رفتن به مطلب

تراژدی نامه های لرنا نوشت...


ارسال های توصیه شده

*پیشاپیش به خاطر به کاربردن الفاظی که در شان 1 دختر 21 ساله ی متمدن محجوب محجبه ی مذهبی نیست عذر خواهی نمیکنم!چون اگر سانسور کردن نشانه ی تمدن و مذهبه بنده اعلام میکنم که 1 وحشی بی تمدن لامذهب هستم!

 

 

اگر هم در امضام اون سه نقطه ی کذایی رو گذاشتم برای این بود که حوصله ی حاشیه های بعدش را نداشتم!

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

این روزها تمام دغدغه ی من این است که سرنوشتی داشته باشم خوب یا بدش اصلا برام مهم نیست فقط سرنوشت میخواهم

 

حتی اگر تیمارستان یا فرار از سرزمین مادری یا حتی مرگ باشد!اما نتیجه میخواهم!میخواهم تا چیزی باشد!

 

تا الان که سر مبارک خودمان را با الافی گرم کردیم و در ظاهر اسمش درس خواندن بود اما وقتی همین ظاهر هم از بین برود و درس هایمان مثلا!تمام بشود خط یکنواخت زندگی آغاز میشود

 

بعد از درس چه اتفاقی میافتد؟ممکن است روزها بیایند و بروند و هیچ پیش نیاید و من به بی سرنوشتی دچار شوم!

 

به خیلی ها این دغدغه را بازگو کردم اما نمی فهمیدند درد من چیست!حق هم دارند اکثر آدمهایی که میبینم مغزشان در آلت تناسلیشان جای گرفته اصلا شاید طبیعت آدمیزاد همین است!

 

اکثرا یا پای میز آرایش هستند برای رسیدن به قرار !یا مشغول ماست مالی کردن گندی هستند که در خلال کثافت کاری های بعد از قرار پیش می آید!

 

و تا لب به سخن باز میکنی جوابشان در مقابل تو 1 کلمه است!تو نمیفهمی!تو علاقه را درک نمیکنی!

 

اینکه من درست میگویم یا آنها را خودم هم نمیدانم!:sigh:

 

 

پی نوشت:این من که در بالا گفتم خیلی هارا شامل میشود مقصود خود من نبودم!

  • Like 17
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 42
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بعضی جمع ها و بعضی حرف ها ظاهرن ساده و بی قصد هستند اما در دل شنونده تکانی عجیب می اندازد ته دل اورا خالی میکند و قدرت عظیمی میخواهد مقابله با اشک هایی که به زور جلوی ریختنشان را میگیری فرو میریزی هرچه باشد این ذات توست چند حرف و کلمه و جمله که کنار هم قطار می شوند گاهی تلنگری پوچ و بی معنی برای قفل کردن 1 انسان است

 

جان مادرت یا سکوت کن یا فکر کن که شاید کسی در حال فروپاشی شنونده ی سخنان توست

  • Like 15
لینک به دیدگاه

چشمتان روز بد نبیند حال تهوع ناجوری داریم طوری که احساس میکنم معده هم به زودی بالا می آید:sigh:

 

از نزدیک ترین آدمها گرفته تا کلمات تکراری و نوشته ها و تاپیک و گوگل کروم وصدای ناهنجار کیس و چراغ چشمک زن مودم

 

چرا نمیتوانم مدتی ساکت بمانم!؟؟؟؟

  • Like 14
لینک به دیدگاه

close my eyes

 

butterflies

 

fantasy eyes

 

from paradise

 

چقدر کیف میداد گوش کردنش با هردفعه flowing up وgrowing down گفتنش روح من هم بالا پائین میرفت صدای ضربه های محکم درام آرامش بخش بود انگار خود من بودم که با اون صدای موزون و محکم خشم خودمو خالی میکردم

از اون وقتا بود که خیلی دوست داشتم بهش میگن خروس خون! یه چیزی تو مایه های صبح زود که هیچکس تو کوچه خیابون نیست که با نگاه و طرز رانندگی و تیکه های موزون و ... بره رو اعصابت تنهای تنهای بودم همه تو خواب خرگوشی !

 

برف نرمی میومد و از این که دونه های ریزش میخورد به صورتم عجیب احساس رضایت میکردم تو چند هفته ی اخیر همون برف کذایی تنها موجودی بود که از من خسته نشده بود ...

 

بعد از نیم ساعت که چشمامو باز کردم شارژ گوشی تموم شده بود و نقاب داران گرامی مثه مورچه از لونه بیرون زده بودن و آفتاب درومده بود اون برف هم مثه خیلی ها از من خداحافظی کردو بازم توی هیاهو تنها شدم :sigh:

 

 

 

 

 

[FLASH=10*10]

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
[/FLASH]

  • Like 11
لینک به دیدگاه

احساس میکنم وسط 1 گلوله ی کاموایی منو گذاشتن و بعد شروع کردن به پیچیدن تا 1 گلوله ی بزرگ شده و حالا این منم که از این وسط باید بیام بیرون ولی من نمیتونم بیام بیرون! حالا تو هی این کاموا رو بپیچ من همون دور دوم از نفس افتادم از تشویق و تو میتونی تو میتونی هم خسته ام تورو خدا حرفای رو هوا نزن همه بلدن قشنگ حرف بزنن تو اگه میتونی واقعیت و تن خسته ی منو ببین...

 

 

پی نوشت:حرف و قلمم هم داره دم دستی میشه خدا بخیر کنه

  • Like 14
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

تلخ ترین خنده ای که تاحالا دیدم خنده ای از روی خجالته ،خجالتی که به خاطر چیزی که نیست یا چیزی که نیستی میکشی

 

هیچ وقت دلیل همچین خنده ای نباش

 

A0139112.jpg

  • Like 17
لینک به دیدگاه

در تمام ادوار تاریخ بشر جنگید سر خیر و شر

 

آخرشم خیر شرشد و شر خیر...:sigh:

 

بیچاره ادمهایی که این وسط مردن و زندگی نکردن....!

  • Like 15
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

احساس گندیه ،مزخرف! وقتی بهت بگن تحمل کن!

 

غرور برای من هنوز تو ذهنم درست تعریف نشده

 

مردی که با تمام کراهت پیر مردی رو مسخره میکنه که چرا نمیمیره چه اسمی میشه روش گذاشت؟

 

کاش میشد در 1 لحظه بیخیال همه ی حرمت هاشد :sigh:

 

آخه اون بمیره که عرصه برای کرم هایی مثه تو بازتر بشه؟

 

حالم ازت بهم میخوره!میفهمی..........!!!!

  • Like 12
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

هدایت مرحوم میگفت نه حوصله ی چس ناله دارم نه غیرت خود کشی!

 

زندگی من که همش شد چس ناله !خود کشی هم که بدتر کردن این ندونستن و غوطه ور شدن تو ترس از چیزیه که پیش میاد حداقل با این دنیا آشنام موجودات و درو دیوارشو میشناسم!

 

مقصر این نارضایتیه من کیه؟ایها الناس من به همه چی شک دارم از بس هرچیزی 2 رو داشت!:w000:

  • Like 10
لینک به دیدگاه

بریده ام ،همچون ماهی ای که روی آب فتاده و بی هیچ امیدی چشم های خسته اش به تنگ سرد زل زده باشد میخواهم از همه ی زمینیان ببرم مقصدم آسمان

 

نیست آسمان مدتهاست از من بریده منظور و مقصود من آغوش گرم زمین است جایی که چیزی به اسم انسان در آن نباشد بگذارید این لبخند مصنوعی را از تن در

 

بیاورم رخت من همان افسوس همیشگی است ،اندکی تنهایی میخواهم بدون احساس ترحمت!

  • Like 11
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

حضور های بی دلیل و بودن های نابجا آدم هایی که شاید وقتی هستند هیچ وقت پیش چشممان پررنگ نباشد و پررنگ هایی که شاید اصلا مهم نباشند روزهای

 

مبهمی در انتظار آدم های مبهم ،من نقطه ی پرگارم !همه و همه فقط دورو برم را حصار دایره ای شکلی میکشند از بودنشان قفسی برایم میسازند و من چه

 

کودکانه اسیر این قفس میشوم در حالی که کمی آن ورتر دور از این استیصال من تنها اندازه ی سپیدی کاغذ دلم بزرگ میشود ،بزرگ میشوم و بازی مدادو کاغذ را

 

هیچ گاه جدی نمیگیرم.

  • Like 19
لینک به دیدگاه

باید گذاشت و رفت تمام دلبستگی هارا .من امنیت میخواهم. هیچ وقت تا این حد مبهوت نبودم طبق عادت همیشگی فقط نگاه میکردم زیر پوست من زندگی در

 

جریان بود ولی من مثله آدم بیهوش بودم که تازه به هوش آمده باشد نمیدانم حالش را تجربه کردید یا نه همه میآیند و میروند و تو فقط و فقط مات نگاه میکنی نه

 

میتوانی جسم خود را تکان دهی نه حرکتی کنی فقط تصویری تار میبینی اگر جایی در بدنت درد داشته باشی نای فریاد زدن نداری زبانت بی حس است درد

 

میکشی بی آنکه کسی جز خودت بفهمد .جهان از حلقومت بالا می آید بی اختیار...

 

تنفر و بالا آوردن جهان از پس فریاد های نازده است بیخودی به گردن بد بینی می اندازیش!

  • Like 15
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

روزی با جمع دوستان در نمایشگاه:

 

پس از طی راهی بسیار پر مشقت و ...(از مشقاتش نگم خیلی بهتره:icon_pf (34):)

 

ساعت 8 صبح در نمایشگاه حاضر بودیم هم با این صحنه روبرو شدیم که همه جا بسته بود و پس از چند لعنت فرستادن بر خودمان و مسئولان دانشگاه به چمن ها مراجعت فرموده و با یوحی تماس گرفتیم

 

یوحی اذعان داشت که میلاد(مهندس خوش فکر) او را به طرز عیمقی کاشته و مثل همیشه دیر کرده است:banel_smiley_4:

 

در ساعت 9 صبح بود که سر درد بر ما مستولی گردید و باز با یوحی تماس گرفتیم جهت خرید استامینوفن کدئین که یوحی فرمود: من الان تو مترو ام زنگ بزن میلاد بخره

 

با میلاد تماس داشتیم و هنگام زنگ زدن ما میلاد دست و پایش را گم کرده بود و نمیدانم چه بلایی سر htc! خود اورد که تماس موفقیت امیز نبود

 

مجددا با او تماس گرفته و بعد از سلام و علیک به او سفارش استامینوفن دادیم!

 

بعد از چندین ساعت انتظار برای این دو موجود فضایی ما در غرفه ی کودکان 2 فامیل را از دور رویت کردیم که همانا یوحی و میلاد بودندی!با شدت هرچه تمام تر به

 

سوی یوحی گام برداشته ومانند رام و شام یکدیگر را در آغوش کشیدیم!همانا هیبت یوحی مانع از دیدن میلاد میشد:ws3:

 

بعد از چند دقیقه چشمان ما توانست میلاد را هم ببیند و با رویی خوش با میلاد هم سلام علیک نمودیم!

 

و از انجا سفر ما به داخل نمایشگاه آغاز گردید...

 

 

 

ادامه در اپیزود 2:a030:

  • Like 15
لینک به دیدگاه

سریع لیستی تاریخی را که در دست داشتیم مطالعه نموده و به طرف غرفه ها راهی شدیم میلاد و یوحی هم برای آنکه کم نیاوردند الکی لیست دستور آشپزی را از جیب خود دراورده و شروع به مطالعه کردند. میلاد سواد نداشت نقاشی کتابها رو کشیده بود

 

همه در سکوت بودند ناگهان من استارت خرید را زدم و سایرین هم از شوک درامده و شروع به خرید کتاب کردند و ما در طول مسیر هی خوش فکر را از این غرفه آن غرفه جمع میکردیم هر جا وایمیستاد دیگه رفتن نداشت و کلی مارا حرص داد همانا

 

بعد به سایه ای مراجعت فرموده و کتابهارا بین خود تخس کردیم و از فرط خستگی کفش هارو هم دراوردیم که مجلسی تر باشه !

 

بعد یوحی برایمان آلوچه خرید و همه کلاس میگذاشتند و نمیخوردند که ما دیدیم زشته الوچه رو زمین بمونه همه را خوردیم:ws3:

 

بعد هم که گرسنگی به سایرین مستولی شد و میلاد رفت از پی 1 لقمه نان!

 

 

ادامه در اپیزود 3

  • Like 15
لینک به دیدگاه

بعد از صرف نهار 4 غول صنایع به بحث و گفتگوی به شدت صنایعی پرداخته و نمیدانم چرا اخرش به فراماسونری ختم شد:ws52:

 

زمان همچنان در گذر بود و دیگر میلاد برای ما چایی نخرید :vahidrk:

 

برادر اینجانب سفارش قلم چی بنفش داده بود پس همگی به سمت غرفه ی قلم چی رهسپار شدیم در غرفه ی قلم چی میلاد را با کودکی نو پا اشتباه گرفته و

 

به او کتابهای علوم دوم راهنمایی را پیشنهاد میدادند و او هم با کمال میل از انها استقبال مینمود.

 

بعد که ما کتاب را خردیم ساک هایی که بسیار مجلسی بودند را صاحب قلم چی به ما داد و یوحی از آن گوشه فریاد میزد:دوباره دوباره 1 بار فایده نداره!و پسر

 

مردم هم جو گیر شد 1 گونی به ما ساک داد که همانا فقط به خاطر خرید من بود وگرنه عمرا نمیداد:w16:

 

ساک ها توسط دوست من و یوحی و میلاد هپلی هپو شد و 1 عدد به اینجانب رسید و جدول مندلیف نیز هم!(این یکی را خودم درخواست داده بودم)

 

دیگر انرژی من رو به اتمام بود و هرلحظه در حال خاموش شدن بودم درراه برگشت با چند فروند آدم و درو دیوار برخورد نموده که دوستان لطف کرده تکه های ما را

 

جمع نموده داخل گونی ریخته و رهسپار مقصد که بالای کوهی بلند بود شدیم!

 

در راه پترس درون مهندس خوش فکر فعال شده و به شدت اورا آزار میداد تا اینکه بانویی دید که سخت با چمدان خود درگیر بود 1 لحظه خود را آرنولد حس کرد و با 1

 

دست مشغول حمل چمدان شد حسی که در ان لحظه داشت چیزی شبیه سوپر من بود و این در چهره ی وی موج میزد

 

edu3tuk14s0yf1w8qs9x.jpg

 

 

بعد ها خبر رسید که چمدان خالی بوده:icon_pf (34):

 

ما از دور صدای اتوبوس را میشنیدیم که زمزمه میکرد: سر کو ه بلند تا کی نیشینم؟

 

و این نغمه ی حماسی مارا بر آن داشت که از کوه صعود نموده و ره سپار دیار خودمان شویم

 

 

فینیش!:ws3:

  • Like 13
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

عشق و عاشقی بزرگترین توهم بشری است

 

کم با منطق این ادعا رو رد کنید

 

عشق و منطق هیچ گاه 1 جا جمع نمیشن(نمیدونم کجا خوندم)

 

باید دوست داشت و دوست داشته شد...

  • Like 11
لینک به دیدگاه

روایت داریم :لذتی که تو زمزه مردن این آهنگ هست تو خوردن قهوه ی تلخ هم نیست!:a030:

 

[FLASH=10*10]

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
[/FLASH]

  • Like 9
لینک به دیدگاه

داشتم مسواک میزدم چشمم خورد به پودر لباسشویی روش تاریخ تولید و سری ساخت و قیمت زده بود

 

قیمت:8500 ریال

 

یادم افتاد پارسال یه دفعه از 300 تومن قیمتش شد 700 تومن چه غوغایی شد! همسایه ی ما رفت 1 کارتن پودر ماشین لباسشویی خرید!

 

 

راستی چقدر ادما زود به بدبختی عادت میکنن!:sigh:

 

 

واقعا دریافتم که سیستم بدبختی نمایی افزاینده است:JC_thinking:

 

 

 

 

 

k2c19l3s6uml8w1urg6u.jpg

 

 

 

 

پی نوشت: خودم با دستای خودم کشیدم نمودارشو:ws3:

  • Like 11
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

امروز به نکته ای پی بردم!

 

خواستن نتوانستن است

 

هرچه مشتاق چیزی میشوی و با تمام وجودت آرزویش میکنی و در راهش تلاش میکنی هدفت دور تر و دست نیافتنی تر میشود !

 

شاید مشکل از نوع نگاه است ابتدا رویا میشود رویا زیباست پس او را دشوار نمیبینی وقتی که در عرصه اش پا می نهی او را میشناسی ذره ذره در دریای بی

 

کرانش غرق میشوی تازه خود را مسافری خسته پناه برده به تکه چوبی درست وسط اقیانوس حس میکنی

 

حال دیگر سخت میشود و تو هرچه بیشتر تلاش میکنی بیشتر میفهمی و سخت تر میشود

 

وقتی دشوار شد و تن تو از تلاش و غوطه ور شدن خسته شد دیگر رویا نیست

 

کابوس میشود!

  • Like 10
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

مدتی دور ماندن از این تراژدی ها کلا حس و حال وحشی نوشتن را از سرمان پرانده بود

 

نمیدانم دوباره سودای کدام هوسی به سر مبارکمان زد تا خشم و گرفتگی خود را تایپ کنیم شاید رهگذری خواند و یادگاری از این تراژدی بر سفال ذهنش حک کرد و سر سره بازی روی کلمات و پس و پیش کردن این جملات ناقص الخلقه به ذهن معیوبش شیرین آمد...

 

اگر از حال و احوال این روزهای ما جویا باشید ملالی نیست جز ادد لیست آف لاین و باکس نوتیفیکیشن خالی

 

و دلی چه بسا تنگ تر و تهی تر از همان باکس رشید دامة البرکاة

 

 

خطاب به رهگذر این را به خاطر بسپار

 

روز 1 شنبه مورخ 25 تیر 91 پدر بزرگم بزرگ خاندان لوریان جمع مارا ترک گفت و به دیار باقی شتافت

 

توان هضم این مصیبت وارده هنوز بر ما مستولی نشده

 

 

باشد که بتوانیم باور کنیم...

  • Like 7
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...