A.R-KH-A 4953 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۰ چون در مورد دانش اسلامي بحث كرديم فكر كردم اين مقاله رو از ديد يه مسيحي بزارم.. جالب هست.. ___________________________________________________________________ عصر نهچندان طلایییِ فلسفهیِ اسلامی نوشتهی جاناتان دیوید کارسون، پی.اِچ.دی ترجمهی شاهپور برنابا جوینده (همراه با اندکی تلخیص و ویرایش) در فصل ”مسیحیت و اسلام،“ فصلی از تاریخ مصوّرِ مسیحیت آکسفورد، جِرِمی جُونْز چنین میگوید: رابطهی بین مسیحیت و اسلام در دوران قرونِ-وسطی، در غرب، معمولاً بهچشم کشاکش میلیتاریستی، و در شرق، بهچشم خدماتِ [ارزندهیِ] اعراب به فرهنگِ غربی نگریسته میشود. (غرب [معمولاً] بر اشغال و تصرف بیشتر جهان مسیحیت توسط سپاهیان اسلام متمرکز میشود؛ و شرق از این قدرنشناسی مسیحیان و اینکه مسیحیان حاضر به پذیرش برترییِ فرهنگِ اسلامی نیستند، احساس گزیدگی و ابراز ناخرسندی میکند.) جُونْز، با چنین نگاهِ بیطرفانهی خیرهکنندهای [!]، اظهار میدارد که هر کدام از این دو دین «بر موضوعی تمرکز میکند که برای دیگری مسألهای جانبی [و کماهمیت] بهشمار میآید.» [از این گفته بهروشنی چنین برمیآید که به باور او،] تجاوزاتِ میلیتاریستییِ اسلامی و این قدرنشناسییِ مسیحیان، از لحاظِ وجدانی و اخلاقی، باهم همارز و برابر میباشند. مسلمانانْ سرزمینهای مسیحی آسیا که شامل سرزمین مقدس هم میشدند، همه را تصرف کردند؛ پاپ گریگوری هفتم مسلمانان را «کافر و مشرک» نامید. مسلمانانْ مصر و سایر بخشهای ساحل شمالی آفریقا را تصرف کردند؛ «غرب تلاش نمود تا علمای اسلام را که بسیار به آنان مدیون بود، ناانسان و فاقد انسانیت جلوه دهد.» مسلمانانْ سیسیلی، بخشی از ایتالیا، و بیشتر بخشهای اسپانیا را تصرف نمودند؛ دانش و آگاهی مسیحیت از اسلام: چنان بهکار گرفته نشد تا بین این دو دین ارتباط برقرار شود، بلکه در عوض، اگر هم که اصلاً بهکار گرفته میشد، چنان هدفمند توسطِ مسیونرهای مسیحی موردِ بهرهبرداری قرار میگرفت که تبلیغی بر علیه آن میبود. مسلمانانْ یونان را تصرف کردند و از راهِ بالکان تا دروازههای ویینا پیشرفتند؛ [امّا] این مسیحیانند که مقصر بودند چراکه: «فریبکارانه برعلیه اسلام سر-و-صدا بهراه انداختند.» [حقا که چه نگاهِ ”بیطرفانهیِ“ خیرهکنندهای دارند این قبیل نویسندگان آکسفوردی!] تا همین امروز، مسیحیانِ «بیگانهستیزْ» فاقدِ «تحمل و مدارا» هستند، در حالیکه مسلمانان چنان از «انحطاط و فسادِ فاحش غربِ مسیحی» دلآزرده و منزجر هستند که «ناچارند با بهکارگیری خشونت و جنگافروزی، احترام به مقام و منزلتشان را تضمین نمایند.» (به دیگر سخن، اروپاییان و آمریکاییان نگاه تحقیرآمیزی به اعراب و مسلمین دارند؛ و این وضعیت گناهآلودِ مسیحیان است که مسلمانان را وادار میسازد تا هواپیماها را بربایند و آنها را بر آسمانخراشها بکوبند.) [یعنی، به باور این قبیل نویسندگانِ غربی (که در این مقاله بهکنایه ”ذمّیصفت“ نامیده شدهاند)، همهی این رفتارهای اسلامی در اصل تقصیرش بر گردن مسیحیت و مسیحیان است!] یک عالمِ مسلمانِ قرن یازدهم مسیحیان را احمق و نادان میخواند و این ویژگی آنان را از عواقب آبوهوای سرد میدانست که باعث توقفِ رشد مغزهایِشان میشود. اگر جُونْز با این نظر سعید الاندلسی راجع به علّتِ این مرض مسیحی [= احمق و نادان بودن] موافق هم نباشد، او راجع به نشانههایِ آن اختلافِنظری با وی ندارد: در چند باری که دانشمندان لاتین و عرب با هم ملاقاتی داشتهاند، او میگوید، «تنها لاتینها بودند که بایستی چیزی میآموختند.» برای اینکه ابعادِ تصرف و دستدرازییِ مسلمانان به تعدادِ زیادی از سرزمینهای مسیحی در ترازوی عدالت منصفانه جلوه کند، [در مقابل چنین ادعا میشود که] دستآوردهای خدماتِ فرهنگی اسلام برای غرب خیلی عظیم بوده است. البته، عظیم هم بوده است! آنطور که جُونْز ادعا میکند، «چنان عظیم که اندازهگیرییِ آن ناممکن است؛» چنان عظیم که «بهبود نیافتن رابطه بین مسیحیت و اسلام بسیار عجیب بهنگر میآید.» [چهبسا، این تعجب او نیز باز در اصل از کودن بودن مسیحیان باشد!] در فصل ”اسلام و جهان مسیحیت،“ فصل مشابهی در تاریخ اسلامییِ آسکفورد، جِیْن اسْمیت بزرگترین دستآوردهای اعراب [= مسلمین] برای فرهنگ غرب را – که به باور جُونْز، ما مسیحیان، با رویکردی غیرمسؤولانه، در قبالِ آنها قدرنشناس بودهایم – چنین ذکر میکند: اکنون دیر هنگامیست که پذیرفته شده که یکی از مهمترین و ماندگارترین خدماتِ مسلمانانِ قرونِ-وسطی به جهان مسیحیت در دسترس قرار دادن آثار بزرگِ کلاسیکِ یونان و روم برای دانشمندان غربی بهواسطهی ترجمههای آنها به عربی بود که به زبانهای اروپایی ترجمه شدند. بیشتر آثار افلاطون و ارسطو برای اعراب شناختهشده بودند. از آنجا که نوشتار اسمیت در این بخش با زبانِ ذمّیصفتی (the language of dhimmitude) اظهار شده است، خودْ نیاز به ترجمه دارد. منظورِ او از «بیشتر آثار افلاطون» تنها جمهور افلاطون است. «بیشتر آثارِ ارسطو» شامل آثاری است که ارسطو آنها را ننوشته و اصلاً نمایندهی فلسفهی او نیستند. دستیابی «محققان غربی به آثارِ بزرگِ کلاسیکِ رومی» هم کاملاً بیمعناست. این خدمتِ ماندگار موردِ اشاره هم تنها به این معناست که ترجمهای به لاتین از عربی در دسترس اروپاییان قرار گرفت تا آنهنگامی که ترجمههایی مستقیماً از متن یونانی مهیا شوند، و یا به آن معناست که ترجمههایی از عربی به لاتین در دسترس قرار گرفتند، هنگامی که ترجمههای لاتینی آنها از پیش موجود بودند. این ترجمهها هم توسطِ مسیحیان و یهودیان صورت گرفتند، نه توسطِ مسلمانان. «در دسترس قرار گرفتن آثار بزرگِ کلاسیکِ یونان و روم برای دانشمندان غربی بهواسطهی ترجمههای آنها به عربی که به زبانهای اروپایی ترجمه شدند» تقریباً در همهجا به معنای دستیابی به ترجمهای به عربی است که از رویِ ترجمهای سوری (Syriac) از یک متن یونانی به عربی برگردان شده است. گاهی هم به معنای دستیابی به ترجمهی لاتینی ترجمهای به عربی است که از رویِ ترجمهی عِبْرانی یک متن یونانی به عربی برگردان شده است. حتّی میتواند به معنای دستیابی به ترجمهی لاتینی ترجمهای عِبْرانی از ترجمهای به عربی از روی ترجمهای سوری از یک متن یونانی باشد. تنها در موارد کاملاً نادر است که به معنای فراهم شدن ترجمهای به لاتینی میباشد که از رویِ ترجمهای عربی که مستقیماً از رویِ متن یونانی صورت گرفته، تهیه شده است. خدمتِ «مسلمانان قرونِ-میانه به جهان مسیحیت،» در واقع، چیزی نیست جز ترجمهی متنی عربی به لاتینی توسط یک مسیحی یا یهودی هنگامی که همین ترجمهی عربی باز از روی ترجمهای برگردان شده بود که توسط یک مسیحی یا یهودی دیگر مستقیماً از روی متن یونانی به زبانِ سوری صورت گرفته بود. این برگردانهای مسیحی و یهودی هم در طی تجاوزاتِ میلیتاریستییِ اسلامی بودند که به چنگِ مسلمانان میافتادند؛ از مناطقی از جهان مسیحیت که در بردارندهی کتابخانهها و صومعههایی بودند که این ترجمهها در آنها نگهداری میشدند. اشارهی اسمیت به آثار بزرگ کلاسیکِ روم هم بهویژه مشکوک و غریب بهنگر میآید. او هیچ نمونهای را در این زمینه ارائه نمیدهد. شاید به این دلیل که آنها همان ترجمههای لاتینی ترجمههای عربییی هستند که از روی ترجمههای سوری برگردانهای یونانی از روی متون لاتین تهیه شدهاند. با این روندی که آکسفورد دارد پیش میرود، چهبسا در آیندهای نزدیک، از ترجمههای فرانسوییی سخن خواهد راند که ترجمههایی هستند از روی ترجمههای لاتینی ترجمههای عربی از روی ترجمههای سوری که آنها هم ترجمههایی از روی ترجمههای یونانییی هستند که از روی متون فرانسوی تهیه شدهاند. خب، روشن است که این ترجمههای فرانسوی، وقتی متن اصلی خود به زبان فرانسوی بوده است، از اهمیت چندانی برخوردار نیستند. برخی ممکن است چنین تصور کنند که این آثار بزرگ کلاسیکِ روم آثاری بودهاند چون نوشتههای قیصر، کاتُو، کاتُولُوس، سیسِرو، هورِیْس، یُوْوِنالیس، لیوی، لوکان، لوکرتیوس، مارشال، اوید، پلینی، ﻛﻮﻳﻨﺘﻠﻴﺎن، سالوست، سنکا، سوئِتُونیُوس، تَاسیتوس، تِرِنْس یا ویرجیل. امّا، بهقول فرنز رُزِنْتال، در میراث کلاسیک در اسلام، «تنها متن لاتینی که ترجمهی عربی آن برجای مانده است متنی از اُروسیوس (Orosius) است!» به ادعای این ”تاریخ بهروایتِ ذمّیصفتان“ (dhimmi history)، عصر تاریکی (the Dark Ages)، که نام دیگری برای قرون وسطی (the Middle Ages) میباشد، از آنجا پدید آمد که مسیحیت فرهنگ و حکمتِ یونانی را از خود طرد نمود. اگر اسلام به دادِ مسیحیت نرسیده بود، این گنجهای دوران باستان برای همیشه گم شده بودند؛ و این «آثار بزرگِ کلاسیکِ یونان و روم» موردِ اشارهیِ اسمیت جملگی ناپدید گشته بودند. [اگر اسلام نبود،] مسیحیان، بهویژه، ارسطو را از دست داده بودند؛ ارسطویی که مسلمانان با بزرگواری آن را برای مسیحیان نگهداری کرده بودند. رُزِنْتال، البته، لیستی هم از نویسندگان باستانی یونانی ارائه میدهد که آثارشان بهواسطهی ترجمههای عربی از خطر نابودی نجات پیدا کردند: «تئوفراستوس، اقلیدس (ـِ کاذب؟)، هیرو اسکندرانی، پاپوس اسکندرانی، روفوس اهل افسس، دُرُوتئوس اهل سیدن، جالینوس، اسکندر اهل افْرُدیسیاس، نیکلاس اهل دمشق، پرفیر (فُرفوريوس) و پرکلوس (ابرقلس).» میبینیم که آنجایی که انتظار داشتیم این ”تاریخ بهروایتِ ذمّیصفتان“ ما را بهسوی افلاطون راهنمایی کند، بهجای او، به اشخاصی چون پاپوس اسکندرانی یا روفوس اهل افسس برمیخوریم؛ و بهجای ارسطو، اشخاصی چون دُرُوتِئوس اهل سیدن یا نیکولاس اهل دمشق را مشاهده مینماییم. بهقول چارلز برنت، در فصل ”عربی به لایتن،“ فصلی از راهنمای فلسفهی عرب کمبریج، «جمهور افلاطون، هرچند به عربی ترجمه شده بود، اما هیچگاه از روی این ترجمهی عربی به لاتینی ترجمه نشد.» بر این اساس، همان تنها اثری از افلاطون هم که به عربی ترجمه شده بود راهِ خود را به غرب نگشود. هرچند که به گفتهیِ برنارد داد، در تاریخ قرون-وسطای متأخر، «افسانهی مشهوری وجود دارد مبنی بر اینکه غرب ارسطو را بهواسطهی ترجمههایی از متون عربی دریافت،» با این وجود، واقعیت آن است که ارسطو را نیز اسلام هیچگاه از خطر فراموشی نجات نداده است. در اثر A History of Philosophy، فردریک کاپْلِسْتُون چنین اظهار میدارد: «این یک اشتباه است که تصور کنیم آموزشگاههای لاتین (Latin scholastics) تماماً محتاج به ترجمههای عربی بودند یا حتّی ترجمههای عربی بر متون یونانی ترجیح داده میشدند.» بلکه، در واقع، «ترجمههایی که مستقیماً از روی متن یونانی صورت گرفته بودند، عموماً به ترجمههای عربی ترجیح داده میشدند.» این دیدگاه توسط پیتر دِرُنْک، در اثر A History of Twelfth—Century Western Philosophy، نیز تأیید شده است: بیشتر آثار ارسطو … مستقیماً از روی نسخ یونانی ترجمه شدند و تنها در موارد بسیار معدود و استثنایی بود که این برگردانها بهواسطهی ترجمههای عربی صورت پذیرفتند. پس، این بهاصطلاح ”نجاتِ عظیم فلسفهی یونانی از طریق ترجمههای عربی“ بههیچوجه بهواقع نجاتِ آثار افلاطون را شامل نشده است. انتقال ترجمههای لاتینی از ترجمههای عربی متون یونانییِ ارسطو، چه بهصورت مستقیم و چه عموماً بهواسطهی ترجمههای سوری و عِبْرانی، به جهان مسیحیت که خودْ این متون یونانی را از پیش در اختیار داشت و بیشتر آنها را خودْ به لاتینی برگردان نموده بود، آن هم همه توسطِ خودِ مسیحیان و یهودیان و نه توسط مسلمانان [نیز اصلاً خدمت چندانی بهشمار نمیآید]. ادعای موجود در The Closing of the Western Mind، نوشتهی چارلز فریمن (Knob 2003)، این است که «سنتِ عقلانی یونانی بهخودی خود انرژی خود را نباخت و نابود نشد. (بقا و ادامهی تکامل آن در جهان عرب شهادتی است بر آن.)» نه بلکه، توسطِ مسیحیان بود که «نابود شد.» [قابلکتمان نیست که] جونز، اسمیت و فریمن اسلام را به این دلیل ستایش میکنند تا بتوانند مسیحیت را تحقیر کنند. البته، آنها به اسلام عشق نمیورزند. آنها از زمرهی نخستین افرادی خواهند بود که اسلام، در صورت دستیابی به مغرب زمین، سنگسارشان خواهد نمود. آنچه آنها با عشقورزی تمام دنبال میکنند کینهتوزی علیه مسیحیت است؛ کاری که اسلام امکاناتِ آن را در ابعاد وسیع بهرایگان در اختیارشان قرار میدهد. بسیاری از آمریکاییان مایل به انتقاد از دین سایر ملتها نیستند. این خود وسیلهایست [برای این قبیل افراد] برای کوبیدن مسیحیت در ظاهر ستایش از اسلام. مسیحییی که از دین خود دفاع کند چنین به نگرشان میآید که او دارد از اسلام بدگویی مینماید. به باور فریمن، مسیحیان خردگرایی را سرکوب نمودند و اذهان غربیان را در قرون چهارم و پنجم میلادی بستند. به باور او، چنین نیست که اندیشه یونانی «به خودی خود توان خویش را باخت و ناپدید شد،» و ما این را از آنچه عربها، به باور او، صدها سال بعد انجام دادند، میدانیم. واقعیت اما چیز دیگری است. اندیشهی یونانی مدتها پیش از آنکه مسیحیان بتوانند، به ادعای فریمن، آن را خاموش سازند، و تقریبا هزارسال پیش از آنکه مسلمانی بتواند آن را نجات دهد، انرژی خود را از دست داده بود. حال، اینکه چرا توان خود را باخت بحثبرانگیز است، اما دربارهی این واقعیت که آن را باخت، و اینکه در چه زمانی چنین شد، جای بحث چندانی وجود ندارد. یک توضیح برای این زوال را میتوان در کتابِ رستاخیز غرب، اثر ویلیام مکنِیْل، یافت. عصر طلایی یونان محصول شهر پولیس بود؛ وقتی استقلال خود را از دست داد، فرهنگ و حکمتِ آن در جهانشهرگرائی (cosmopoltanism) امپراطوری فرو رفت. همچنانکه دنیای فلاسفه وسیعتر میشد، از مقام و منزلت آنها در درون آن کاسته میگردید، و آنها، در قرن دوم پیش از میلاد، خود را تنها به «ترویج آدابِ رفتار جنتلمنانه» سرگرم نموده بودند «که تنها توسطِ هر اندازه آموزهی متافیزیکی، فیزیکی یا معرفتشناسانه که بهظاهر لازم بهنگر میآمدند، پشتیبانی میشدند.» فلسفهی یونانی تنها به جایگزینی برای مذهب مبدل شده بود – و به دلیل انکار احساسات که از ویژگیهای همهی مکاتبِ هلنیستیکی بود، حتی بهعنوان همان جایگزین مذهب هم چیز قانعکنندهای نبود. فلسفه: به بلند-همتیهای هرچه کمتر در زمینهی فرمولبندیهای خِرَدْوَرزانه محدود شده بود که در آنها پرداختن به آداب و رسوم نقش اصلی را بازی میکردند، در حالیکه حقیقت ناب بهعنوان مطلوبِ نهایی جای خود را به فلسفهبافیهای عقلانی سرد و پلاسیدهی مکاتبِ هلنیستی داده بود. «توسل جستن به گذشتهای از دسترفته و شکوهِ گذشتهی آتن» بینتیجه بود. «توانهای انسانییِ خارقالعادهای که در طول دوران کوتاه شکوهمندی آتن قدم بر عرصهی وجود نهاده بودند، دیگر هرگز احیاشدنی نبودند.» آن دوران طلایی دیگر گذشته بود. در سرزمین مقدس، مکابیها با سلطهی انتیوخوسها مبارزه میکردند. در این هنگام هنوز بیش از هشتصد سال به تأسیس مذهبِ محمد که فرضاً عصر طلایی یونان را با کشاندنش به جهان اسلام زنده نگه داشته، مانده بود. دیگر نه از هومر (قرن نهم تا هشتم پیش از میلاد) خبری بود، نه از فیثاغورس (۵۸۰ تا ۵۰۰ پ.م.)، نه از پریکلس (۴۹۵-۴۲۹ پ.م.)، نه از سُفوکِلُس (۴۹۶-۴۰۶ پ.م.)، نه از توسیدیدس (وفات: ۴۰۰ پ.م.)، نه از افلاطون (۴۲۸-۳۴۸ پ.م.)، نه از ارسطو (۴۹۶-۴۰۶ پ.م.)، نه از اقلیدس (۳۰۰ پ.م.)، و نه از ارشمیدس (۲۸۷-۲۱۲ پ.م.) خبری بود. اگر به فراموشی سپرده شدن ارسطو تقصیر کسی یا چیزی باشد، آن مقصرْ خودِ فلسفهی یونان است، نه آنطور که فریمن ادعا میکند، تقصیر مسیحیت. «در طی تنها چند قرن» پس از مرگ ارسطو، مکنِیْل میگوید، شاگردان او «پراکنده شدند و این موجب شد تا آثار ارسطو به ناحق به فراموشی سپرده شوند.» با مرگِ ارسطو، آنچه از او در دنیا برجای ماند تعدادی از آثاری بودند که برای مطالعه و آموزش همگانی نگاشته شده بودند؛ یعنی، آثار منتشر شدهای (که از بین رفتهاند)، بیشتر بهشکل دیالوگها، و شاید محتوای افلاطونی. نطقهای شاگردانی که از او برجای ماندند، راجع به فلسفهی ارسطویی، شدند همان آثار رمزی و مبهمی که ما [امروز] در دست داریم؛ آثاری که در زمان ارسطو منتشر نشده بودند. آثاری از هر دو دسته به کتابخانههای اسکندریه راه یافتند، بههمراه هر تعداد از آثاری که به اشتباه به ارسطو نسبت داده میشدند. در نتیجه، شرایطِ پرهرجومرج و گیجکنندهای بهوجود آمد که در آن آثار اصلی ارسطو برای موردِ توجه قرار گرفتن با آثاری که بهاشتباه به وی نسبت داده شده بودند و آثاری که برجای مانده از فیلسوفان ارسطوییاند (و معلوم نیست که تا چه اندازه فلسفهی ارسطو را بازتاب میدهند) باهم در رقابت بودند. حتّی، بهطور مشخص روشن نیست که این آثار در کجاها و در دستِ چه کسانی نگهدار میشدند، هرچند که بیشترشان در دست پیروان ارسطو و در کتابخانههای اسکندریه بودند. در طی قرنها، سلسلهای از ویرایشگران به بنا نهادن کانُنی از متون اصیل ارسطو مبادرت ورزیدند. کانون تلاشهای آنها بهسوی روم تغییر جهت داد. آثاری که برای مطالعه و آموزش همگانی [توسط ارسطو] نوشته شده بودند، از دست رفته بودند، و ارسطویی که ما امروزه آن را بهتدریج پیدا نمودهایم، بر اساس متون یونانی است، نه عربی. در این بین، افلاطون هنوز فیلسوف یونانی منتخب و موردِ توجه، بهویژه در دنیای هلنیستیک، بود؛ فلسفهی نوافلاطونی (Neoplatonism) که تأکیدش بر عناصر جزمی فلسفهی افلاطون بود تا آنجا که جنبههای منتقدانهی آن تحتالشعاع قرار میگرفت، بر علوم معقول مستولی بود. فلسفهی ارسطو، در مواردی هم که بهکل موردِ غفلت واقع نمیگردید، بهروش افلاطونی تفسیر میشد، بهطوریکه تفاوتهای آن با فلسفهی افلاطون ناپیدا میگردیدند و برای همین، مشارکتِ منحصر به فردش در فلسفه از بین میرفت. وقتی اسلام بیشتر سرزمینهای مسیحییِ آسیا و خاورمیانه و تمام مناطق مسیحییِ ساحل شمالی آفریقا که شامل مصر و همراه با آن اسکندریه بودند، را تصرف نمود، بخشی از غنایم جنگی بهدست آمده مراکز کوچکِ تحقیقاتی هلنیستی بودند. این مراکز عموماً متعلق به مسیحیان نستوری بودند که مدتی بود که فلسفهی یونانی را به زبان سوری برگردان مینمودند. در آخر، بیشتر آثار برجاماندهی ارسطویی، عموماً بهواسطهی برگردانهای سوری و گاه بهواسطهی برگردانهای عِبْرانی و در مواردِ کاملاً نادری مستقیماً از روی متون [یونانی/اصلی] آثار پرنفوذی که به ارسطو نسبت داده شده بودند، به عربی ترجمه شدند. این ترجمهها پایه و اساس ارسطوگرایی را در جهان اسلام تشکیل میدادند؛ ارسطوگرایییی که از منشاء یونانی خویش و اصالت مؤسسِ خودْ مبرا بود. آنچه تا اینجا شرح داد شده، بهطور خلاصه، منشاء آن چیزی است که جُونْز آن را «خدمتِ اعراب به فرهنگِ غربی» مینامد و اسمیت آن را «یکی از مهمترین و ماندگارترین خدماتِ مسلمانان قرونِ-وسطی به جهان مسیحیت» میخواند. ماجرای دو عصر طلایی، یکی یونانی و دیگر اسلامی، در میان است. اولی از طلا به نقره، و سپس به برنز، بعد به آهن و از آهن به سولفیدِ-آهن، تنزل پیدا کرد؛ دومی اصلاً با سولفورِ آهن آغاز گردید. اشتباهِ فلاسفهی اسلامی آن بود که نسبت به هدایایی که یونانییان برایِشان آورده بودند، یا دقیقتر بگوییم، آنچه اسلام برایشان دزدیده بود، ناآگاه بودند. آنها بستههای زیبایی را که با نام ”افلاطون“ و ”ارسطو“ بستهبندی شده بودند، میگشودند، غافل از اینکه درون آنها [بهجای افلاطون و ارسطو] پلوتينوس (افلوطین)، پرفیر (فُرفوريوس) و پرکلوس (ابرقلس) بود. آنها پنداشتند که به مکتبِ فلسفی ارسطویی دست یافتهاند، در حالیکه آنچه مالک شده بودند فلسفهی نوافلاطونی بود که نه افلاطونی بود، نه ارسطویی. به گفتهی کریستینا دیاَنْکُونا در فصل ”یونانی به عربی“، فصلی از راهنمای فلسلفهی عربی کمبریج، نهگانههای افلوطین و اصول الهیاتِ پروکلوس در میان نخستین آثاری از فلاسفهی یونانی بودند که به عربی ترجمه شد. همانطور که دیاَنْکُونا بهدرستی خاطرنشان میسازد، این آثار «متون پایهی فلسفهی نوافلاطونی یونانی» را تشکیل میدهند، و او میگوید که آشنایی زود-هنگام با آنها «تأثیرات دیرپایی بر کل رشد و نمو» فلسفهی اسلامی داشت. 1 لینک به دیدگاه
A.R-KH-A 4953 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۰ فلاسفهی اسلامی به پذیرش این دیدگاه فلسفهیِ نوافلاطونی که فلسفههای افلاطونی و ارسطویی اساساً با هم موافقند، گرایش پیدا نمودند. این نظریه یکی از «انگاشتهای متداولی بود که از مشخصاتِ آن دسته از عقاید یونانی بهشمار میآمد که در آغاز جذب قلمرو اسلامی شدند» و «یکی از ویژگیهای مشخص» فلسفهی اسلامی باقی ماند. در میان آثار نوافلاطونی که به زبان سوری یا عربی ترجمه شدند، آثارِ این اشخاص بودند: افلوطین، پروفیر، مبليخوس، تميستيوس، سيريانوس، پروکلوس، دایونیسیوس کاذب، سيمپليكيوس، فيلوپونوس و اُلمپيودُرُس. مهمترین این آثارْ آثارِ افلوطین، پروفیر و پروکلوس بودند. (این آثار در غرب نیز چنین بودند.) افلوطین بنیانگذار فلسفهی نوافلاطونی، و نگارندهی نهگانهها (The Enneads) بود. اثری که الهیاتِ ارسطو نامیده میشود، در واقع همان رونوشتِ تفسیری و آزادِ نهگانهها میباشد. اثرِ دیگری که بهاشتباه به ارسطو نسبت داده شد، رونوشتِ تفسیری و آزادِ اصول الهیاتِ پروکلوس است که نام آن چنین شده بود: کتابِ شرح ارسطو پیرامون نیکویی ناب و بعدها به لاتینی تحت عنوان کتابِ أسباب ترجمه گردید. پروفیر مجری ادبی افلوطین بود و خواندن کتابِ او، ايساغوجی (Isagoge)، بهعنوان مقدمهای بر آثار منطقی ارسطو، در شرق و غرب رایج بود. فلسفهی نوافلاطونی بسیار با فلسفههای افلاطونی و ارسطوییِ قرن چهارم پیش از میلاد متفاوت است. اِی. ریز این تفاوتِ بین فلسفهی افلاطونی و فلسفهیِ نوافلاطونی را، در فصل ”فلسفهی افلاطونی و سنتِ افلاطونی“ فصلی از دانشنامهی فلسفی، بهخوبی بیان نموده است. پیروان فلسفهی نوافلاطونی بهدنبال بدنهای ایستا از آموزهها بودند … و برای همین، میخواستند نقش جنبهی تجربی و کمتر سیستمایتکِ استدلالهای فلسفی افلاطون را به حداقل برسانند. آموزهی نهادین فلسفهی نوافلاطونی اعتقاد به اصل جریان صدور (emanationism) میباشد (به این معنا که كمتر كامل از كاملتر صادر میشود و از این کمتر کامل هم باز کمتر کاملی صادر میشود و الا آخر). پس، اعتقاد به اصل جریان صدور مشخصاً به تحقیر ارزش ماده و جهان فیزیکی، که در ته این سلسله صدورها قرار دارند، منتهی میگردد و این گرایش در آن وجود دارد که با ناستیسم (Gnosticism) ادغام شود. جریان صدور از این نظر با آفرینش متفاوت است که [بهطور ذاتی؟] بهشکل غیرارادی صورت میگیرد، در حالیکه آفرینش بر طبق ارادهی خدا رخ میدهد. از آنجا که اسلام نیز همچون مسیحیت معتقد به آفرینش است، فلسفهی نوافلاطونی اساساً با هر دوی آنها ناهمساز میباشد. یک مقاله در دانشنامهی فلسفه میگوید، پورسینا (۹۸۰-۱۰۳۷ م) بزرگترین فیلسوف اسلام بود؛ مقالهای دیگر میگوید، ابنرشد (۱۱۲۶-۱۱۹۸ م) بزرگترین بود. هر کدام از این دو نظر که درست باشد، واقعیت آن است که بین ایندو الغزالی (۱۰۵۸-۱۱۱۱ م) میزیست که هر دویِ آنها را مغلوب نمود. پورسنیا به بسط فلسفهی ارسطویی نوافلاطونی که آن را در فلسفهی بزرگ و سیستماتیکِ خویش به میراث برده بود، مبادرت ورزید. الغزالی به نقد و نکوهش اصول فلسفهی پورسینا که آنها را با اسلام ناهمساز یافته بود، پرداخت. ابنرشد در جهتی برعلیه الغزالی به دفاع از فلسفهی اسلامی پرداخت و به شرح و تفسیر فلسفهی ارسطو مشغول گردید. نتیجه اما این شد که پورسینا عصرِ ”سولفورِ-آهن فلسفهیِ اسلامی“ [*] را از آن خود کرد، اما در نهایت مغلوب الغزالی شد، و به ابنرشد هم که اصلاً توجهِ چندانی نشد. [*: منظور درخشانترین عصر فلسفی اسلام است، در مقایسه با عصر طلایی یونانِ باستان.] از دیدگاهِ الغزالی، پورسینا و سایر فلاسفهی اسلامی، اگر هم اصلاً مسلمان بهشمار آیند، به اسلامی آبکیشده باور داشتند، زیرا آنها، بهجای جهانی مخلوق، در پی جهانی ازلی بودند، رستاخیز جسمانی را منکر میشدند و دانش خدا را به معارفِ عمومی محدود کرده بودند. الغزالی از طرفداران باور تصادفیگری (occasionalism) بود؛ باوری جالبِتوجه امّا مصیبتآمیز، که بر مبنای آن علیّتی که ما در این جهان مشاهده مینماییم، وهم و خیال است چراکه خدا مستقیماً علت تمام رخدادها میباشد. در باور تصادفیگری، جایی برای علل ثانویه یا کارکردِ غیرمستقیم خدا وجود ندارد. الغزالی تا آنجا پیش رفت که میگفت صحیح نیست که دربارهی کسی که گردن زده شده است بگوییم، او مُرد به این علت که سرش از تنش جدا شد! کسی که سرش بریده شده است، به این علت مرده است که أجلش، یعنی زمان مشخصی که خداوند برای مرگ او تعیین نموده، فرارسیده است؛ حال، چه او سرش از تنش جدا شده باشد، چه بر اثر ماهگرفتگی یا ریزش باران مرده باشد. [به نگر الغزالی،] همهی این چیزها برای ما اموری همبسته [با رخدادِ مورد نظر] هستند، نه افعال تولیدکننده[یِ آن]، تنها با این استثنا که با برخی از آنها برقراری این ارتباط از روی عادت تکرار میشود، اما با برخی دیگر تکرار نمیشود. وقتی من میبینم که آثار الغزالی در وبسایتهای اسلامی تبلیغ میشوند، این پرسش برایم پیش میآید که آیا تروریستهای اسلامی که سَرْ میبُرَند هم این نوشتهها را خواندهاند یا خیر. شاید اسامه بنلادن بر این گمان است که برای رخدادِ یازده سپتامبر مسؤولیتی بر گردن او نیست، چرا که برخورد جتها بر مرکز تجارتِ جهانی و پنتاگون تنها اموری همبسته با مرگهایی بودند که رخ دادند؛ چنانچه شرایط آبوهوایی، یا آنطور که مایکل مور خاطرنشان میسازد، کتابخوانی رئیسجمهور برای بچهمدرسهایها در فلوریدا، چنین بودند. تا قرن دوازدهم، الغزالی پیروز میدان شده بود. اسلام فلسفهی نوافلاطونی، و همراه با آن کلاً فلسفه، را طرد نمود، تا جایی که متون عربی نوشتههای برخی از بزرگترین فلاسفهی اسلامی، بهعنوان نمونه تفاسیر ابنرشد بر فلسفهی ارسطویی، از بین رفتند و این آثار تنها بهوسیله برگردانهای لاتینی مخفوظ ماندند. در واقع، تعداد فلاسفهیِ عربییی که توسطِ ترجمههای لاتین آثارشان از خطر نابودی نجات یافتند بسیار بیشتر از تعداد فلاسفهیِ یونانییی است که آثارشان را ترجمههای عربی نجات دادند! چرا باید برای ما اهمیت داشته باشد که این ”تاریخ بهروایتِ ذمّیصفتان“ (dhimmi history) بسیاری از افراد تحصیلکرده را قانع نموده که مسیحیان ارسطو را از دست دادند و این مسلمانان بودند که آن را برایشان بازیافت نمودند؟ چرا باید برای ما مهم باشد که آنها معتقد به وجود عصر طلایی فلسفهی اسلامییی بودند که هیچگاه وجودِ خارجییی در تاریخ نداشته است؟ [پاسخ این است که] ما به این مسائل اهمیت میدهیم چون به حقیقت اهمیت میدهیم. اما، مهمتر از این، چون این باورهای نادرست بهواقع بسیار خطرناک هستند؛ چراکه تروریستهای بدطینت و بدخواه با توسل به چنین باورهایی است که جنایاتشان را توجیه میکنند. این ”تاریخ ِ به روایتِ ذمّیصفتان“ آن حس برترییی که فاشیستهای اسلامگرا در خود احساس میکنند، را تأیید [و تقویت] میکند؛ [این روایتِ غلط از تاریخ] با خودبینی زخمخوردهیِ آنها همدردی مینماید؛ دشمنانِ آنها را دشمن خود مینمایاند؛ آنان را به یادِ گذشته درخشان [ـِ البته نداشتهشان] میاندازد؛ این احساس را به آنان میدهد که مورد قدرنشناسی واقع شدهاند؛ گونهای حس و انگیزه برای خودستائی به آنان میبخشد؛ باعث میشود [مدام] دچار توهم توطئه باشند؛ و آنان را متقاعد میسازد که همیشه [و در هر حال] حقّ با آنها است. اثر مصیبتبار این تاریخِ بهروایتِ ذمّیصفتان، یکی برانگیزاندن و تشدید ”احساس استحقاق زخمخوردهای“ است که جهادیستها در دل احساس میکنند. بهتحقیق، دروغهای تاریخپژوهانِ ذمّیصفت، همچون مرزهای قلمرو اسلام، خونین هستند. لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده