رفتن به مطلب

آشفته بازار


ارسال های توصیه شده

دل ما پول کلان خواهد و پیداست که نیست

در جهان نیز همان باب دل ماست که نیست

محنت و رنج نمی خواهم و پیداست که هست

ثروت و گنج دلم خواهد و پیداست که نیست

گوشه خانه شبی فاطمه در دل می گفت:

هوسم شوهر دار

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
و تواناست که نیست

در همان دم سر پل شوهر او با خود گفت:

خواهش من ز خدا یک زن زیباست که نیست

فکر پوچ و دل سنگ و سر گچ بسیار است

مغز آگاه و دل و دیده بیناست که نیست

  • Like 3
لینک به دیدگاه

دستمال كاغذي به اشك گفت:

قطره قطره‌ات طلاست

يك كم از طلاي خود حراج مي‌كني؟

عاشقم

با من ازدواج مي‌كني؟

اشك گفت:

ازدواج اشك و دستمالِ كاغذي!

تو چقدر ساده‌اي

خوش خيال كاغذي!

توي ازدواج ما

تو مچاله مي‌شوي

چرك مي‌شوي و تكه‌اي زباله مي‌شوي

پس برو و بي‌خيال باش

عاشقي كجاست!

تو فقط

دستمال باش!

دستمال كاغذي، دلش شكست

گوشه‌اي كنار جعبه‌اش نشست

گريه كرد و گريه كرد و گريه كرد

در تن سفيد و نازكش دويد

خونِ درد

آخرش، دستمال كاغذي مچاله شد

مثل تكه‌اي زباله شد

او ولي شبيه ديگران نشد

چرك و زشت مثل اين و آن نشد

رفت اگرچه توي سطل آشغال

پاك بود و عاشق و زلال

او

با تمام دستمال‌هاي كاغذي

فرق داشت

چون كه در ميان قلب خود

دانه‌هاي اشك كاشت.06.gif06.gif06.gif

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...