قاصدکــــــــ 20162 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۸۸ افسانه های هرکول یونانیها، افسانه های مربوط به هرکول را بسیار دوست می داشتند.در یکی از این افسانه ها،حکایت از این می رود که شیر غول پیکری وجود داشت که به آدمیان و حیوانات حمله ور می شد. شیر دارای آن چنان پوست سفت وسختی بود که تیرهای نک تیز فلزی هم نمی توانستند در آن کارگرشوند. هرکول به شکار شیر رفت و در راه شکار،بلوطی را کند و از تنه ی آن که حتی 20نفر آدم معمولی هم قادر نبودند آنرا بلندبکنند چماقی تهیه کرد. پس دلاورانه وارد غاریشد که شیر در آن به سر می برد. شیر نعره کشان به هرکول یورش آورد ولی هرکول با ضربهی چماق او را از پای در آورد و سپس با دستهایش شیر را خفه کرد و از آن پس پوست شیر جای زره و کلاه خود او راگرفت. منبع: کتاب تاریخ یونان باستان فئودور پ.کوروفکین لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20162 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۸۸ در ماندابی ماری زندگی می کرد به نام هیدرا که نه سر داشت و بدنش پوشیده از فلسهای درخشان بود. مار از مانداب خودبیرون می خزید و یک گله ی درسته ی حشم را می بلعید. پس هرکول با هیدرا به نبردبرخاست و سرهای او را یکی پس از دیگری از تن جدا میکرد. اما به جای هر سری که جدا می شد دو سر تازه می رویید پس هرکول به جوانیکه وی را همراهی می کرد دستور داد که گردن دو شاخه ی مار را با یک نیم سوز شعله ور بسوزاند و هرکول این موجود عجیب الخلقه رانابود کرد. و اما کینگ آجیاس دارای 5هزار گاونر بود.کسی حیاط طویله ی او را رفت و روب نمی کرد. و اینک حیاط طویله پر شده بود ازتپاله.هرکول به کینگ آجیاس قول داد که ظرف یک روز حیاط طویله را مثل کف دست پاککند.پس چون شاه آجیاس با مهمانان خود به عیش و عشرت نشست هرکول رفت و راه دورودخانه ای را که در آن نزدیکی جریان داشت، مسدود ساخت.رودخانه ها وسعت گرفته ، طغیان کردند و با سیلاب ها ی شدیدی جاریشدند و تمام تپاله ها را شستند و بردند. و نیزآورده اند که هرکول به دنبال سیب طلا راه دور دست را گرفت و رفت.این سیب طلا درباغی می رویید که متعلق به اتلانت که در ساحل اقیانوس در ناحیه دور دست غرب خیلیدور از یونان قرار داشت. البته یونانی ها درآن زمانی که هرکول براه افتاد تصور می کردند این آسمان آبی گسترده ای که بالایسرشان قرار دارد چیزی به جز یک گنبد عظیم نیست که به سان کلاهی کله ی زمین را میپوشاند. بنا به اعتقاد آنها در ساحل اقیانوس زمین و آسمان در هم می آمیختند و درهمین جا بود که اتلانت نیرومند گنبد بزرگ آسمان را بر شانه گرفته ، نگاه می داشت. به خاطر همین افسانه های اتلانت بود که این اقیانوس را اقیانوس آتلانتیک میگفتند. خلاصه وقتی هرکول به آنجا رسید آتلانترفت تا برای او سیبهای طلایی بچیند و در این حال هرکول مامور شد که آسمان را برشانه ی خویش نگه دارد. پاهای هرکول از شدت اینسنگینی طاقت فرسا تا زانو به زمین فرو رفته بود واستخوان هایش صدا می کرد و عرقسرتاپایش جاری بود... منبع: کتاب تاریخ یونان باستان فئودور پ.کوروفکین لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده