ام، هرگز از محافظت آن غافل مباشيد و به هيچ وجه دست خرج بدان نزنيد.

 

 

اگر كسي با شما سخن گويد كه پدر شما را در خواب ديدم قليه حلوا مي‌خواهد، هرگز به مكر آن فريب نخوريد كه آن من نگفته باشم و مرده چيزي نخورد.

 

 

اگر من خود نيز به خواب شما بيايم و همين التماس كنم، بدان توجه نبايد كرد كه آن را خواب و خيال و رويا خوانند. چه بسا كه آن را شيطان به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگي نخورده باشم در مردگي تمنا نكنم.

 

اين بگفت و جان به خزانه مالك دوزخ سپرد.

  • Like 7
لینک به دیدگاه

چانه‌زني

 

بزرگي در معامله‌اي كه با ديگري داشت، براي مبلغي كم، چانه‌زني از حد درگذرانيد.

 

او را منع كردند كه اين مقدار ناچيز بدين چانه‌زني نمي‌ارزد.

 

گفت: چرا من مقداري از مال خود ترك كنم كه مرا يك روز و يك هفته و يك ماه و يك سال و همه عمر بس باشد؟

 

گفتند: چگونه؟

 

گفت: اگر به نمك دهم، يك روز بس باشد، اگر به حمام روم، يك هفته، اگر به حجامت دهم، يك ماه، اگر به جاروب دهم‌، يك سال، اگر به ميخي دهم و در ديوار زنم، همه عمر بس باشد. پس نعمتي كه چندين مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با كوتاهي از دست من برود؟!

  • Like 8
لینک به دیدگاه

گوشت را آزاد كن

 

از بزرگان عصر، يكي با غلام خود گفت كه از مال خود، پاره‌اي گوشت بستان و از آن طعامي بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم.

 

غلام شاد شد. برياني ساخت و پيش او آورد. خواجه خورد و گوشت به غلام سپرد.

 

ديگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتي زعفراني بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام فرمان برد.

 

خواجه زهر مار كرد و گوشت به غلام سپرد. روز ديگر گوشت مضمحل بود و از كار افتاده، گفت: اين گوشت بفروش و مقداري روغن بستان و از آن طعامي بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم.

 

گفت: اي خواجه، تو را به‌خدا بگذار من همچنان غلام تو باشم، اگر خيري در خاطر مبارك مي‌گذرد، به نيت خدا اين گوشت پاره را آزاد كن! :ws28:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

ادعاي چهارم

 

مهدي خليفه در شكار لشكر جدا ماند.

 

شب به خانه اعرابي بياباني رسيد. غذايي كه در خانه موجود بود و كوزه‌اي شراب پيش آورد.

 

چون كاسه‌اي بخوردند، مهدي گفت: من يكي از خواص مهدي‌ام، كاسه دوم بخوردند، گفت: يكي از امراي مهدي‌ام. كاسه سيم بخوردند، گفت: من مهدي‌ام.

 

اعرابي كوزه را برداشت و گفت: كاسه اول خوردي، دعوي خدمتكار كردي. دوم دعوي امارت كردي. سيم دعوي خلافت كردي، اگر كاسه ديگر بخوري، بي شك دعوي خدايي كني!

 

روز ديگر چون لشكر او جمع شدند، اعرابي از ترس مي‌گريخت.

 

مهدي فرمود كه حاضرش كردند، زري چندش بدادند. اعرابي گفت: اشهد انك الصادق و لو دعيت الرابعه (گواهي مي‌دهم كه تو راستگويي حتي اگر ادعاي چهارم را هم داشته باشي.)

  • Like 9
لینک به دیدگاه

آرمان دزدي

 

ابوبكر ربابي اكثر شب‌ها به دزدي مي‌رفت.

 

شبي چندان كه سعي كرد چيزي نيافت. دستار خود بدزديد و در بغل نهاد.

 

چون به خانه رفت، زنش گفت: چه آورده‌اي؟ گفت: اين دستار آورده‌ام.

 

زن گفت: اين كه دستار خود توست.

 

گفت: خاموش‌، تو نداني. از بهر آن دزديده‌ام تا آرمان دزدي‌ام باطل نشود.

  • Like 9
لینک به دیدگاه

خودكشي شيرين

 

حجي در كودكي شاگرد خياطي بود.

 

روزي استادش كاسه عسل به دكان برد، خواست كه به كاري رود.

 

حجي را گفت: درين كاسه زهر است، نخوردي كه هلاك شوي.

 

گفت: من با آن چه كار دارم؟

 

چون استاد برفت، حجي وصله جامه به صراف داد و تكه ناني گرفت و با آن تمام عسل بخورد.

 

 

استاد بازآمد، وصله طلبيد، حجي گفت: مرا مزن تا راست بگويم.

 

حالي كه غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسيدم كه بيايي و مرا بزني. گفتم زهر بخورم تا تو بيايي من مرده باشم. آن زهر كه در كاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زنده‌ام، باقي تو داني.

 

(خیلی قالتاق بوده شاگرده :ws28:)

  • Like 9
لینک به دیدگاه

دير رسيدم

 

جمعي به جنگ ملاحده رفته بودند.

 

در بازگشتن هر يك سر ملاحده‌اي بر چوب كرده مي‌آوردند.

 

يكي پايي بر چوب مي‌آورد.

 

پرسيدند: اين را كه كشت؟

 

گفت: من، گفتند: چرا سرش نياوردي؟

 

گفت: تا من برسيدم، سرش را برده بودند.

  • Like 8
لینک به دیدگاه

ياد خدا و پيامبر

 

شخصي از مولانا عضدالدين پرسيد چطور است كه در زمان خلفا مردم دعوي خدايي و پيغمبري بسيار مي‌كردند و اكنون نمي‌كنند.

 

گفت: مردم اين روزگار را چندان ظلم و گرسنگي پيش آمده است كه نه از خدايشان به ياد مي‌آيد و نه از پيغامبر.

 

(به نظر من خیلی نکته نغزی خوابیده تو این حکایت)

  • Like 9
لینک به دیدگاه

حكايت حضرت يونس عليه‌السلام

پدر حجي سه ماهي بريان به خانه برد.

 

حجي در خانه نبود.

 

مادرش گفت: اين را بخوريم پيش از آن كه حجي بيايد.

 

سفره بنهادند. حجي بيامد دست به در زد. مادرش دو ماهي بزرگ در زير تخت پنهان كرد و يكي كوچك در ميان آورد.

 

حجي از شكاف در ديده بود. چون بنشستند پدرش از حجي پرسيد كه حكايت يونس پيغمبر شنيده‌اي؟

 

حجي گفت: از اين ماهي پرسيدم تا بگويد. سر پيش ماهي برده و گوش بر دهان ماهي نهاد.

 

گفت: اين ماهي مي‌گويد كه من آن زمان كوچك بودم. اينك دو ماهي ديگر از من بزرگتر در زير تختند. از ايشان بپرس تا بگويند.

  • Like 8
لینک به دیدگاه

عاقبت كسب علم

 

معركه‌گيري با پسر خود ماجرا مي‌كرد كه تو هيچ كاري نمي‌كني و عمر در بطالت به سر مي‌بري. چند با تو بگويم كه معلق زدن بياموز، سگ ز چنبر جهانيدن و رسن بازي تعلم كن تا از عمر خود برخوردار شوي.

 

اگر از من نمي‌شنوي، به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ريگ (به ارث مانده) ايشان بياموزي و دانشمند شوي و تا زنده باشي در مذلت و فلاكت و ادربار بماني و يك جو از هيچ جا حاصل نتواني كرد. 5c6ipag2mnshmsf5ju3z.gif

  • Like 8
لینک به دیدگاه

دليل شكر

 

مردي خر گم كرده بود. گرد شهر مي‌گشت و شكر مي‌گفت: گفتند : چرا شكر مي‌كني.

 

گفت: از بهر آن كه من بر خر ننشسته بودم و گر نه من نيز امروز چهار روز بودي كه گم شده بودمي. :ws28:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

گربه تبردزد

 

 

مردي تبري داشت و هر شب در مخزن مي‌نهاد و در را محكم مي‌بست.

 

زنش پرسيد چرا تبر در مخزن مي‌نهي؟ گفت: تا گربه نبرد. گفت: گربه تبر چه مي‌كند؟

 

گفت: ابله زني بوده اي! تكه‌اي گوشت كه به يك جو نمي‌ارزد مي‌برد، تبري كه به ده دينار خريده‌ام، رها خواهد كرد؟ :banel_smiley_4:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

در فكر بودم

 

يكي در باغ خود رفت، دزدي را پشتواره پياز در بسته ديد.

 

گفت: در اين باغ چه كار داري؟ گفت: بر راه مي‌گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت.

 

گفت: چرا پياز بركندي؟ گفت: باد مرا مي‌ربود، دست در بند پياز مي‌زدم، از زمين برمي‌آمد.

 

گفت: اين هم قبول، ولي چه كسي جمع كرد و پشتواره بست؟

 

گفت: والله من نيز در اين فكر بودم كه آمدي. :whistle:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

خواندن فكر

 

شخصي دعوي نبوت مي‌كرد.

 

پيش خليفه بردند.

 

از او پرسيد كه معجزه‌ات چيست؟

 

گفت: معجزه‌ام اين است كه هرچه در دل شما مي‌گذرد، مرا معلوم است. چنان كه اكنون در دل همه مي‌گذرد كه من دروغ مي‌گويم. :ws3:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

اهميت گيوه

 

درويشي گيوه در پا نماز خواند.

 

دزدي طمع در گيوه او بست.

 

گفت: با گيوه نماز درست نباشد.

 

درويش دريافت و گفت: اگر نماز نباشد، گيوه باشد. :ws28:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

عمر بعد از مرگ

 

ظريفي مرغ بريان در سفره بخيلي ديد كه سه روز پي در پي بود و نمي‌خورد.

 

گفت: عمر اين مرغ بريان، بعد از مرگ،‌ درازتر از عمر اوست پيش از مرگ. :ws37:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

همه را بپوش

 

سلطان محمود در زمستان سخت، به طلحك گفت كه با اين جامه يك لا در اين سرما چه مي‌كني كه من با اين همه جامه مي‌لرزم.

 

گفت: اي پادشاه، تو نيز مانند من كن تا نلرزي.

 

گفت: مگر تو چه كرده‌اي؟ گفت: هرچه جامه داشتم همه را در بر كرده‌ام. :w16:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

سجده سقف

 

شخصي خانه به كرايه گرفته بود.

 

چوب‌هاي سقفش بسيار صدا مي‌كرد.

 

به صاحبخانه براي تعمير آن سخن به ميان آورد.

 

پاسخ داد كه چوب‌هاي سقف ذكر خداوند مي‌كنند. گفت: نيك است اما مي‌ترسم اين ذكر منجر به سجود شود. :banel_smiley_4:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

شوهر چهارم

 

 

زني كه سر دو شوهر را خورده بود، شوهر سيمش رو به مرگ بود.

 

براي او گريه مي‌كرد و مي‌گفت: اي خواجه، به كجا مي‌روي و مرا به كي مي‌سپاري؟

 

گفت : به چهارمين. icon_pf%20%2834%29.gif

  • Like 8
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...