رفتن به مطلب

ஐあ بـرتـرین دست نوشته هـای موضوعی ஐあ


ارسال های توصیه شده

" درود بر همه دوستان و یاران ادب دوست عزیــز "

 

 

 

 

 

 

 

مسابقه برترین دست نوشته ها، از این پس در تالار ادبیات برگزار خواهد شد.

 

اولین مرحله ی مسابقه با موضوع ( پـاییــز ) برگزار می شود.

کاربران عزیز می توانند تا تاریخ 1390/8/21 آثار خودشان را از طریق پیام خصوصی به اینجانب ارسال کنند.

 

دست نوشته های برتر، از طریق نظر سنجی اعلام می شوند.

 

به سه دست نوشته ی برتر، به ترتیب 50 - 100 - 150 امتیـاز اعطاء خواهد شد.

 

 

 

در انتظـار دست نوشته های زیبای شما هستم.

 

متشکـرم. :icon_gol:

 

 

  • Like 22
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

" برتـرین های اولین مرحلـه مسابقه با موضوع : پـاییـــز "

 

 

 

 

( کاربر: sam arch با 24 رأی )

 

 

پاییز...

 

آنگاه که بر تن حصار جاده.... برگ های خشکیده ی درختان را اسیر دیدم.....

دانستم که پا در جاده ی پاییزان گذاشتم....

قدم که آهسته تر بر می دارم....مترسک را می بینم که در باغ بی برگی....

نگهبان گنجشکی شده است که از فصل کوچ جا مانده....

و حال...ترساننده ی تابستان او....پناه گاهش شده از بادهای پاییزی.....که شلاق می زنند تن درختان را برای عریان کردنشان....

و چه زیبا فاصله ای ست که من....رهگذر مهر....از تنگنای آبان به سردیه آذر رسم...تا پخته شوم برای دیدن فصل سپید زمین...

 

 

________________________

 

 

( کاربر: *polaris* با 15 رأی )

 

 

من از میان دخترکان زمانه، پاییز را می پسندم و دوست دارم.

همان دخترک قصه گوی رنگین مو که دل را با گیسوان هفت رنگش پریشان می کند.

من نوای حزن انگیز دلم را در خش خش غمگین برگ های پاییزی، زیر پای رهگذران می شنوم.

نوایی که دلنشین ترین نوای دنیـاست...

 

 

_______________________

 

 

( کاربر: pianist با 11 رأی )

 

 

پاییز...

 

دلم از غصه ها لبریز...

 

قدم میزنم در کوچه های سرد و تاریک...

 

برگهای زرد درختان که بی جان بر زمین افتاده اند....

 

هنوز تعدادشان زیاد نیست، چون اول زود رنجها میریزند!!!

 

با وزیدن اولین باد پاییزی تسلیم میشوند و سقوط میکنند....

 

پاییز....

 

آسمان بعض کرده....

 

دل من نیز چون آسمان، اما...

 

من نمی بارم هرگز...

 

پاییز...

 

دلم از غصه ها لبریز...

 

 

  • Like 10
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

" برتـرین های دومین مرحلـه مسابقه با موضوع : یـلــــدا "

 

 

 

 

( کاربر:sam arch با 22 رأی )

 

 

قدم به قدم...گام به گام که شروع می کنم خاطره بازی هایم را در فصل به فصل سال هایم...نقطه ای را می جویم...

که در عین سردی...گرمی دلم را قلقلک می دهد...انگار که در تعلیقه پای گذاشتنم بر روی پل پاییز به زمستان...فکر سقوط به دره ی تکرار را ندارم....

می دانم و می دانی که قصه همان قصه است...راه همان راه است...ولی من دیگر آن مسافر سال های قبل نیستم....

من تصویر به تصویر لحظه های گذشته در این شب را مرور می کنم...

تا قبل از رسیدن به طولانی ترین زمان دیدن ستاره ها...به یاد بیاورم...

که غمه پاییز را در این نقطه به لبخند کم رنگ و سرد زمستان سپردم....تا دلگرم شوم برای شادی بهار...

در میان گذرم از لا به لای این همه نوستالژی واژه....

در جیب پالتویی که بانوی پاییز برایم به رنگ شب بافته...

مادر زمستان یک مشت آجیل مشکل گشا می ریزد....تا کامم از تلخی شب...تا سپیدی روز شیرین شود...

و درختان در سبد ذخیره ی خود...میوه ی جانشان را به من هدیه می کنند...

تا بگویند هرچه قدر در این زمان زخم خورده ی پاییزند و زمستان...ولی زیبایی دلشان را به کینه نمی دهند....و منتظرند برای بهاری دیگر...

هرچند که یلدای مرا بهاری کردند...می دانم که در پس این پل.... کلبه ای انتظارم را می کشد..

تا با این توشه ی برگرفته از زیباترین هدیه ها از طبیعتم...در زیر گرمی کرسی تا صبح...افسانه ها بشنوم از زبان یلدای دورانم...

 

 

________________________

 

 

 

( کاربر: Sepideh.mt با 22 رأی )

 

 

یک ثانیه بیشتر...

میدونی خیلی زیاد نیست ...یه شبه...یه ثاینه است...اما خوبیاش زیاده...یه جورایی زورش زیاده

آره! خوب که فکر میکنی میبینی زورش به 24 ساعت دیگه میچربه ، حتی به 364 شب دیگه سال

بلده با همون یه دم بیشتر چجوری شادت کنه

میتونه کسایی رو که دوستشون داری رو بیاره کنارت،یا تورو ببره پیش اونا، چه فرقی داره! مهم کنار هم بودنه ...یلدا بلده

میتونه یه عالمه رنگ بپاشه به زندگیت...قرمز...سبز...طلایی و ... یلدا پر از رنگه

حتی بلده طعم بده به شبت...یلدا شیرینه، با نمکه ...دلچسبه

انقدر خوبه که حتی تونسته اسم حافظ رو با اسم خودش عجین کنه...یلدا عاشقه

امشب همه حافظ رو میطلبن...دور پدربزرگ حلقه میزنن و حافظ رو میدن دستش، اونم توی دلش واسه بچه ها و نوه هاش دعا میکنه و با دستای مهربونش حافظ رو باز میکنه و میخونه...دلِ یلدا هم مثل دلِ پدربزرگ پر از مهره

لبخند رو تو صورت همه میتونی ببینی...یلدا هم همیشه یه لبخند کنج لباشه

اصلا انگار همه بلدیم مهربون باشیم...همه بلدیم بخندیم...عاشقی رو بلدیم،از ته دل...آخه یلدا معلم خوبیه

 

من تو همین یه شب یه دنیا خوشم...یه دریا آرامشم

همه وجودم عشقه...اندازه تمام پاییز زندگیم پر از رنگه

 

و من یک عمر زندگی میکنم در همین

یک ثانیه بیشتر...

 

 

_______________________

 

 

 

( کاربر: کهربا با 20 رأی )

 

 

مشتی پسته درون جیب هایم ریختم و منتظر ماندم، خورشید که به سمت مغرب رفت من به سوی کوچه دویدم.

ابتدای کوچه پاییز که رسیدم، ایستادم و چشم به انتهای آن دوختم. کوچه از همیشه طولانی تر می نمود.

تمام رهگذران را می نگریستم تا مبادا مسافر من رخت نو پوشیده باشد و من او را نشناسم. این "خام خیالی" بیش نبود، او هرچه هم که می پوشید گیسوی بلند زغالیش آن را همچون همیشه نشان می داد.

در ذهن برای خود خیال ها از او می بافتم که ناگه ناله ای سردتر از هوای کوچه پاییز مرا از شهر خیال بیرون کشاند.

گوش به صدای ناله سپردم، اندکی بعد ناله به فریاد تبدیل شد. به دنبال صدا درون کوچه دویدم.

در انتهای کوچه زنی آبستن با چهره ای رنگ پریده و جسمی بی رمق روی برگ ها افتاده بود.

هراسان به بالینش شتافتم. چشمانش از غروب لبریز بود. زیر گوشم زمزمه وار نالید: " دستم را بگیر "

دستش را آرام فشردم، به سختی لبخندی زد و نگاهش رنگ آرامش گرفت.

نمی دانم چقدر گذشت تا صدای گریه ای ظریف مرا به خود آورد.

فرزندش متولد شد، دختری با چشمان براق و موهایی تاریک تر از شب.

محو این موجود نحیف تازه از راه رسیده شده بودم که زن نامی را زیر لب نجوا کرد.

دریافتم که نام نوزاد است، او را برای سپردن به مادر در آغوش کشیدم تا گرمای وجودش بی تابی مادرانه زن را فرونشاند.

افسوس که دریر شده بود... چشمان مادر بسته بود.

نگاه خیسم به لباس اخرایی اش افتاد و طنین صدایش در گوشم پیچید: " یلدا "

تازه فهمیدم که او پاییز است مادر یلدا !

پاییز هیچ سالی یلدا را در آغوش نمی گیرد.

همراه یلدا به سوی ابتدای کوچه راهی می شوم، هر چه پیش می رویم یلدا بزرگ تر می شود و گیسوانش بلندتر .

به آخر راه که می رسیم یلدا دیگر بالغ شده و بلندای گیسوانش با بلندای قامتش برابری می کند. زمان آن رسیده که او وارد کوچه زمستان شود.

از هم جدا می شویم، برایم دست تکان می دهد و در کوچه برفی گم می شود...

 

 

_______________________

 

 

 

( کاربر: پاییز امیدوار با 18 رأی )

 

 

پوست تخمه را میان دو انگشتش می فشارد و نگاهی به پوست هندوانه می اندازد سرش را چونان محکوم به اعدامی برای اخرین بار ازلبه تیزِ گیوتین تقدیرش بالا می گیرد و نگاهی به پنجره خانه می افکند. صدای خنده و شادی جای خود را به سکوت رخوت انگیز صبحگاهی داده ، چشم های خود را می بندد، سعی می کند تصویر محویی که سالهاست در ذهنش نقش بسته روشن تر و شفاف تر به یاد اورد تصویراتاقی گرم با ساکنینی دلگرم به آینده ، آینده ای که اکنون او در صحن آن ایستاده.

بدون خانه ، بدون ساکنین دلگرم ، بیداد زمانه بدتراز بیداد دی برتارک ذهنش فریاد می کند...

پیرمرد نم اشکی از گوشه چشم می چیند و با قامت خمیده به برداشتن کیسه زباله های شب یلدای محله ادامه می دهد تو گویی که برخواست تقدیر سر تسلیم فرود اورده... .....

  • Like 8
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.
×
×
  • اضافه کردن...