سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آبان، ۱۳۹۰ راستش را بخواهید امروز اولین روزی است که بنده به جرم دیوانگی وارد این تیمارستان شده ام و به حسب وظیفه مطبوعاتی ام باید یادداشت های روزانه ای داشته باشم که شما، خواننده این یادداشت ها هستید. پیش از این که بیشتر به علت دستگیری ام بپردازم، بد نیست از حال و هوای این تیمارستان مدرن برایتان بنویسم تا شما هم مثل من از حال و هوای اینجا با خبر شوید. راستش اینجا هیچ چیزی به تیمارستان نمی ماند. درست مثل یک شهر کوچک است، شهری که افراد آن از مدنیت خاصی برخوردارند. در همین چند برخورد اولیه فهمیدم که بر عکس تمام تبلیغات سوء، تیمارستان شاید یکی از مدنی ترین مکان وجود جامعه چندصدایی ما باشد. بر این عرض بنده، شاهد مثال های فراوانی هست. اگر بخواهیم تمام آنچه که الان می بینیم بنویسم، مثنوی هفتاد من کاغذ شود. اما محض اطلاع یکی از آن چند مورد را برایتان می نویسم. تیمارستان ما حیاطی بسیار وسیع دارد. باغچه های چمن کاری شده همراه با گل های زیبا چشم هر بیننده ای را نوازش می دهد چندین درخت سرسبز و بلند هم داخل حیاط هست. الان زنگ تفریح است و همه بچه ها بیرون از آسایشگاه آزاد برای خود قدم می زنند. باورتان نمی شود اما هیچ گونه رفتار غیرطبیعی از آنان مشاهده نمی شود. همه مثل هم اند. لحظه ای به خود می آیم که کسانی که این جا هستند، از همه سالم ترند. نکند افراد شهرمان دیوانه هستند و ما آدم های سالم را اینجا جمع کرده و انگ دیوانگی به ما چسبانده اند؟ مثلا، شما قضاوت کنید آیا این دیوانگی است: مردی 40 ساله را با پیراهن و زیر شلواری راه راه داخل حیاط می بینم که در حال قدم زدن است; گاهی وقت ها هم سرش را پایین می برد و با دهانش علف می خورد و گاهی هم عرعر می کند و می گوید من گورخرم! آیا این دیوانگی است. پس آزادی کجا رفته؟ علف خوردن مگر عیب دارد و یا چهار دست و پا راه رفتن مگر گناه است. همین الان توی شهر ما هزاران هزار نفر هستند که صبح تا شب کارشان این شده که خون مردم را می مکند و با رانت های... میلیاردها به جیب می زنند. و کسی هم نیست به آنان چیزی بگوید. اما تا این بیچاره دلش می خواهد چهار دست و پا روی چمن راه برود می گویند; دیوانه است به تیمارستان ببرند. تازه علف خوردن چه عیبی دارد همسایه ما، که صاحب خانه ما هم بود، هر ماه خون ما را داخل یک شیشه کریستال می کرد و جلوی زن و بچه با یک نفس می کشید بالا، هیچ بنی بشری هم جرات نمی کرد بگوید: آهای آقا بالای چشمت ابروست. چه برسد دست و پایش را بگیرند و راهی تیمارستانش کنند. آن وقت من بیچاره را.... بگذریم این تنها یک تصویر از مجموعه تصاویری است که امروز من در اینجا دیده ام. راستی... داشتم چه می گفتم....ها... از مدنیت این جا صحبت می کردم. باورتان نمی شود وقتی من وارد این تیمارستان شدم، گروه تشریفات به استقبال من آمدند. خیلی با شکوه بود; چهار نفر در اندازه های مختلف (لاغر، چاق، بلند، کوتاه...) آمدند جلو، مثل درجه دارهای نظامی به من که رسیدند در جا خبردار شدند. یک نفر آنان، که از بقیه بلندتر بود و بعدا فهمیدم همه تیمسار صدایش می کنند، دو قدم نظامی آمد جلو و خبردار ایستاد و سرش را بالا گرفت و با صدایی محکم و کوبنده گفت: آهای تازه وارد اگه تو جیبت سیگار داری زود بده بیاد: من هم پاکت نصف کاره سیگار 57 را درآوردم دادم به او. بلافاصله به چپ چپ کرد و آمد کنار من ایستاد و یک سیگار از توی پاکت درآورد آتش زد و بعد با دست به من اشاره کرد که دیگر می توانم حرکت کنم. حالا شما خودتان قضاوت کنید این استقبال گرم دوستان در تیمارستان کجا و استقبالی که از بنده چند ماه پیش در دفتر روزنامه... شد کجا. یادم می آید وقتی به اتاق سردبیر رفتم اولا که، جواب سلام مرا نداد. بعد هم با آن قیافه پف کرده که یک عینک بنددار هم به سرش بود آمد جلوی صورتم به شکلی که بوی دهان سیگاری اش آزارم می داد گفت: ببین داداش اینجا هرچی ما می گیم باید بنویسی شاید روزی مجبور بشیم بهت بگیم برو خودکشی کن یا مجبور بشیم بهت بگیم برو فلان جا کتک بخور اون وقت باید بری ها... با این تفاصیل خودتان قضاوت کنید کجا مدنی تر است. به هر حال، امروز هم به خودم امیدوار شدم هم به تیمارستان های کشورم حداقل در این تیمارستان ها جای امیدواری هست. الان ساعت 40/12 ظهر است دارند صبحانه می دهند! باید بروم. روز اولی هستم و هزار بدبختی. راستی جریان این که چگونه من دیوانه شدم بماند برای دیدار بعد! چند دقیقه مانده به ساعت یک ربع به یک همان روزهای گرم. پدید آورنده : به قلم الف. ب. جیم. دال 6 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آبان، ۱۳۹۰ یادم میاد دوره ای رو قبلا گذرونده بودم استادش که به نوعی با حرفه پزشکی در ارتباط بود و تجربه ای کارآموزی مانند در یک بیمارستان روانی رو داشت، از خاطراتش اون جا می گفت. یه جمله ش خیلی بعد این سه چهار سال تو ذهنم مونده که می گفت : فکر نکنید دیوونگی خیلی عجیب غریبه، مرز بین سلامت و جنون به باریکی یه تار مو هستش. از طرفی دیگه لحظه ای که شاید تو فیلم ها دیده باشین که یک نفر رو کشون کشون به بیمارستان روانی می برند و اون شدیدا مقاومت می کنه،به نظرم یکی از وحشتناک ترین لحظه هاست. اون آدم خیلی مقاومت می کنه و اصرار می کنه که راست می گه........خیلی سخته و روحیه وحشتناکی می خواد که بی توجه به حرفهاش فقط دستش رو بگیری و ببری........از کجا معلوم شاید واقعا هم راست می گه واقعا نه تنها مرز بین سلامت و جنون سخته، تشخیص جنون یک آدم هم خیلی سخته نظر شما چیه؟ راجع به این مرز و راجع به اون لحظه ای که یکی رو می برن....؟ 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده