Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، ۱۳۹۰ مثنوی، شاهکار مولوی، با حکایت یک نی آغاز میشود. نیای که تا حدی نماد روح آدمیست و نوای غمبار آن طنینِ دردیست پنهان، در دل هر انسانِ از اصلِ خویش دورماندهای. مولانا وجه تراژیک زیست آدمی در این جهان را «فراق» میداند. ما همه روزگاری جزیی از «دریای مستور امر الوهی» بودهایم؛ اما اکنون قطره کوچک وجود ما دور از آن دریا در بیابانِ این جهانِ وهمآلود افتاده است. از نظر مولوی زندگیِ اصیل، آن است که متصل به امر الوهی باشد؛ از این رو زندگی ما تا زمانی که “جدا از اصل خویش” است، اصیل نیست. نوای نی به طرز شورانگیزی غمبار است. غمبار است، چون از “جداییها شکایت میکند” و شورانگیز است، چون شرح اشتیاق عمیق به وصال مجدد محبوب است. از دیدگاه مولانا حس پریشانی همواره در ژرفای روح آدمی حضور دارد و روح ما در این جهان هرگز آرام نخواهد بود؛ چه، همواره نوعی «درد فراق» را تجربه میکند. از این رو، شکایت نی، آوای غمانگیز روح ماست وقتی به یاد منزلگه راستین و گذشتههای خوشش میافتد. 7 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، ۱۳۹۰ از نظرگاه مولانا زندگی غیر اصیل، یعنی زندگی آمیخته با فراق، سرشار از دو حس قویست: تشویش و ملالت. دلیلاش ساده است: هنگامی که قطره روح انسان دیگر بخشی از آن دریا نباشد در معرض نیستی قرار میگیرد. یک قطره تنها در مقابل تابش آفتاب به طرفهالعینی بخار و با وزش باد، در اندک لحظهای خشک میشود. زندگی فراقآمیز هم، همواره در آستانه نابودیست و همین تهدیدِ همیشگی منشأ تشویش آدمیست. از سوی دیگر حکایت زندگی آمیخته با فراق آدمی، به تعبیر مولانا، مانند حکایت شاهزادهایست که به زندگی در قصری فراخ عادت داشته و اکنون محکوم به زندگی در زندانی کوچک و بسیار تاریک است که حتی پنجرهای هم ندارد. او زمانی که در قصر میزیسته همیشه چیز جدیدی برای کشف کردن داشته است: بیکرانگی آسمان، جلوه رنگرنگ غروب و افق بیپایان دریا؛ دیگر چه جایی برای ملالت؟ اما اکنون که میان دیوارهای سرد و بیمنظره محبوس شده، هیچ اتفاق تازه و روحبخشی رخ نمیدهد و اینگونه است که او عمیقاً ملول میشود. قطره تا هنگامی که با دریا بود، نامحدود و بیکرانه بود، اما اکنون که جدا افتاده، در فردیتِ محدودِ خودش اسیر شده است. منشأ ملالتْ «متناهی بودن» است، محصور شدنْ در کرانهای گریزناپذیر. 5 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، ۱۳۹۰ از نظر مولوی آدمی برای غلبه حقیقی بر دردِ تشویش و ملالت در زندگیاش تنها یک راه دارد: رسیدن به زندگی اصیل، پیدا کردن راهی به سوی آن منزل ازلی و دوباره به دریا پیوستن؛ چنین سفریست که آرامش و شادی حقیقی را برای روح ما به ارمغان میآورد. ۴. اما کدامین راه به سوی آن دریا میرود؟ روح آدمی چگونه میتواند روزگار وصل خویش را بازجوید؟ مولوی اعتقاد دارد تا هنگامی که مهمترین مانع چنین بازگشتی را نشناختهایم نمیتوانیم به این سوال پاسخ دهیم. اما به راستی چیست که از اتحاد دوباره ما با آن دریا و غلبه بر فراق جلوگیری میکند؟ پاسخ مولانا ساده و روشن است: مانع، «خودِ» آدمیست، «خویشتن» آدمی. مولوی برای ما داستان عاشقی را تعریف میکند که به سراغ معشوقش میرود و در خانهی محبوبش را میکوبد. معشوق از پشت در میپرسد که چه کسی پشت در است؟ عاشق جواب میدهد: “من”. معشوق با ناامیدی چنین میگوید: “دور شو. هنوز زمان مناسب نرسیده است. اینجا برای چنین شخص خامی جا نیست.” پس از سالی فراق، عاشق بازمیگردد و با ترس و لرز در خانه معشوق را میکوبد. معشوق میپرسد: “کیست که در میزند؟” عاشق اینبار میگوید: تو! “گفت بر در هم تویی ای دلستان.” و اینجاست که معشوق در را میگشاید و میگوید: “دو «من» در این سرا نمیگنجند. حال که تو، من شدهای و از آن «منِ تو» چیزی نمانده، میتوانی بیایی.” پیام مولانا روشن است: اگر خواهان وصال معشوق هستی، باید از «خود»ات رها شوی. 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، ۱۳۹۰ این «خود»، برای مولوی همان وجود از خدا جدا شده آدمیست و دو ویژگی مهم دارد: نخست آن که این «خود» از منظر اخلاقی منشأ خودخواهی و خودپرستیست. شخصی که وجودش پیرامون خودش میتند تنها به دنبال منفعت شخصیست و کمتر بهایی برای دیگران قائل است. ویژگی دوم و مهمتر این که این «خود» خودش را در مقابلِ «دیگران» تعریف میکند. بنابراین «خود» از جنس مرز است؛ حدیست که خویشتن را از وجودهای دیگر تمیز میدهد. حد و مرز، دوری و فاصله میآفرینند و اینها «خود» را از مرتبه وحدت به مرتبه فراق تنزل میدهند. به همین دلیل است که مولوی این «خود» را اُمّ الخبائث مینامد و آن را منشأ اصلی تشویش و ملالت میشمارد. پس چگونه میتوان این «خودِ» خودخواهِ محدود کننده را درمان کرد؟ روح ما چطور میتواند شکوفا شود؟ یا به بیان دقیقتر، چگونه میتوان حد و مرز«خود» را تغییر داد؟ خوب است اشاره شود به طور کلی تغییر حدود و مرزهای«خود» یکی از اهداف دینورزیست: به عنوان مثال در ودانتای هندی هدف دینورزی فراخ کردن «خویشتن خویشِ» آدمیست تا آنجایی که تمام موجودات را در بر بگیرد، در آیین بودا هدفْ محو کردن این خود است و در ادیان الهی هدفْ یکی شدن با امر الوهیست. 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، ۱۳۹۰ از دیدگاه مولوی تنها راه چنین تغییر و تبدیلی راه عشق است. مولوی عشق را “طبیب جمله علتهای ما” مینامد و مهمتر از آن، «عشق» را علاج خودبینی و تکبر، که در نگاه او منشأ تمام بدیها هستند، میداند. او قویاً ما را به عاشق شدن ترغیب میکند: عمر که بیعشق رفت، هیچ حسابش مگیر آبِ حيات است عشق، در دل و جانش پرير هر كه به جز عاشقان ماهىِ بىآب دان مرده و پژمرده است گر چه بود او وزير بترین مرگها بیعشقی است بر چه میلرزد صدف؟ بر گوهرش هر که را نبض عشق مینجهد گر فلاطون بود تواَش خر گیر عشق گزين، عشق، بى حيات خوش عشق عمر بود بار همچنان كه تو ديدى 4 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، ۱۳۹۰ اما چرا عشق “طبیب جمله علتهای ما” است؟ از نظر مولانا قدرت جادویی عشق، توانایی آن در تغییر حدود و مرزهای «خود» است. از دیدگاه او گوهر عشق «قربانی شدن» و جانبازیست. عاشق حقیقی کسیست که پایکوبان جان بر معشوق میافشاند. انسان به محض آن که عشق را تجربه کند شیوه زیستناش به کلی دگرگون میشود. آدمی قبل از این که عاشق شود، دانسته یا نادانسته، خودش را مرکز جهان میپندارد، اما به محض این که عاشق میشود ساختار «خود»اش متحول میشود. برای تشکیل پیوند عشق، باید در مقابل دیگری گشاده بود و در صورت لزوم خود را برای محبوب فدا نمود. و همین گشایش و گشودگی مرزهای «خود» آدمی را دگرگون میکند و مرکز وجود آدمی را از «خود» به «معشوق» تغییر میدهد. مولوی گاهی اوقات این تغییر را “مرگِ پیش از مرگ” یا “مرگ در نور” مینامد. از راه عشق است که انسان مجال گسستن از خود و پیوستن به معشوق را مییابد. 4 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، ۱۳۹۰ بیشتر عرفای مسلمان، از جمله مولوی، عشق زمینی را پلی به سوی عشق الهی دانستهاند. از دیدگاه اینان تجربه یک عشق زمینی واقعی روح آدمی را آماده جهشهای بلندتر و عشقورزی مستقیم به خداوند میکند. با این حال مولانا گاهی اوقات از تمثیل دیگری استفاده میکند که فهم متفاوت او از رابطهی عشق زمینی و عشق الهی را نشان میدهد. مولوی مدعیست آدمی برای ادراک روح جهان، که همانا خداوند است، به دو آینه نیاز دارد: قلب خویش و قلب معشوق خویش. عاشق آینه خود را در برابر آینه معشوق قرار میدهد و به محض برقراری پیوند عشق این دو آینه یکدیگر را تا بینهایت بازمیتابانند. بینهایت، در فضای میان دو آینه جلوه میکند. تفاوت تمثیلِ آینه و تمثیلِ پل مهم است: آدمی هنگامی که از پل میگذرد و به سوی دیگر قدم میگذارد دیگر نیازی به پل ندارد؛ اما، مشاهده امر بینهایت کاملاً به حضور هر دو آینه وابسته است. به بیان دیگر در تمثیلِ پل، عشق زمینی تنها ارزش وسیلهای دارد و هنگامی که آدمی به خدا رسید، معشوق به کلی بیاهمیت میشود؛ اما در تمثیلِ آینه، عشقِ زمینی ذاتاً ارزشمند است، چرا که امر قدسی تنها از دریچه وجود معشوق قابل درک است. خداوند در فضای میان دو انسان جلوه میکند و همانطور که بسیاری از عرفای مسلمان ادعا کردهاند: راه رسیدن به خدا از گذرگاه شفقت بر خلق میگذرد. 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، ۱۳۹۰ از این رو، عشق، نه تنها بزرگ آموزگار نوعدوستی و دیگردوستیست، بلکه مرزهای «خودِ» آدمی را جابجا میکند و به او فرصت منحصر به فردی برای تجربه امر قدسی از دریچه وجود معشوق اعطا میکند. به همین دلیل است که مولوی از ما دعوت میکند از مرزهای این دین و آن دین بگذریم و خودمان را وقف «مذهب عشق» کنیم. برای مولانا «مذهب عشق» به معنای نفی این دین و آن دین نیست، بلکه مرتبه بالاتری از معنویت است. این ایده عمیقاً ریشه در تجربه شخصی مولوی از عشق دارد. قبل از ملاقات با شمس، مولوی مردِ دین بود. برای مردِ دین، دین مرکز جهان معنویت است و رستگاری تنها از راه یک دین خاص امکانپذیر است؛ اما پس از ملاقات با شمس، مولوی مرد خدا شد و برای مرد خدا، هیچ تفاوت بنیادینی میان این دین و آن دین، تا زمانی که انسان را به سوی خدا رهنموناند، وجود ندارد. تجربه شخصی مولانا از عشق نقطه عطفی در خداشناسی او بود، نوعی «انقلاب کوپرنیکی». برای مردِ خدا، این خداست که مرکز جهان معنویت است، نه این دین و آن دین خاص و هدفْ مواجهه با خداوند است ورای هر پرده و حجابی، حتی حجابِ دین. به همین دلیل است که مولانا خودش را پیرو مذهب عشق مینامد: دين من از عشق زنده بودن است زندگى زين جان و تن ننگ من است ملت عشق از همه دينها جداست عاشقان را ملت و مذهب خداست 2 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، ۱۳۹۰ سخن آخر این که مولانا هم مانند افلاطون عشق را پاسخی به زیبایی میداند. عاشق باید به تمام انواع زیبایی در این جهان حساس باشد. مولوی میگوید در مذهبِ او نگریستن به این کتاب و آن کتاب برای شناخت خدا کار بیهودهای است؛ برای شناخت خداوند باید در زیبایی معشوق نگریست: عاشقان را شد مدرّس حسن دوست دفتر و درس و سبقشان روی اوست زیباییِ الهامبخشِ عشق، فراخی و گشادگیای که عشق به ارمغان میآورد و همچنین دورنمای اتحاد دوباره با معشوق، مؤلفههای مذهب عشق مولانا هستند که درد فراق را درمان و به روح آدمی کمک میکنند تا بر حس همیشگی تشویش و ملالت غلبه کند. پاسخ مولوی به تراژدیِ گرفتاریِ آدمی در این جهان، چیزی جز همان پیام عالمگیر عشق نیست: دوست داشتن و دوست داشته شدن. پینوشت: ۱. این مقاله با عنوان اصلی "Rumi's Religion of Love" به تاریخ ۲۱ بهمن ۱۳۸۶ در جشن هشتصدمین زادروز مولانا در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی (USC) ارائه شده است. 4 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، ۱۳۹۰ مقالات جالب و جان کلامی بود سپاس و درود آنچه برای من شگرف است مقایسه این عزیز با عزیز دیگری چون امام غزالیست هر دو مقصودشان یکی بود یکی از ترس خدا زهد می ورزید تا به خدا برسد دیگری شیخ رومی که از شوق خدا عشق می ورزید تا به خدا برسد و خود حضرتش در دیوان شمس می گوید که زاهد با پا می رود و عاشق پران پران عشق آن باشد که حیرانت کند 2 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، ۱۳۹۰ مقالات جالب و جان کلامی بودسپاس و درود آنچه برای من شگرف است مقایسه این عزیز با عزیز دیگری چون امام غزالیست هر دو مقصودشان یکی بود یکی از ترس خدا زهد می ورزید تا به خدا برسد دیگری شیخ رومی که از شوق خدا عشق می ورزید تا به خدا برسد و خود حضرتش در دیوان شمس می گوید که زاهد با پا می رود و عاشق پران پران عشق آن باشد که حیرانت کند ممنون به نظر شما حافظ در چه فاصله ای از این هردو بزرگوار قرار میگیرد ؟؟؟ وقتی میفرماید >> شهر خالي ست زعشاق بود كز طرفي مردي از خويش برون آيد و كاري بكند ؟ 1 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 آبان، ۱۳۹۰ ممنون به نظر شما حافظ در چه فاصله ای از این هردو بزرگوار قرار میگیرد ؟؟؟ وقتی میفرماید >> شهر خالي ست زعشاق بود كز طرفي مردي از خويش برون آيد و كاري بكند ؟ روزی شبیه همین سوال برایم پیش آمد ، از بزرگواری این این چالش را پرسیدم فرمود اگر بیان مولانا عارفانه بود در حافظ رندانه بوده است حافظ در چشم جهان بین (که بارها در اشعارشان آورده است) تظاهر به زهد می کرد و در باطن عیش دیگری با خویستن و خدای خویش داشت. صوفی اَر باده خورد نوشش باد ورنه اندیشه این فکر فراموشش باد مولای رومی عارف عاشق بود و لسان الغیب رند- هردو شاخه ای از عرفان حضرت عطار هستند ، بوده است دهها بیت از این بزرگان که از غزلیات عطار بن مایه گرفته شده است ، هم در سیرت و هم در صورت ! به همین دلیل بنده حافظ را تافته ای جدا بافته ، مانند همه میدانم چون در عرفان پژوهشی ما هیچ عارفی را در زمره دیگری نمی گذاریم ، هر انسانی ، طریقی بخصوص خویش دارد . . . . . . پ.ن: مصرع اول شعر (شهر خالیست ز عشاق بود از طرفی) کنایه از همین شرایط سخت برای حافظ داردو از خویش برون آید یعنی آنکه از منیت و از زهد بی مورد نسبت به خدای خویش بیرون آید - اما افشای رموز عاشقی در زمان مولانایی که دهها مرید داشته و استاد اعظمی چون شمس الحق سهل تر بوده است 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده