رفتن به مطلب

هم اتاقی


ارسال های توصیه شده

تجربه داشتن یک هم اتاقی میتونه تجربه ای تاثیر گزار در زندگی هر ادمی باشه زندگی از نزدیک با کسی که قبل تر ناشناخته بودِ برات حتی می تونه باعث خود شناسی بشه خود شناسی هم که لابد میدونید منجر به خداشناسی میشه:JC_thinking:

 

یکی از خاص ترین هم اتاقی هایم اهل خوزستان بود یک سال با هم تو یک سویت مشترک زندگی میکردیم من قدیمی تر بودم از همون روزای اول که میدیمش حس میکردم تازه از کنسرت داریوش برگشته بغض ناشناخته ای در وچودش موچ میزد خیلی غمگین بود کم حرف میزد سلام و احوال پرسی جز فرهنگ لغاتش نبودگاهی وقتا دوستام میگفتن تو چطور با این بوفالو زندگی میکنی ؟ از این سوال ناراحت میشدم از اینکه درموردش اینجوری حرف بزنند اما واقعن لقب بوفالو زیادی برازندش بود،،خلاصه اینکه خیلی دپرس بود و این کم حرفیش باعث میشد من هم باش حرف نزنم تا جایی که کارمون به بی تفاوتی کشیده شد اصلا بی هیچ دلیلی برای هم مهم نبودیم در طول ماه دو هفته یا کمتر شبا هم دیگه رو می دیدم یکم چاق شده بود این اواخر خرناس زیاد میکشید موقعه بیداری تو پوزی نفس می کشید کلا این اصوات نامفهوم و اروم اما ممتدش برام تبدیل به موسیقی متن شده بود یه بار نیمه های شب داشت گریه میکرد بیدار شدم اما به رو خودم نیاوردم کلا عادت ندارم کسی رو ضایع کنم خوشم نمیاد اما الان فکرشو میکنم میبنیم به شکل فجیعی نسبت بهش بی جس و بی تفاوت بودم خودش میخواست اخه ،، هفته های بعد گه گاهی بازم صدای ناله های شبانه اش رو می شنیدم اما ...

نکته عجیب زندگیش نظم زیادش بود گاهی وقتا وارد اتاق میشدم میدیدم رفته زیر تحته ام دنبال یه پوست تخمه یا وقتی از خواب بلند میشدم خودش میلیمتری رخت خوابم رو مرتب میکرد عجیب با نظم بود حتی میشه گفت وسواس داشت من از این نظم زیادیش معذب بودم

رمان زیاد میخوند یادمه یه روز رمان عقاید یک دلقک را دادگفت بخون ، من اون موقعه دانشجو بودم وقت نداشتم ولی تا الان که درسم تموم شده هنوز نخوندم یه روز دیگه هم گفتن اتاقا میخواد یک نفره بشه منم وسایلم رو جمع کردم رفتم از اون اتاق ..دیگه ندیدمش تا اینکه از اینجا رفت اهواز و تنها چیزی که تو این یک سال بین ما موند همین کتاب عقاید یک دلقک بود که هنوز نخوندم.... و الاتن تازه چشم افتاد بهش

 

برای من زندگی با ایشون تچربه موفقی نبود .

  • Like 15
لینک به دیدگاه

اینا رو بهشون میگن ادمهای دشوار . یه خصوصیاتی دارن که زندگی با اونا رو برای همه دشوار میکنه.شاید هیچ چیز به اندازه برخورد با این افراد، خسته کننده و ملال آور نباشد. این افراد انرژی ما را تحلیل می برند، احساساتمان را تحریک می کنند، حوصله همه را سر می برند و ما را در حالتی نامطلوب قرار می‌دهند. این رفتارها در محل کار براحتی می توانند یک محیط شاد را نابود کنند، کارایی را کاهش دهند و روحیه افراد را پایین آورند. هر یک از ما نیز به نوعی در درون خود شخصیت دشواری را پنهان کرده ایم. گاهی اوقات کافی است در آیینه نگاه کنیم تا آن را بهتر ببینیم. برخی از ما می‌توانیم این شخصیت را بخوبی مخفی کنیم اما گاهی در موقعیتهای رقابتی و شرایط حاد( مثل رانندگی در ترافیک، انجام یک بازی رقابتی و ...) آن را نشان می‌دهیم.

متاسفانه جامعه به ما یاد داده است که بهترین روش رفتار با افراد مسئله سازی که ما را آزار می دهند، نادیده گرفتن آنهاست. به همین علت از کودکی آموخته ایم با چنین افرادی معاشرت نکنیم. اما نادیده گرفتن این موقعیتها به ضرر ماست چرا که نحوه برخورد ما با شخصیت دشوار درونی و دیگر افراد بدقلق هنری است که هر فردی از آن اطلاعی ندارد. برخورد مناسب با این افراد باعث می شود از فشارهای عصبی ناشی از رفتارهای ناشایست دیگران بکاهیم و کار خود را موثرتر و سودمندتر انجام دهیم.

افراد دشوار( افراد بدقلق یا افراد مسئله ساز) در هر شکل و لباسی ظاهر می شوند، ولی خصوصیات مشترک همه آنها این است که رفتار و برخورد آنها همیشه برای یک نفر ایجاد مشکل می کند. هنگام برخورد با افراد دشوار باید علائمی را که از خود بروز می دهند بشناسیم و ماهیت آن را تشخیص دهیم. به این ترتیب می توانیم اثر نامطلوب رفتار آنها را به کمترین حد برسانیم. این یک واقعیت مسلم است که هنگامی می توانیم در دیگران نفوذ کنیم که آنها را همانطور که هستند ببینیم نه آنگونه که آنها می خواهند یا خودمان میل داریم.

  • Like 8
لینک به دیدگاه

امشب اتفاقی کتاب عقابد بک دلقک رو دیدم خواستم یادی ازش کرده باشم طندگی مشترک گره ها ومشکلات زیادی داره که نمیشه یک طرفه قضاوت کرد ولی ایشون با خودش بیشتر رنج می برد من که نفهمیدم نذاشت بفهمم ...به هر حال خوبیت نداره بیشتر پشت سر ش حرف بزنم اینا را من باب تجربه گفتم

مرسی فکور جان

  • Like 7
لینک به دیدگاه
امشب اتفاقی کتاب عقابد بک دلقک رو دیدم خواستم یادی ازش کرده باشم طندگی مشترک گره ها ومشکلات زیادی داره که نمیشه یک طرفه قضاوت کرد ولی ایشون با خودش بیشتر رنج می برد من که نفهمیدم نذاشت بفهمم ...به هر حال خوبیت نداره بیشتر پشت سر ش حرف بزنم اینا را من باب تجربه گفتم

مرسی فکور جان

زندگی با این افراد تو شرایطی که شما بودی بازم زیاد مشکل زا نیست . این افراد در مقام داماد و همسر و اینا یه بلای آسمونی اند که هیچ راهی برای انسان باقی نمیذارن. تو روانشناسی به اینا میگن : انسانهای توسعه نیافته یا همون دشوار

خیلی سخته انسان بتونه با اینا زندگی کنه.

  • Like 5
لینک به دیدگاه
زندگی با این افراد تو شرایطی که شما بودی بازم زیاد مشکل زا نیست . این افراد در مقام داماد و همسر و اینا یه بلای آسمونی اند که هیچ راهی برای انسان باقی نمیذارن. تو روانشناسی به اینا میگن : انسانهای توسعه نیافته یا همون دشوار

خیلی سخته انسان بتونه با اینا زندگی کنه.

 

دقیقا فک کنم خوب فهمیدی در مرود کی حرف میزنم

ولی گفتم که این فقط تجربه شخصیم از یک زندگی مشترک بود شما هم اگه تجربیات شخصی از هم اتاقی های خاصتون دارید بگید

عنوان تاپیک نصفه تایپ شده

  • Like 5
لینک به دیدگاه
دقیقا فک کنم خوب فهمیدی در مرود کی حرف میزنم

ولی گفتم که این فقط تجربه شخصیم از یک زندگی مشترک بود شما هم اگه تجربیات شخصی از هم اتاقی های خاصتون دارید بگید

عنوان تاپیک نصفه تایپ شده

من با خیلی ها بعنوان هم اتاقی زندگی کردم. چه در ایران و چه در ترکیه. کلا خیلی سخته که انسان بتونه تو این جور موقعیت ها راحت باشه. من برای اینکه راحت باشم از همون ابتدای کار نظافت و شستن دستشوئی و جمع جور کردن و شستن ظرفها رو خودم انجام میدم و به کسی هم نمیگم کمکم کنه. باور کن خیلی ها بودن که یکسال با هم زندگی کردیم و من هیچوقت نتونستم کوچکترین رفتار جمعی رو یادش بدم. یکی بود که عادت داشت در رو بجای بستن بکوبه به هم. عین خیالش هم نبود که یکی خواب باشه یا حواسش پرت بشه. منم هر بار تو دلم یه فحش آبدار ترکی بهش میدادم. نگو یکی دو بار تو خواب هم اینکارو کردم. بنده خدا فهمیده بود معنیش چیه و از اون روز به بعد بعضی مواقع یکم مراعات میکرد.

:ws47:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

عقاید یک دلقک کتاب خیلی جالبیه

شاید با دادن اون کتاب بهت خواسته داستان زندگیشو بدونی

دقیقا دلقک قصه ما هم اینطور منزوی بود

هیچ انسانی تاب تنهایی رو نداره اگه هم خواستار تنهایی باشه مقطعیه

فریاد را همه میشنوند اگر مردی صدای سکوتم را بشنو...

  • Like 9
لینک به دیدگاه
من با خیلی ها بعنوان هم اتاقی زندگی کردم. چه در ایران و چه در ترکیه. کلا خیلی سخته که انسان بتونه تو این جور موقعیت ها راحت باشه. من برای اینکه راحت باشم از همون ابتدای کار نظافت و شستن دستشوئی و جمع جور کردن و شستن ظرفها رو خودم انجام میدم و به کسی هم نمیگم کمکم کنه. باور کن خیلی ها بودن که یکسال با هم زندگی کردیم و من هیچوقت نتونستم کوچکترین رفتار جمعی رو یادش بدم. یکی بود که عادت داشت در رو بجای بستن بکوبه به هم. عین خیالش هم نبود که یکی خواب باشه یا حواسش پرت بشه. منم هر بار تو دلم یه فحش آبدار ترکی بهش میدادم. نگو یکی دو بار تو خواب هم اینکارو کردم. بنده خدا فهمیده بود معنیش چیه و از اون روز به بعد بعضی مواقع یکم مراعات میکرد.

:ws47:

 

نه ما دو نفر بودیم کار مشترکی نداشتیم نیروی خدماتی اتاق را هر روز نظافت میکردند لباسها شسته و اتو زده میشدند اگر کاری هم بود در دفتر سفارشات می نوشتیم ولی او خودش علاوه بر این بازم دنبال مرتب کردن وسایل بود جوری که فضای اتاق زیاد خوشایند نبود البته رفتار مثبتی هم داشت کم حرف میزد اما دروغ نمی گفت اهل تظاهر نبود.

  • Like 7
لینک به دیدگاه
عقاید یک دلقک کتاب خیلی جالبیه

شاید با دادن اون کتاب بهت خواسته داستان زندگیشو بدونی

دقیقا دلقک قصه ما هم اینطور منزوی بود

هیچ انسانی تاب تنهایی رو نداره اگه هم خواستار تنهایی باشه مقطعیه

فریاد را همه میشنوند اگر مردی صدای سکوتم را بشنو...

 

 

الان کتابو که دیدم یه لحطه وجدانم قلمبه شده البته دیگه گذشته فک نکنم تمایلی به دیدن همدیگه داشته باشیم چون تو اون مدت هیچ حس و کششی نسبت به هم پیدا نکردیم با این که با هم زندگی میکردیم حتی خیلی کم به اسم کوچیک صداش کردم و او هم همینطور ولی احتمالا این کتاب رو به یادش بخونم ...

یه وجه مشترک داشتیم واون تفاوتمون در طرفداری از دو تیم استقلا ل و پرسپولیس بود وقتی این دو تیم بازی داشتن دیگه با هم گنگ نبودیم زبون باز میکرد شدیدا

  • Like 7
لینک به دیدگاه

من که هیچوقت در خوابگاه نبودم،علاقه خاصی هم به زندگی خوابگاهی ندارم.

دوران دانشجویی ما که عملا رو به پایانه،لیسانس که تموم شد،شیطنت ها هم میرود.

 

اما خوب ترجیح میدادم اگر در بلاد کفر بودیم مثل سریال friends با چند دانشجو خواهر و برادر دسته جمعی زندگی کنیم.

  • Like 12
لینک به دیدگاه
من که هیچوقت در خوابگاه نبودم،علاقه خاصی هم به زندگی خوابگاهی ندارم.

دوران دانشجویی ما که عملا رو به پایانه،لیسانس که تموم شد،شیطنت ها هم میرود.

 

اما خوب ترجیح میدادم اگر در بلاد کفر بودیم مثل سریال friends با چند دانشجو خواهر و برادر دسته جمعی زندگی کنیم.

 

 

هم اتاقی دانشجویی با هم اتاقی کاری خیلی فرق میکنه دنیای دانشحویی متفاوته ، مسولیت ، پول پست و مقام و فشار کاری و خیلی طبقه بندی های دیگه رفتار اجتماعی ادم ها رو تغیر میدن ...امیدوارم در بلاد کفر با یکی از خواهران بسیجی هم اتاق بشی به راه راست منحرفت کنه

  • Like 6
لینک به دیدگاه
عقاید یک دلقک کتاب خیلی جالبیه

شاید با دادن اون کتاب بهت خواسته داستان زندگیشو بدونی

دقیقا دلقک قصه ما هم اینطور منزوی بود

هیچ انسانی تاب تنهایی رو نداره اگه هم خواستار تنهایی باشه مقطعیه

فریاد را همه میشنوند اگر مردی صدای سکوتم را بشنو...

منم میخواستم همینارو بگم!:ws37:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

امسال سومین سالی هست که من توی خابگاه زندگی میکنم.

تا الان هم حدود 22 نفر (هم اتاقی ، هم سوئیتی) مختلف از نقاط مختلف کشور و تو مقاطع مختلف و رشته های مختلف رو تجربه کردم.:texc5lhcbtrocnmvtp8

از بین این همه ، یه دختری بود دانشجوی ارشدفلسفه دین، خیلی منظم و مرتب بود، کارای بقیه رو انجام میداد، خیلی سرش تو کتاب بود و زیاد تو صحبتای بقیه قاطی نمیشد و خیلی کم در مورد خودش حرف میزد. اما کاملا مشخص بود که واقعا میل به برقراری رابطه داره...منتها بلد نبود درست ارتباط برقرار کنه..کسی هم کمکش نمیکرد...کلا ادم بی اهمیتی به حساب میومد....منم علاقه نداشتم باهاش صوبت کنم...یه وقتاییم اذیتش کردم:sad0:

  • Like 5
لینک به دیدگاه

جالب بود داش آرش..

رفقاي صميميم هميشه ميگن اولين برخورد باهات يه آدم خشك بودي!!!:دي

ولي كلن سيستم خودم اينه وقتي با كسي ميخوام دم خور بشم بايد اون رو بسنجم! اگه تو سنجيدن اون رو قبول كردم سريع باهاش ارتباط برقرار ميكنم..

اكثر رفقاي صميميم همينطور بودند...

 

تو آموزشي كه بودم با رفقاي دزفوليم يه تيم بوديم ولي علاوه بر اين رفيق ترك و كرد داشتم كه خيلي رفيق بوديم..

ولي نميدونم با اركي ها زياد حال نميكردم..به جز چن مورد كه ديگه واقعا صميمي بوديم...

سر يگان خدمتي هم كه ديگه هيچ هم زبوني نداشتم واقعا برام سخت بود..

همه يا شيرازي بودن يا اصفهوني يا مشهدي يا شمالي يا كرموني...

خلاصه از نظر قوميتي تنها بودم اونجا..

ولي با اين وجود يه رفيق اصفهوني داشتم كه به شدت بهم وابسته شديم...

تمام روزا بيشترين ارتباط رو با اون داشتم..

 

شيرازيها هم بودن ولي به اندازه اصفهوني نبود..مرودشتيها كه آدماي خاصين!!!!

مثلا من و اين رفيق اصفهونيم ميرفتيم شربت و آبليمو و كلوچه و ...همه چي ميگرفتيم اونا ميومدن ميخوردن! تازه به اصفهوني هم ميگفتن چقد خسيسيد!!!

انتظار داشتند پول ندند و كل كمد رو براشون بزاري بخورن...

 

كلن خودم آدمي نيستم سريع تو جمع اخت بشم ولي اگه ديدم طرف ارزششو داره و چيزي ازش ياد ميگيرم و باهاش زندگي ميكنم..

چه دوران دانشجويي چه خدمت چه دوران دانش آموزي..

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...