sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آبان، ۱۳۹۰ دنیا یک طرف...تو یک طرفه دیگه... گاهی...واسه یک خواسته....یک میل...یک حرکت.... تو خودت یک طرفی....دنیای اطرافت یک طرف دیگه.... میشی مثه اون شناگری که خلاف جریان آب شنا می کنه.... نمی دونم...تا حالا پیش اومده برات یا نه.... یا حرکتت...یا خواسته ات چی بوده.... ولی گاهی باید اون شناگره بود.....و هر چه مردم رو پل بهت بخندن و با انگشت نشونت بدن..... باز تو باید کارت رو ادامه بدی.... واسه من که هیاهوی اونا...همیشه باعث....انگیزه بیشتر شده.... ولی منم حواسم بود....که چی می خوام.... لج نکرده بودم....نه با خودم.....نه با دیگرون.... می دونستم درسته....نه تنها با عقل خودم....با دلم....با دیدم.....با شنیده هام..... وقتی یکی از این ها نباشه...لنگ میزنه پای اراده.... . . . شنات اگه خوب نبود...هیچ وقت خلاف جریان آب شنا نکن.....بذار خوب یاد بگیری....خوب بفهمیش.....بد تن رو بزن به آب.... حاله الانم تقدیم تویی که تجربه کردی.....دنیا یک طرف...تو یک طرفه دیگه رو..... من سه نقطه چینم بعد از واژه... 28 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۰ گاهی باید شکست... از پیچه پاگرد پله که رد شدم... دیدم پنجره ای که نور می ده به این راه پله ی تاریک.....یکی از شیشه هاش شکسته..... شاید بارهای بار...هر صبح رفتم....هر شب برگشتم..... ولی ندیدم....یعنی چه زمانی اتفاق افتاده بود....مگه مهمه؟؟... آروم رفتم طرفش....اولش چند تا سرفه اذیتم کرد..... آخه خاکی بلند شده بود....از نسیمی که به تنه خاک خورده ی پنجره می زد.... بعد توجهم جلب شد به یک قاب....یک قابه ساده از شهرم.... خاکستری.....سفید کنار سیاه..... شهر به اون بزرگی...حالا قد یک قابه پنجره ی شکسته برام کوچیک شده بود..... حالا هر روز.....صبح که میرم.....شب که برمی گردم.....یک مکثی سر پاگرد می کنم.... می خوام شهرم کوچیک شه.....تا خیلی چیز هاش رو نبینم... . . . یه وقتایی باید شکسته شه...باید شکست....تا دید آن چه که ندیده مانده بود.... حاله الانم تقدیم تویی که شکستی....تا تجربه کنی...حس جدیدی رو.... من سه نقطه چینم بعد از واژه... 29 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آبان، ۱۳۹۰ بند کفش هات رو خودت ببند... یکی از اولین رگه های استقلال تو کودکی...و یکی از اولین امتحان ها.....واسه ماها... بستن بند کفشمون بود.... با چشم های از حدقه در اومده...بدون پلک زدن به دستشون نگاه می کردیم... و همین جوری با لحن پچگونه می گفتن... این بند رو می گیری تو دستت ثابت...بعد این یکی رو می چرخونی و یک پاپیون خوشگل در میاری.... ما هم هاج و واج واسادیم...میگیم..... نمیشه این بارم خودت ببندی...دفعه ی دیگه قول می دم خودم ببندم... حالا اگه از اون ناز پروده ها باشی...نازت خریدار داره..... والا....می گن...از این به بعد باید خودت بند کفش هات رو ببندی.... یادم نمیاد چند سالم بود...که این امتحان رو پس دادم.... فقط یادمه....بند کفشم اینقد بلند بود...که مجبور بودم.....دو تا پاپیون درست کنم..... دو تا امتحان باهم دیگه... این از اون اولین لحظه هایی که یادمه.... و یادمه....بچه ی اون همسایه ای رو که....رو به رو خونمون بود...و هرروز اخم می کرد... و داد می زد سر مادرش...که ببند ...وظیفه اته.........من بلد نیستم.... . . . وقتی که کوچیکیم ...... امتحان های کوچیک.....واسمون بزرگه.... کوچکی بستن بند کفش هام.....بزرگتر از بی احترامیه بچه ی همسایه نبود...... چون کارش قد نداره...که بشه مقایسه کرد... من سه نقطه چینم بعد از واژه... 27 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آبان، ۱۳۹۰ هیچی... گفتن از هیچ....که گاهی برداشتمون تو لحظه ازش می شه پوچی.....یکم عجیبه واسه من و نوشته هام.... چرا سوق پیدا کردیم سمت این واژه... مثه دریای واژه ها....هزار معنی میده این واژه.... حتی تو لحنه گفتنش میشه....معنیش از زمین تا آسمون فرق کنه... خوبی؟....حالت خوبه؟....چرا پکری؟.... هیچی نیست.... اینو اگه با صدای آروم بیگی...یعنی....دوست داری باز ازت بپرسه..... وقتی با بی حوصلگی میگی...می خوای که تنهات بذاره...یا حداقل بحث رو ادامه نده.... اگه به نگاه چپ چپ یا حتی حرص گفتی هیچی....بدون که داستان جدی تره...شاید پای تو وسطه.... البته اینا همش میشه...برداشت.... مواظب باید بود که بهش نمی شه 100 درصد اطمینان کرد.... ولی آدم هایی که ساده ان.....همین جوری....راحت نشون می دن.... . . . گاهی از هیچی هم...هزار معنی می شه گرفت.... من سه نقطه چینم بعد از واژه... 28 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 آذر، ۱۳۹۰ بین و زمین و هوا معلق..... نمی خوام از تردید...یا دوراهی بگم..... می خوام از ی حس بینابین بگم برات....که تو لحظه قابل تجربه است.... در یک آن هم حس زمینی داری...هم حسه آسمانی.... مثه یک لحظه پریدن....رو هوا....به اندازه ی چند ثانیه تجربه ی بی وزنی.... این به من و تو چه ارتباطی داری.....می گم واست.... دوس دارم...اینقد خالی شم از بارها..... همون بارهایی که مثه کیسه های شن که دارن بالن رو زمین نگه می دارن..... می خوام...یکی یکی بند این کیسه شن ها رو ببرم...سبک شم....سبک شیم.... اوایل سخته...زمین ازمون دل نمی کنه.... از اون ورم..اونقد آسمونی نیستیم....که برامون پارتی بازی کنی.... ولی هرچه قد...توان داشته باشیم...کیسه شن بیشتری بندازیم زمین... آسمونم نگاهش به ما می افته....نمی تونه ازمون بگذره.... و اون آخرین کیسه...واسه کندن از زمین.... همون لحظه....میشه......اون آنی که من تا حالا این همه واژه رو ردیف ردم برات.... بریدن...بند....همانا....تجربه ی حس....همانا.... این بینا بین بودن...به همون بنده آخره که زمین رو زمین....آسمون رو آسمون می کنه... . . . حسه بریدن آخرین بند از وابستگی ها....تقدیم یک لحظه از زندگی......فقط یک لحظه....لحظه تکرار نشدنی.... من سه نقطه چینم بعد از واژه... 24 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آذر، ۱۳۹۰ حصار نه.... حصار گره خورده با وجودمون... اینقد بهمون نزدیک شده...که شروع کردیم به درست کردن انواع مختلفش... بچه هستیم...هنوز تو معصومیت بچگی.... می ندازنمون داخل یک حصار...اسمش میشه تخنه بچه.... البته اونا که از این وسایل دمه دستشون بود.... وگرنه با با همون قنداق بچگی....دست و پا رو می بستن... بزرگتر شدیم...تا بیام خوب و بد رو بشناسیم... با هر ندونستن....تاوانی مثه موندن اجباری تو اتاقمون بود....اینم یک حصار... قد که می کشیم...حصار یکم پیچیده تر می شه..... تا حرف جدیدی می زنیم....کار نویی می کنیم.... یقه ی ذهنمون رو می گیرن...میگن....این کارا زشته...قبیحه....ما هم جوون بودیم.... حصاره میشه....... حصار فکری.... پخته تر می شیم....چهل چهلیمون که می گذره..... می گیم ای دل غافل....ما که اصن تو حصاره جامعه بودیم....محصور آدمکایی که....هیچ وقت آرزوی انسان شدن ندارن... بد با فهمیدنش....دیگه سعی می کنیم...تو همین حصار یک محصور شده بمونیم....به امید آینده... . . . این همه گفتم.....نه برای اینکه بگم دلگیرم....از این محصور بودن.... زمان بهم اجازه داده....گاهی از درز های این حصار...لحظه های زیبایی رو ببینم....که امید رو در نگاهم زنده می کنه.... من سه نقطه چینم بعد از واژه... 23 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۳۹۰ دست های رنگی.... توی جشن رنگ ها...هرکی دنبال اینکه....دست بنداز تو این سطلی که...رنگ مورد علاقه اش توشه... یکی قرمز...یکی آبی....یکی بنفش...یکی سبز.....یکی نارنجی..... جالبه...سیاه و سفیدی که تو زندگی مشتریه هر روزشونیم....مشتری نداره.... تو هیاهوی هزار تا دست که رفته بودن تو سطل های رنگی...من رفتم...سمت رنگ سفید.... صدا پیچیده بود تو گوشم....با فریاد و خنده...رنگ ها رو سمت هم پرت می کردن.... دستم کشیده شد سمت جمعیت.....بین خنده و شادی...گم شدم..... چشم به هم زدم..دیدم شدم تابلویی از رنگ ها..... سر برگردوندم....دیدم....رنگ سفید و سیاه...هنوز دست نخوردن..... نزدیک شدم بهشون....و نگاه کردم....و خیره شدم..... چه راحت...رنگ می زنیم آدمک هارو....سیاه و سفید.....تو روزای سالمون... ولی تو یک روز.....تو جشن رنگ ها به روی خودمون نمیاریم.....خودمون رو می زنیم به اون راه..... که ما با این رنگ ها غریبیم....ولی غریبه ای آشنا.... . . . کاش به جای رنگین کمان بودن در یک روز.....روزها رنگین کمان بودیم...... من سه نقطه چینم بعد از واژه... 25 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر، ۱۳۹۰ دله وصله پینه ای.... میگن دل...عین آینه است.... بشکنه....هر تیکه اش می ره یک گوشه سینه.... مثه ترکش تو تنه....با هر اتفاق...می سوزه.....با یک یادآوری....با یک خاطره.... بعضیا حوصله وصل و پینه ندارن....با دردای کهنه می سازن.... ی عده پازل سازای قهارین..می شینن...حالا هر چه قدر طول بکشه.... بسته به سادگی یا پیچیدگی پازل دلشون داره....دوباره سر همش می کنن... البته هر آن ممکنه یا قطعه رو اشباه بذارن....یا اینکه خسته شن.....سمبلش کنن.....که نشه همون دلی که از قبل بود... بعضی هام....تو کار وصله پینه ان....دلاشون کوچیکه....قطعه های دلشون بزرگ..... با یک نخ و سوزن....دلشون سرهم میشه باز..... . . . چه خوبه که دلت کوچیک باشه.......قطعاتش بعد شکستن بزرگ..... که این به اون در شه....وقتی راحت وصل می کنی دوباره... حس کنی دلت کوچیکه....از اون ور غصه ات بعد شکستن....کم تره.... حال الانم تقدیم تو که...قلبت رو تازه وصله پینه کردی... من سه نقطه چینم بعد از واژه... 21 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۳۹۰ شمع ها.... شمع ها چه غریبن در نبود پروانه..... دیگه کسی نیست که دورشون بگرده.....نازشون را بکشه.... در عوض اشک هدیه بگیره.... دیگه پروانه رفته....بی وفایی نکرده...مثه عشاق امروز......که به حرفی بندن..... به حرف میان.....به حرف می رن....به دل گرفته می شن......و در نهایت از دل می رن.... در نبود پروانه ها....ردیف شدن شمع ها.....و حالا دخترک شده حاجت گوی شمع ها...... که پروانه ها بیایند باز.....شاید عشاق....از دیدنشان کمی عبرت بگیرن.... پروانه برگردند به سرزمین...... که دیگه دل را باید در کیسه ی درویش ها....در خرابه ها پیدا کرد..... شمع ها ایستاده اند...بدون اینکه از گونه ی زردشون اشکی بیاد.... . . . شعله ی شمع...گرمیش رو از نگاه پروانه داره.....نگاهتون رو از اونایی که دوست دارین دریغ نکنین.... من سه نقطه چینم بعد از واژه... 19 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۰ تاریکی....روشنایی.... تو توی روشنایی هستی....یا من توی تاریکی.... گاهگاه که در کوچه تنهایی قدم می زنم.....و دنباله رد پایی از یک آشنا می گردم.... روزنه هایی تو تن کوچه...نگاهم رو به خودش جلب می کنه.... سرک می کشم داخل روزنه ها.... نه نگران نباش....تو کوچه ی تنهایی هام....سرکشیدن تو روزنه ها...دردسر نداره..... شاید تنها جایی باشه که اخلاق حرف اول رو می زنه..... یک جفت چشم داشتن بهم نگاه می کردن..... چشمایی که تو موج نگاهشون....حالتی بود... که برام تعریف کردنش...مثه برداشتن یک دونه از روی دوشه مورچه سخته.... چه مثالی...آخه داشتن رژه می رفتن جلوی چشمام..... تا نگاهم رو برداشتم از صف مورچه ها...دیگه اون نگاه رو ندیدم.... تازه می خواستم ازش بپرسم.....تو توی اون تاریکی چی کار می کنی؟؟... یک لحظه بعد موندم.....دو دل شدم....من توی تاریکیم....یا اون..... روشنایی من دروغه.....یا تاریکیه اون دروغ..... شاید از تاریکیه من ترسید...که نگاهش رو از من دزدید..... چه باریکه...مرز بین روشنی و تاریکی..... . . . روحمون روشن و سفید پا می ذاره به این دنیا..... اگه مواظب نباشیم...اونقد سیاه می شه که موقع برگشت...نمی شناسنمون...روشون رو از بر می گردونن.... من سه نقطه چینم بعد از واژه... 17 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آذر، ۱۳۹۰ گاهی نمی رسی.... یک وقتایی هست...یک خواسته داری...یک میل درونی.... تو ذهنت شکلش می دی...میشه یک هدف.....واسه اش برنامه ریزی می کنی.... همتت رو به کار می بری..تا بهش برسی....دست به دامن دنیایی ها....و یک آسمانی می شی... ولی نمی شه.... می شینی فک می کنی...به خودت می گی....نکنه از اول خواسته ام اشتباه بود... شاید خوب برنامه ریزی نکردم....همتم کافی نبود.....دیگران نذاشتن..... خدا کمکم نکرد....نمی دونم...مگه می شه خدا هم کمک نکنه..... باشه....قضاوتت نمیکنم....هرجور دوست داری فک کن... ولی من همیشه سر نخ رو از خودم شروع می کنم..و به خودم میرسم.... نه این خدایان زمینی رو مقصر می دونم.....نه اون یگانه زیبای آسمانی.... فک می کنم...کلانجار می رم...دعوا می کنم...می زنم....و در آخر کنار میام با خودم.... حسه خوبیه که با خودت کنار بیایی...حداقل از این که عالم و آدم رو مقصر بدونی و دستت بهشون نرسه خیلی بهتره.... حاله خوبیه که دست آخر بدونی که می تونی تکیه کنی دوباره به خودت...چون فهمیدی اشکال کارت کجا بود... پنهونش نکردی بین اون همه فکر این و اون....که هی این جمله تو ذهنت تکرار شه که همش تقصیر اون یا اونا بود..... . . . گاهی نمی رسی....که شاید می رسیدی...عین نرسیدن بود.... با این تفاوت که حالا راه برگشت داری...هنوز تاوان بزرگتر رو ندادی...این یک سیلی کوچیک بود....در مقابل اون مشته بزرگ رسیدن... من سه نقطه چینم بعد از واژه... 24 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۰ رد خیابون برام رسیده به یک ایستگاه اتوبوس.... نشستن رو صندلی هاش....جا نیست من بشینم... میرم کنار تابلو ایستگاه وا میسم...نگاهی بهش که کنم میبینم روش یادگاری نوشتن..... سرم رو برمی گردونم....اتوبوس داره میاد....جماعت هنوز اتوبوس وا نساده...می پرن طرفش.... اونام که می خواستن پیاده شن....از چند متر اون ورتر شروع کرده بودن به پریدن.... آخره همه خودم رو تو سیل جمعیت چپوندم داخل اتوبوس.... نگاهم افتاد به آدما....فک کردم دیگه مگه براشون نایی هم مونده... که فک کن....باید توصف سوار شن....یا اینکه واسن.... اتوبوس بیاسته بعد پیاده شن.... وقتی نگاه خسته ی اون مرد رو دیدم که پول های جیبش رو در آورده بود...و داشت حساب کتاب می کرد.... زیر لب...هی می گفت نمیشه...نمیشه.....دیگه فاتحه فرهنگ رو خوندم.... چند ایستگاه بعد....جماعت کم شد...تونستم بشینم.... و نگاه بندازم به بیرون...کنترل چی صدام کرد...آقا بلیط.....برگشتم نگاهش کردم....بلیط رو دادم.... نفر بعدی گفت..من بلیط دادم...کنترل چی کتمان کرد....موضوع بالا گرفت.....داد...بعدم دعوا.... من هم آروم پیاده شدم تو بیانبین دعوای اونا که حالا راننده و دیگرانم بهش اضافه شده بودن.....به جای اینکه جدا کنن.... قدم گذاشتم توی پیاده رو....گاهی فقط باید قدم زد برای رسیدن..... گاهی فقط باید گذشت....آرام بی صدا.... . . . گاه خیلی راحت می شه نتیجه گرفت....وقتی از یک نگاه میبینی.... ولی وقتی وسعت نگاه رو زیاد می گنی.... می بینی...بهتر اینه که فقط گوش بدی...نگاه کنی....حرف نزنی...نظر ندی... تا وقتی که آدما مثه خودت زیاد بشن.....شاید اون موقع...شاید...بتونی یک کلام بگی چرا؟....همین.... من سه نقطه چینم بعد از واژه... 24 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آذر، ۱۳۹۰ چشم های باز باز...چشم های بسته ی بسته.... دوس دارم چشمامو باز کنم وقتی که آروم یکی میاد طرفم.... نگاهم می کنه....تو نگاهش قضاوت نیست.... لا به لای نقش و نگارهای تابلو...چشمامو باز کنم به یک گوشه اش که پرنده لا به لای درختا گم شده.... ریختن اشک های بدون مجال یک قناری...بالای سر جفتش...... چشمام رو باز می کنم....شاید تو آدمکا به این زیبایی و بی صدایی سوگواری نیست... چشمام رو باز کنم به زیبایی گل آفتاب گردون وقتی که سرش پایینه تو روزای ابری..... و چشمام رو ببندم وقتی آدمک داره از پشت خنجر می زنه به آدمک دیگه..... چشمام رو بدزدم از اون آدمکی که داره داد می زنه به سر بزرگتر از خودش.... نبینم....چشمام رو ببندم وقتی که آدمک داره هل می ده یکی دیگه رو به دره ی نابودی...در حالی که یک لبخند زشت به لبش.... بدزدم نگاهم رو ار یکی که نگاهش آدمکیست نه انسانی...... . . . چشمان زیبایت....گاه باید باز باز بشه به آنچه از زیباییه...و پر شه از اون..... و بسته شه....به هر چی که ارزش اونا رو نداره...... من سه نقطه چینم بعد از واژه... 24 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آذر، ۱۳۹۰ این روزا که دارم قدم می زنم تو خیابونا....چترها دارن باهام حرف میزنن.... قبلا گفته بودم از اینا براتون....ولی این بار مثه هزارتا حرف متفاوت از یک موضوع که می شه زد....با یک نگاه دیگه میگم... این روزا وقتی شالگردنم و محکم حلقه می کنم دور گردنم...میبینم دریایی از چتر دور و برم... گاهی دوتا دوتا...گاهی یکی یکی....گاهی چند تاباهم...گاهی هم هیچی..... راحت داره می چرخه تو رگبار بارون....اونو بذار به حاله خودش.... اونا رو نگاه کن....یکی چتر صورتی...یکی چتر آبی.... لبخند به لب دارن می رن...هراز چند گاهی صدای خندشون بلند می شه... اون یکی رو نگاه کن....یک گوشه واساده....داره زیر چتر سیگار می کشه...از طرز نگاهش پیداست...منتظره.... اون یکی رو...انگشتش رو گرفته به سقف چتر...انگار سوراخ شده..... وای اونیکی رو....چتر رو گرفته برای یک خانومی که رو ویلچره.... نمی دونم چه نسبتی دارن....خودش خیسه خالی شده....خانومه هم مدام میگه....سینه پهلو میکنی..... من این وسط چتر به سر....دارم دنیای اونا رو دید می زنم.... هیچی برام پرمعنی تر از اون لحظه نبود که یکی چتر رو جوری گرفته بود که انگار یکی داره کنارش قدم میزنه... . . . چتر شده فصل مشترک خاطره های آخر پاییزی خیلیا.... این وسط اون چتری برده که هنوز بعد باز شدن....خنده از توش بلنده.... من سه نقطه چینم بعد از واژه... 23 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آذر، ۱۳۹۰ سلام دوستم.... می دونم دلت می خواد توی یک لحظه هایی یکی پیدا بشه بهت بگه سلام دوستم.... یکی که بعد مدعی نشه....بلای جونت نشه.... طلبکارت نشه....بدهکارتم نشه.... یکی که باهاش مثه یک جفت چشم باشی...... معنی اعتماد رو با اون بفهمی..... به ذهنت....اصلا اون ورتر تو خیالت مشابه نداشته باشه.... دوست داری...آدمی دیگه.....هرچی وصل بشه به دوست و دوستی و دوست داشتن.....قلقلک می ده حس لحظه هات رو... چه بد می شه که یک شبیه دوست...همه ی این خوبی هارو ازت بگیره..... از اون بدتر اونه که دیگه تو ذهنت.... تو واقعیت....وصله های دوستی و دوست داشته شدن رو پاره می کنی.... دسته خودت نیست....همونجور که زود وصله می زنی.....زودم وصله هارو باز می کنی.... ولی...رویش جوونه تو دلت....دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.... . . . نگو من اینجوری نیستم.....که هست تو این روزگار....ولی انگشت شمار.... سعی کن خودت رو تو این وادی انگشت شمار ندونی.... جوونه زدن....همیشگیه.....جوونه نزدن...خاص....چی مشه اینبار خاص نشد.... من سه نقطه چینم بعد از واژه... 22 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۰ خواب..... مدتیه با این واژه غریب شدم.....با اینکه خیلی بهش قریبم...... خواب شیرین واسه یک مدت طولانی....یک آرزویی که نه که نخوام......نمیشه..... میگی...خواب به کیفیتشه...نه کمیت...آره راست می گی.... ولی واسه کسی که سال های زیادی از زندگیش رو فقط روزی 3 ساعت خوابیده...حق بده.... حق بده حداقل آرزوش رو داشته باشه..... توی خواب....رویای جایی رو ببینه که دست یافتنی باشه..... بشه دست انداخت..گرفتش....لمس کرد...... یادته از رویای صادقه گفتم بهت.....این با اون فرق می کنه ها..... این گیر انداختن دست....تو بند یک خاطره است....که تو واقعیت...دوست داری اسیرش باشی.... از اون خواب های سپید می خوام....که به جای جاده و راه....همش منزلگاه های جاده ای باشه و میخکوب شدن به منظره.... گفتم بهت.....دیدی چه راحت بهت گفتم....آرزوم رو..... دیدی لازم نیست مقدمه چینی کنی.....همش رو بسپاری به انگشتات....میدونن که چی بنویسن....گوششون به دلته.... . . . از خواب گفتم و آرزو.....ازمنزلگاه جاده ای گفتم و میخ کوبی در منظره...... لا به لای این واژه ها....دنبال حسرت نگرد.... من تو بیداری لحظه هایی رو تجربه کردم......که الان سرپا ایستادم....میگم..این به اون در.... من سه نقطه چینم بعد از واژه... 21 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۰ متاسفم.....من رو ببخش.... نمی دونم چرا وقتی می فهمیم اشتباه کردیم....دنبال توجیهش می ریم... یا اون اشتباه رو با اشتباه های بیشتر دامنه می دیم بهش.... ولی حاضر نیستیم...همون اول...تو جوونه بودن اشتباه... با یک متاسفم...ریشه ی اشتباه رو بکنیم.... زمان رو هدر می دیم....هدر می دیم...تا جوونه تبدیل بشه به یک درخت تنومند... با ریشه ای که به این سادگی ها نمی شه کندش.... میگی...خوب... سخته....خودمون رو کوچیک کنیم که چی.... یک جوری با حاشیه روی و مسولیت نگرفتن...سر و تهش رو هم میاریم... مشکله همینه که ظاهر رو درست می کنیم ولی باطن می مونه... خودمون میدونیم که ظلم کردیم....و این ظلم کردن برامون عادی میشه.... و تو دله دیگرون این تبدیل میشه به یک کینه.... و خدانکنه که این کینه جمع بشه...جمع بشه....و نتیجه اش بشه یک زخم...که اون موقع...تیغ انتقام میاد وسط... یکم تلخ گفتم نه....آخه خواستم یکم از اون ظاهر بیایم بیرون..ببینیم باطن رو... . . . خیلی ساده....بدون تکلف...خواستی تو چشاش نگاه کن...خواستی سرت رو پایین بنداز... هر جور دوست داری....بگو...متاسفم.....معذرت می خوام... گاهی همین واژه...از یک تاوان...از یک اتفاق...از هدر شدن یک دل نه چند دل....جلوگیری می کنه... یکم به جای خود.... دیگران رو ببینیم... ممنونم که تحمل کردی....ببخشید که سرت رو درد آوردم... من سه نقطه چینم بعد از واژه... 21 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۰ چشم هامون رو ببندیم.... خیلی می شنویم....که چه رابطه هایی واسه یک مسائل کوچیک...می رسه به آخر خط... نه ببین...ساده نمی بینم....منظورم اینکه سادگی به تمام معنا یک سری مسائله.... یک سری ایراد ها....یک سری سلایق.... گاهی فک می کنم....واقعا از اول یک مهری بوده تو این رابطه...یا براساس منافعه همه ی ارتباط های آدمکی... که یک زدگیه کوچیک...باعث میشه ما کلا لباس رو بندازیم دور... یا اینکه تو رابطه ها فقط دنبال اینم که حرفه ما بشه.... دیدن عینه یک مشت اندازیه دو نفره که هر کی...زورش بیشتر باشه....زودتر مچ رو میاری پایین.... بعدشم دستاش رو مشت می کنه...میگه دیدی؟؟؟؟ دقیقا همون حسی که نظرت رو به دیگری غالب می کنی..... حالا این رابطه می تونه هر رابطه ای باشه..دوستی....رئیس و کارمندی.....زن و شوهری..... این چه دیدگاهی شده که همه دوست دارن حرف خودشون به کرسی بشینه.... مگه تو یک ارتباط دیگران هم نقش ندارند؟؟....اون ها هم حق ندارند؟؟...... یک نقص طرف مقابل...یا یک سلیقه اش..اینقد برامون آزار دهنده میشه...که کل رو زیر سوال می بریم.... و جالبه که نمی بینیم...خودمون چند تا نقص داریم..... . . . چشم هامون رو باید ببندیم یک جا....وقتی رابطه....واقعی و دو طرفه باشه......نه برای پیروزی و غلبه و منافع.... احترام....در کنار بستن چشم ها به بعضی نقص ها....یک رابطه رو پایدار می کنه.... من سه نقطه چینم بعد از واژه... 21 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر، ۱۳۹۰ حباب های زندگی... یک مقدار حباب های زندگیمون زیاد شده.... دقت کردی....تو یک مقطعی...این حباب ها جلوی چشمتن... یا تو ذهنتن...و همه ی وقتت رو می گیرن....که بترکونیشون... یا فوت شون کنی که برن کنار...که بتونی ببینی...اونکه ارزش دیدن داره.... بعضی حباب ها خیلی ریزن....که می رن اون پسه ذهنت جمع می شن....موندگار.... هراز چندگاهی...هوا می گیره یکیشون..می دو جلو....تو رو به خودش مشغول می کنه.... و این دوره تسلسل ادامه داره....و نمی ایسته...بهت امون نمی ده.... اینا از اون موذیان....ولی اون حباب هایی که تو ذهنت زود باد می شن....زودم می ترکن... سر و صدا زیاد دارن...ولی زود گذرن..نمی مونن....مثه اون قبلی ها...ادامه دار نیستن..... بعضی حباب ها بینابین.....نه این وری...نه اونوری....این وسطای ذهنت می لولن.... و بیشتر وقتت...درگیره همیناست...ساده بگم.....روزمزگی هاته.... . . . هرچی کمتر باد به ذهنت بخوره....کمتر حباب می گیره ذهنت....اون موقع آروم تری.... یاد بدیم به زبون ذهنمون که نیشتر واژه هاش رو واسه حباب های ذهنمون بذاره...نه واسه خط خطی کردن خاطره ها.... من سه نقطه چینم بعد از واژه... 18 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر، ۱۳۹۰ من و تو.... یک جایی توی یک لحظه...یک نفر پیدا میشه که باهات چفت شه.... که آیینه شه برات....خودت رو تو اون ببینی....ببینی نقص هات رو..ببینی زیبایی هات رو...آره زیبایی هات رو... برسی به اون حس که افتخار کنی به خودت...که کنار اون هستی.... دنبال اسم واسش نگرد...دنبال لقب واسش نگرد...می تونی هر نسبتی داشته باشه باهات... این رو گفتم که ذهنت رو از کلیشه های روزمره و...متن های دختر پسری بیاری بیرون.... آره اونم می تونه باشه...ولی فقط اون نیست که می تونه.....من و تو باشه.... پازل آدما...واسه جفت شدن کنار یکی دیگه...بهانه ای مثه یک زندگی مشترک نیست... می تونی یک دوست باشه...می تونه یکی از نزدیکانت باشه...می تونه یکی از اهالی خانواده ات باشه.... واسه یک عده هم...می تونه فقط یک رویا باشه......ولی باشه...حتی تو رویا.... این من و تو..اون می شه که وقتی دهنش رو باز می کنه...میخکوبش می شی...که پر کنی ذهنت رو از واژه هاش.... تا اون هست دوست داری...که سکوت کنی....به قدر اون لحظه هایی که بعدها کنارت نیست... نمی گم یک مهر مقدس....نمی خوام قدیسش کنی واسه خودت...اونم یکیه مثه خودت.... ولی تا هست...خوب نگاهش کن.....خوب مواظبش باش....تا حصرت همخونه ی دلت نشه... . . . گفته بودم قبل از اینا...از دوست....ولی این من و تو...خیلی بزرگتر از یک دوستیه... فک کن دوستی واسه آدمکا چقد با ارزشه...و حال این من و تو از اونم بزرگتره.... شاید بشه گفت..یک همزاد....اگه بشه اسم گذاشت....اگه بشه... من سه نقطه چینم بعد از واژه... 20 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده