رفتن به مطلب

ـ يعني جلو اين همه آدم بايد لخت بشيم؟


ارسال های توصیه شده

خلبان هواپيما ورود ما را به آسمانِ پاريس اعلام كرد. ريحانه روي صندلي كناري‌ام خواب بود. اين دومين سفرش به پاريس بود. از لحظه‌ي سوار شدن به هواپيما از من قول گرفت كه ديگر پيشنهاد كارتن‌خوابي در خيابان‌هاي پاريس به او ندهم. همين كه هواپيما اوج گرفت او اولين نفري بود كه كشف حجاب كرد و دست به كار آرايش شد. خانم‌هاي ديگر هر كدام به بهانه‌اي، به نوبت با تيپ ايرا

ني به توالت هواپيما وارد شدند و با تيپ فرنگي از آن خارج شدند. توالت نبود، كلاه شعبده‌باز بود.

 

نگاهم به نگاه متحير نماينده‌ي مجلس اصولگراي ايران بود كه در رديف جلو ما نشسته بود. مطمئن بودم اين سفر اولش به خارج از ايران است و اولين بار است كه چنين صحنه‌هايي را مي‌بيند. شايد انتظار داشت زنان ايراني به احترام هواپيماي جمهوري اسلامي هم كه شده تا رسيدن به مقصد، قوانين حجاب اجباري را رعايت كنند.

 

از ساكم چكمه‌ي مشكي ساق‌كوتاهي بيرون كشيدم و با صندل چوبي‌ام عوض كردم. آرزوي پوشيدن اين چكمه توي خيابان‌هاي تهران به دلم مانده بود چون گشت‌هاي ارشادِ تهران هر زنِ چكمه‌پوش را بازداشت مي‌كردند و اگر كارش به دادگاه مي‌كشيد، بايد جريمه‌ي سنگيني براي اين عملِ خلافِ دين پرداخت مي‌كرد. توي يك ماه و نيمي كه در ايران بودم، هيچ‌كس، حتي آقاجانِ اصول‌گرا هم نتوانست دليلِ قانع‌كننده‌اي برايم بياورد كه زني با چكمه‌ي كوتاه يا بلند چطور مي‌تواند پايه‌هاي دين اسلام را بلرزاند و اگر روزي همه‌ي زنان ايراني تصميم بگيرند چكمه بپوشند، حكومت اسلامي در ايران سقوط مي‌كند؟ در هر صورت من نخواستم نافرماني كنم و با پوشيدن چكمه دينِ آقاجان را به‌خطر بيندازم.

 

نمايند‌ه‌ ريشوي اصولگرا، مرا شناخته بود اما سعي مي‌كرد ناديده‌ام بگيرد. نگاهم نكرد تا وقتي كه من تنها زني شدم كه توي هواپيما كشف حجاب نكرده بودم. در اولين فرصت روسري سفيدم را از سر برداشتم و كلاه مشكي‌ سر كردم. نگاهِ متأسف او توي سالن هواپيما مي‌چرخيد تا توي صورت من ثابت ماند. با سر سلام كردم و او با لبخند جواب داد. حالا من در نگاه او، آن خبرنگار اخراجي نبودم، بلكه پرچمدار حجاب بودم يا حداقل مدافع قانون جمهوري اسلامي در هواپيماي جمهوري اسلامي.

 

با آرنج زدم به پهلوي ريحانه و از خواب بيدارش كردم.

 

ـ پاشو ريحانه، رسيديم. كمربندت رو ببند، هواپيما مي‌خواد بشينه.

 

ريحانه دستي به سر و رويش كشيد و نگاهش توي سالن چرخيد و متوجه جهت نگاه نماينده‌ي ريشو شد و گفت:

ـ هي آرزو، حاج‌آقا هنوز نگاهت مي‌كنه. با اين كلاهِ مسخره‌ات سربلندش كردي دختر! فكر مي‌كنم وقتي برگرده ايران شخصاً توي مجلس برات اعاده‌ي حيثيت بكنه! اگه يه روز مجسمه‌ي زني با كلاه مشكي را توي يكي از ميدون‌هاي شهر ديدي، تعجب نكن، بدون كارِ همين حاج‌آقاست!

 

توي اين هواي نسبتاً خنك پاييزي، تاپ تنگ و چسباني تنش بود با يك شلوارك چسبان كه پاي پُر گوشتش را تنگ گرفته بود. ساق و سمِ پُر و پيماني داشت. در مجموع تيپي به هم زده بود كه به قول آقاجان شيطان با ديدنش شرمنده مي‌شد.

 

وقتي از جايگاه كنترل پاسپورت و ويزا رد شديم، حاج‌آقا هنوز پشت سرمان بود. هنوز نگاهش قدرشناس بود. ريحانه چشمكي به من زد گفت:

 

ـ فكر مي‌كنم حاج‌آقا مي‌خواد باهات حرف بزنه. شايد هم بخواد دعوتت كنه به يه كافه‌ي خوب تو ساحل رود سِن.

چقدر ور مي‌زد.

 

ـ لطفاً خفه‌شو ريحانه! بذار ببينم چرا اين‌ مأمور فرانسوي داره چپ‌چپ نگاه‌مون مي‌كنه.

ريحانه وحشت كرد. وقتي او هم متوجه پچ‌پچ‌هاي دو مأمور امنيت فرودگاه شد، جثه‌ي بزرگش را پشت بيد لرزانِ من پنهان كرد و پرسيد:

 

ـ يعني الان چي ميشه آرزو؟

 

دستم را از دستش خلاص كردم و با تندي گفتم:

 

ـ يه كوفتي ميشه بالاخره!

 

براي بازرسي بدني بايد از گيت‌هاي امنيتي رد مي‌شديم. توي صف شديم. حاج آقا توي صف كناري ما ايستاده بود. همين كه خواستيم ترسان و لرزان از گيت امنيتي رد شويم، يكي از مأمورها جلو آمد سينه به سينه‌ام ايستاد و به فرانسه چيزهايي گفت.

 

همان قدر كه انگليسي ريحانه خوب بود، زبان فرانسه‌اش تعريف نداشت. پرسيد:

 

ـ اين لندهور چي ميگه آرزو؟ چي‌مي‌خواد از جون‌مون؟

ـ آروم باش ريحانه، چيز مهمي نيست، از ما مي‌خواد كفش و لباس‌هامون رو در بياريم و از گيت‌ رد شيم.

آهِ ريحانه بلند شد:

 

ـ يعني جلو اين همه آدم بايد لخت بشيم؟

دو مأمور با اخمي كم‌رنگ منتظر استريپ‌تيز ما بودند. گفتم:

 

ـ تو كه تقريباً لختي ريحانه، فقط كفشت رو در بيار. اما از من مي‌خوان فقط يك تاپ و شلوار تنم باشه.

عجيب بود كه ريحانه توانست در اين موقعيتِ خطير لبخند بزند و بگويد:

 

ـ تا تو باشي جلو اين حاج‌آقا ژست دختر مؤمن و محجبه نگيري! حَقّته الاغ‌جون!

 

كفشش را در آورد.

مأمور دوم هم جلوتر آمد و چيزهايي بقبقو كرد كه دستورات قابل فهمش را براي ريحانه ترجمه كردم. ريحانه آماده‌ي عبور از گيت‌ امنيتي بود. براي جلب رضايت مأمورها، لبخندِ نمكيني روي لب داشت. آهسته زير گوشم پرسيد:

 

ـ حالا دنبال چي هستن؟ مواد مخدر؟

با اكراه كلاهم را برداشتم و بلوز كاموايي نازكم را كندم و پيچيدم دورِ پوتين ساق‌كوتاهم و بقچه‌اي درست كردم، زدم زير بغل. درست مثل روزهايي كه توي روستا، سارُق مي‌بستيم و با مامان مي‌رفتيم حمام عمومي روستا.

ـ كاش اين مراسم استقبال فرانسوي براي كشفِ مواد مخدر بود، اونا دنبال اسحله يا بمبِ اسلامي هستن ريحانه!

لبخند روي لب ريحانه ماسيد و كش آمد. در آستانه‌ي گريه گفت:

 

ـ اينا چرا اينقدر خنگن؟ ما اگه بمب داشتيم كه توي هواپيما مي‌تركونديم، الان به چه دردمون مي‌خوره؟

سيل اشك راه افتاد.

زمين فرودگاه سرد بود. از سرما مچاله شدم توي خودم. جرئت نداشتم سر راست كنم و حالِ نماينده‌ي اصولگراي مجلس را در صف كناري ببينم. خدا كند ديگ غيرت ايراني و اسلامي‌اش به جوش نيايد و كاري دست‌ ما ندهد. نمي‌خواهم وضع از اين بدتر شود و حاج‌آقا را هم كنارِ ما لخت كنند.

براي اينكه‌ حالي از ريحانه بگيرم مي‌گويم:

 

ـ شايد فكر مي‌كنن ما تروريست‌هايي هستيم كه اومديم ايفلِ آهن‌قراضه‌ي مسخره‌شون رو بتركونيم!

ريحانه زير لب آهسته دعا مي‌خواند و من بلند مي‌گويم:

ـ لعنت به اين بخت و اقبال! سالي كه نكوست، از بهارش پيداست. توي مراسم استقبال‌شون كه اينقدر لخت‌مون كردن واي به حال‌مون توي مراسم بدرقه!

 

***

این بخش کوتاهی از رمانِ «فرار سبز است». شخصیت های قصه، ماجرای در آوردن روسری و مانتوی زنانه در گیت فرودگاه فرانسه را با کمی طنز به «لخت» شدن تعبیر می کنند غافل از اینکه در ادبیات سخیفِ برخی از سایت های اصولگرایان زنانی که باور به حجاب ندارند جدی جدی «لخت» توصیف می شوند.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

  • Like 9
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...