spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 آبان، ۱۳۹۰ یک تلفن، سه داستان...وضعيت امروز ايران! زنگ زده بودم ايران که با يکی از دوستانم که خانم تحصيلکرده و باشخصيت و جاافتاده ای ست حال و احوال کنم... می گويم تحصيلکرده و باشخصيت و جاافتاده چون به حرفهايش اعتماد دارم و می دانم که غلو نمی کند و ميخواهم اين حس را به شما هم منتقل کنم. در حين صحبت از اوضاع و احوال و تعريف داستانها و رخدادها و شنيده هائی که هرروزه شاهدش هست، سه تا از داستانها آنچنان وحشتناک و شوکه آور بود که تصميم به يادداشت آنها و درميان گذاشتن آنها با شما گرفتم... داستانهائی که گرچه برای آن جامعه شايد روزمره محسوب شوند، ولی بنابه مثل مشت نمونه خروار، نشانگر عمق فاجعه و تباهی و فساد و ناامنی ای ست که مانند باتلاقی مهيب، آن مردم بيچاره در آن دست و پا ميزند و نميتوانند دم برآورند... اخبار و داستانهائی که شايد در مطبوعات و رسانه و اينترنت نمودی نداشته باشند ولی حقيقت تلخ جاری در آن کشور است. صحنه اول از زبان آن خانوم داشتم از یکی از خیابانهای اصلی و شلوغ و پر رفت و آمد مرکز شهر رد می شدم که یهو دیدم دو تا پلیس دارند دنبال یک جوانک که نمیدانم چکار کرده بود می دوند تا او را بگیرند.... جوانک با سرعت از وسط جمعیت فرار می کرد و مردم را هل می داد که پلیسها به او نزدیک شدند... در همین حین ناگهان جوان ایستاد و از زیر پیراهنش یک چیزی شبیه شمشیر بیرون آورد که دستهای بلند و تیغهای براق و بلندتر داشت... اندازه تیغه به اندازه یک آرنج دست بود ( فکر کنم منظورش قمه یا چيزی شبيه آن بوده)... جوانک قمه یا همان شمشیر را به شدت درهوا می چرخاند و با فریاد به پلیسها گفت: جلو نیاین که این رو تا دسته میکنم تو شیکمتون... میدونین که این کارو میکنم... برای من هیچ راه دیگهای باقی نمونده... جلو نیاین ... و همچنان فریاد میزد و برق شمشیرش در هوا می درخشيد... پلیسها از ترس یه کم عقب ایستاده بودن که یهو یه موتورسوار اومد و جوونک پرید ترک موتور و توی تاریکی و ترافیک گم شد. صحنه دوم از زبان یکی از اشناهای آن خانم: وسط روز بود، توی خونه بودم با بچه، شوهرم هم خونه نبود.... زنگ اف اف رو زدن، گوشی رو که برداشتم گفتن از طرف شهرداری اومدن برای تحویل کیسه بازیافت...( ظاهراً شهرداری یا نمیدونم کدوم ارگانی کیسههايی را تحت عنوان بازیافت به خانوادهها میدهند و اقلام پلاستیکی و بازیافتی رو بعداً میان و جمع میکنن)... خانومه می گفت کیسه رو برداشتم و رفتم دم در، همين که در رو باز کردم چند تا مامور هل خوردن تو و بدون اجازه من و با وحشيگری تمام رفتن تو ایوان و ديش ماهواره رو با تمام متعلقاتش کندن و شکستن و برداشتن و رفتن!!!!!!.... ( البته اون خانوم میگفت همون لحظه زنگ زدم شوهرم و ماجرا رو بهش گفتم، اون هم شب با یک ديش و کابل غیره برگشت و دوباره ماهواره رو راه انداخت و گفت این هم از ماهواره... حالا بچرخ تا بچرخیم!!!!.... میخوام وضعیت امنیت، حریم خصوصی و احترام به شهروندان رو بگم، وگر نه.... صحنه سوم از زبان یکی از دوستان اون خانوم: این خانوم که سنی حدودا پنجاه و چند ساله داره، ميگفت با دخترم رفته بودیم برای خرید، که تو یکی از خیابانهای شلوغ، سر یک پاساژ جوونکی جلو ما رو گرفت و آدرس يک بيمارستان رو پرسید... میگفت همونطور که داشتم برای او توضیح میدادم که کجا بره، یهو دست انداخت و گردنبندی رو که تو گردنم بود رو کشید و پاره کرد و برداشت و فرار کرد و رفت....ما هم هاج و واج فقط تونستيم نگاش کنيم!!!! (نکته جالب اینکه اون خانوم مسن میگفت جوونک بعد از اینکه گردن بند رو کشید یه ماچ هم رو لپم کرد و بعد مثل برق تو جمعیت گم شد... خانوم دوست من میگفت بهش گفتم حتما میخواسته ازت تشکر کنه.... :) .... درگذر از اختلاس ها و دزدی های ريز و درشت و قتل و تجاوز و موارد وحشتناکی که هرروزه در اخبارها و رسانه ها شاهد هستيم، اينها و هزاران مورد مشابه هم که هرروز در يک يک شهرهای اون مملکت اتفاق می افتد نشانگر زندگی روزمره و وضعيت اسفناکی است که مردم در آن با فقر و فساد و ناامنی دست و پا ميزنند..( زندگی روزمره!.... چه وضعيتی و چه اصطلاحی!)... نوع زندگی ای که در زير پوست اون جامعه جريان دارد و ما فقط زخم و چرکها و دمل هائی از اون رو در اخبار می بينيم و می شنويم، مثل کوه يخی که فقط نوک آن از آب بيرون است و عمق فاجعه و بدبختی و فسادی که در اين وانفسای بيسوادی و سانسور و محدويت اينترنت و اطلاع رسانی از چشمهای ما مخفی نگاه داشته ميشود... از نیکو 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده