رفتن به مطلب

من و نوشته هام


ارسال های توصیه شده

عشق...نفرت....

می گن فاصله ی این دوتا به باریکی پله صراته....

میگن از یک طرف که می شنوی بهت می گن دوست دارن.....منتظر روزی باش....

یعنی انتظار این رو داشته باش که یک روز بشنوی ازت متنفرم...

میگی این شد همون حرفیه که وقتی شادی اومد...منتظره غم باش......آره...

ولی...

یک چیز...

هرچقد هم حواست جمع باشه....اون بی دعوت...مثه اجل معلق میاد.....

پس چرا این دو روزه خوشی رو با فکره......آینده ی نیومده خراب کنیم...

باشه....حواست باشه...تو حواست باشه...ولی تو همون نیم ساعت خیال بافیت تا خواب.....نذار بیاد بیشتر شه....

.

.

.

حاله الانم تقدیم اونایی که تو روزای خوشی شونن.....و اونایی که روزای ناخوشی......

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

 

msrcrryz2rmcfblikip0.jpg

  • Like 25
لینک به دیدگاه

صندلی...

تا حلا شده بگی....صندلی هم نشدیم؟؟!!!....

یک صندلی که تنها باشه زیر شلاق های بارون....

اینم یک آرزوه دیگه...ولی اگه از اونایی باشی که یهو میگیره آرزوشون....حسرت می خوری که...عععععععع کاش یه چی دیگه خواسته بودم....

عجب....پایان ناپذیره این خواسته های آدمکا.....

ولی من هنوز آرزو دارم....جای همان صندلی باشم....و بدون ترس از زنگ زدنه قالبه فلزیم....یک جا بیاستم...و شلاق بخورم از آسمان....

.

.

.

حال الانم تقدیم تویی که آرزوت فقط اینه که از قالب فلزیت نترسی.....

من سه نقطه چینم بعد داز واژه...

 

 

a6hssh1onbbkkkdxug9.jpg

  • Like 22
لینک به دیدگاه

آرام...

قدم به قدم...روی یک خط....پشت سر یک نفر که رفته این راه رو....

گاهی باید با سرعت کم....رفت جاده رو....

گاهی باید تکیه به تنه ی یک باتجربه زد...

یک رد پا گذاشت...برای اونایی که قراره این راه رو بیان....ولی اگه شروعت اشتباه باشه.....پایان هم تلخ می شه....

اینه ریسک رفتن راه مستقیم....

آره دور زدن رو گذاشتن واسه این روزا....

ولی گاهی باید....از دره پایین رفت...یا پل زد....یا نیست شد...که بفهمن....که نیان این راه رو...

.

.

.

حال الانم تقدیم اونایی که نابودیشون....راه شد واسه من...حالا از هر جنسی بودن....از هر دینی بودن....از هر فرهنگی بودن...از هر قومی بودن...

یک وجه اشتراک داشتن....انسان بودن....

 

emvgb9utzmt888vsk52.jpg

 

 

  • Like 20
لینک به دیدگاه

تاب....

تاب خوردن ،برای منی که برای یک لحظه شور....یک لحظه اوج گرفتن و پایین اومدن....یک لحظه رها شدن....

رنج یک راه طولانی رو به جون می خریدم.....یک مزه ی دیگه داره...

برای منی که لا به لای خنده های بچه های تو پارک....یکدفعه قد کشیدم....تاب خوردن یک مزه ی دیگه داره....

حتی حالا که پاهام به زمین می رسه....و خودم می تونم تاب بخورم...بدون کمک تو....

باز بی اختیار داد می زنم....محکم تر هل بده.....می خوام برم اون بالا بالاها.....

چه خاطره هایی داریم ما....نه؟؟؟.....

هنوز رد زخمی که ....برای اون هول محکمت از روی تاب خوردم زمین رو یادمه....اون موقعه اشک ریختم....شن هارو سمتت پرت کردم....

ولی حالا شده بهانه واسه لبخند های گاه به گاهم....

.

.

.

نمی دونم لحظه های تو چه جوری بوده....

ولی اگه تو اون لبخند ها باهم مشترکیم....حتی با همه ی غم های اون روزا که کم و بیش بود....

تقدیم می کنم حال الانم بهت....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

yua11m6uo1vm9ctvxc93.jpg

  • Like 22
لینک به دیدگاه

پرواز...

نردبونو گذاشتم لبه دیوار....قدم به قدم پا گذاشتم رفتم بالا....

دست گذاشتم رو لبه ی بوم....خودمو کشیدم بالا....

دم دم های صبحه....

کبوترهای همسایه...رو خرپشته نشستن....

همیشه جلد اینجان....

10تا....نه...15تا هستن...

نه فک نکن....من کفتر باز نیستم....

ولی پرواز رو به واسطه ی بال های سفید این مظهر های پاکی دوست دارم....

دم دم های صبح....کاره هر روزم اینه که...بیام لبه بوم رویا....

و ببینم که کی زمون اون می رسه...که دست تو دست کبوتر ها......پرواز واقعی رو تجربه کنم....

نمی دونم...این پروازهای مصنوعی روحم رو سیر نمی کنه.....

هنو خالیم از رهایی....می خوام سیر شم....

و تا سیر شدن از رهایی....وعده ی صبح گاهی من...با خیالم....روی این بومه...با کبوتر ها....

.

.

.

تقدیم تویی که سیری از رهایی....دستت بند نداره به دنیا.....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

 

bqg1b04n2nzfwlu80ft.jpg

  • Like 22
لینک به دیدگاه

پایان...

نقطه ای که بعد از شروع....شاید به اندازه ی یک چشم بهم زدن....یا اندازه ی هزار سال بهش برسیم...

پایان تو این زندگی آدمکیه ما....شده فصل الخطاب خیلی چیزا...

پایان روز...پایان شب....پایان بازی....پایان درس.....پایان...پایان....آها...تا یادم نرفته...پایان راه....

تو همه ی اینا...یک قبلی وجود داره....

قبل از پایان بازی...قبل از تموم شدن راه....

ولی پایان انسانی...یهو میاد....می مونی که از کجا اومده...

واسه پایان های دیگه می تونی برنامه ریزی کنی...آسمون ریسمون ببافی.....اهمیت ندی.....بگی بازیه بعد....

ولی این یکی از نقطه ی شروع....تو این هول و ولایی که کی نوبته منه.....

آی... اگه این نسیان نبود....این فکر..مثه خوره می خورد روحمونو....

ولی خوبه گاهی تلنگر بزنیم....که شاید فرصتمون به اندازه یک چشم بهم زدنه...

.

.

.

حال الانم تقدیم تویی که شروعت خوبه....و دلت آرومه که غافل گیر نمی شی....جاودانه باشی...

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

 

4zes2ocx1ms6u2zndnu9.jpg

  • Like 24
لینک به دیدگاه

نگاه های یواشکی...

دنیایی این واژه ی نگاه....چقد بهانه هست واسه نوشتن ازش...

امشب بهانه ام شدم نگاه های یواشکی...

نگاه هایی که بعضی اوقات فک می کنی هیچکی نفهمیده....ولی اونی که اصلا فکرش رو نمی کنی دیده....

وقتی...نمی تونی واژه بیاری....وقتی که دلت دو دله....وقتی این پا و اون پا می کنی....برای اینکه ببینی داره می بینه حالت رو....یواشکی نگاه می کنی...

وقتی دست گلی به آب می دی...میری تو چارچوبه در وا میسی...یواشکی نگاه می کنی...

وقتی تو بچگی...منتظر بستنی فروش تو پارک هستی....یواشکی به مامان یا بابا نگاه می کنی....که اونا هم متوجه بی تابی هستن یانه....

وقتی...تو گذر....پشت ستون...منتظری که بیاد...بپری بیرون غافل گیرش کنی.....باز یواشکی نگاه می کنی...

.

.

.

حال الانم تقدیم تویی که برای گرفتن دستی....برای ناشناس بودن....گذر رو یواشکی نگاه می کنی...

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

kgdfy5nrpcjdho88oroh.jpg

  • Like 22
لینک به دیدگاه

بادبادک...

روزها پشته هم میان و می رن...و من با این انگشت تر...جلوی ایوون....منتظره ذره ای باد...تا بادبادکم رو بسپرم دست آسمون....

نمی دونم بادبادک رو استعاره بذارم از دلم....و آسمان را از تو....

یا همین بادبادک رنگ رو رفته رو......منتظر بشینم تا وقت پریدنش فرا برسه....

لا به لای کاغذ رنگی هاش....دست نوشته های بچگی رو می بینم...که روش نوشته ام...درخواست هایی از خدا....

چه خالص...چه بی ریا....دوست کودکیم نوشته.....

خدایا...میشه بابابزرگم رو دعوت کنی خونت؟؟....آخه چند سال هر بار ازش می پرسم ساک گوشه ی اتاقت واسه چیه؟؟....

میگه می خوام برم خونه ی خدا.....وقتی می گم...چرا نمی ری...چشاش پره اشک میشه.....میگه خدا دعوت نکرده......

رو اون تیکه خودم نوشتم.....ببین چه نوشتم....خنده ات نگیره ها.....

نوشتم...خدایا...میشه این بادبادک برگرده...من رو سوار کنه...ببره پیشه بابای دوستم....بگم بهش چرا نمی آی تو خوابش؟؟؟....

.

.

.

حال الانم تقدیم تویی که آرزوهای کودکی ات....خالصه....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

iupt6as7msbw3lpt80n.jpg

  • Like 22
لینک به دیدگاه

خط عابر پیاده...

توی جاده...هر وقت که به تقاطع می رسیدم...تنها چیزی توی هیاهوی چراغ ها...و صدا ها نگاهمو جلب می کرد...

یک ریتم ساده ی سفید بود....

جالبه چیزی که نظر من رو جلب می کرد..واسه هیچکی معنا نداشت....

عابراش که که روش پا می ذاشتن....گاهی تو فکر....گاهی خندون...گاهی گریون...گاهی مضطرب به ساعتشون نگاه می کردن...گاهی هم از سر فرهنگ زیاد آب دهنشون رو تو می ریختن!!!...

واسه سواره هاشم....تو چراغ قرمز هم حرمت نداری...چه برسه...تو چراغ سبز....

ولی تو همچنان که بودی...هستی....کم رنگ می شی...ولی محو نمی شی...هستی رو تن جاده....

هستی تا نشون باشی به اون نشون که چراغ هم نباشه...تو نشون تقاطعی....

اونجا که دو نگاه....در میون جاده...رو خط سفیدت....مات می شن....و لبخند چاشنیش میشه.....

اونجا که دو جفت چشم....غمگین از هم می دزدن نگاه رو....چون نمی خوان دیده شن....چون تو شدی تقاطع دوبازه یک حس....که فراموش شده بود....و می خواد فراموش بمونه....

.

.

.

حال الانم تقدیم تویی که تو تقاطعای زندگیت....رو ریتم خط های عابر....یک جفت نگاه آشنا دیدی....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

 

ae9q5v2g2zdlorw0r0tq.jpg

  • Like 19
لینک به دیدگاه

قلم....

قلم من و نوشته هام...همیشه آخر اون صفحه از دفترمون می مونه که سفیده...

هر بار که دست نوشته هامون تموم می شه....صفحه رو بر می گردونیم....قلم رو می ذاریم روش....تا دست نوشته ی بعد....

دفتر رو که وا می کنیم.....هیچی نبینیم جز سفیدی....سپیدی...پاکی....

تا حالا نشده بین دست نوشته هام برگ سفید بذارم....

اما دوست دارم...یک روز که هیچی واسه گفته نداشتم.....نه این بهانه ی خوبی نیست....وقتی دلم سپید شد....یک برگ سفید بذارم تو دفترم....

که وقتی دست نوشته هام دسته...تو افتاد...بدونی که برای یک بار...دلم سپید شد....اگه....این سپیدی تکرار شد....بدون که موندگار شدم در اون حاله خوب.....

و چقدر دوست دارم که اون روز رو ....تو ببینی...

شاید این روز....خیلی دور...خیلی نزدیک باشه....

.

.

.

حال الانم تقدیم تو که روحت سپیده....پاکه....عینه برف......

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

r291f26w4oe2sa4qrz7.jpg

  • Like 19
لینک به دیدگاه

سنگ...

می گن هیچی چیزی تو این دنیا بد نیست....تا وقتی که به دست آدمکا برسه...

نمی دونم چی تو بعضی از ما هست.....دست می زنیم به یه چیز...می تونه تو لحظه یک شر ازش بیرون بیاد....

بذار اول از خوبی ها بگم....چون قرارمون این بوده....

چه زیباست ارتعاش آب برکه...وقتی سنگ رو آروم پرتاب می کنیم توش......

چه راحت.....دراز می کشیم رو یک صخره از سنگ که تهش دره است.....با دله قرص که محکمه.....

چه رویایی که با یک چکش...می شه چهره ی سختش رو تبدیل کرد به یک فرشته که دل ببره......

و.....و......

نشد...

باید بگم...حرف گفتنی رو باید گفت....

و چه ناراحت کننده.....که به هر کی و هر چی....که داره رو به جلو میره.....سنگ می زنه این آدمک....چه قطار باشه.....چه اونکه داره با پای برهنه می ره جلو....

سرعت فرقی نمی کنه....فقط می خوان متوقفش کنن......

.

.

.

نگاهه پشت پنجره ی سنگ خورده....تقدیم تو که سنگ زدن رو هنوز یاد نگرفتی....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

 

wflimdha556endispbjo.jpg

  • Like 22
لینک به دیدگاه

یکی واسه من....یکی واسه تو...

صبح به صبح....مثه پدر بزرگم...یک کیسه قرص می ذارم جلوم...با یک پارچ آب....

دونه به دونه می خورمشون....

با این تفاوت که قرص های من...روی زبون عقلم می نشست...

یه قرص واسه رویا.....که از هیاهوی توی مترو دیوونه نشم....

یه قرص واسه امید....که جون داشته باشم همین مسیر رو برای رسیدن به آرامش خونه برگردم....

یه قرص واسه تسکین... سردرد روزانه از پچ پچ هایی که از نگاه های خیره میاد تو سرم....

یه قرص واسه لذت از لحظه....تنها واحد زمانی که برام معنا داره....

یه قرص واسه عشق....که باور کنم هنوز آدمم...نه انسان......همون آدمک.....

یه قرص.....

یه قرص...

.

.

.

تقدیم تویی که دست به هر خیال بافی می زنی که حاله دلت خوب شه.....خوب بمونه......

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

 

2kadjlfyju72i82ov1z.jpg

 

  • Like 23
لینک به دیدگاه

شهربازی...

حکایتی داری این واژه...

از نگاه اول ببینی....شیرینی بعد از یک هفته درس خوندن واسه امتحان و گرفتن 20....نه کمتر....حتی 25صدم...

برای چی؟؟؟....برای رفتن به شهربازیه شهر....تو آخر هفته...

این بود خاطره ی این واژه...حالا یکم پس و پیش....واسه خیلی از ماها....

لیس زدن به بستنی...و رفتن تو صف بلیت دیوار....چرخ و فلک....

دیوار....موتوره رو دیواره می چرخید...و جمعیت داد می زدند....پول می ریختن سر موتورسوارش....

و من تنها کسی بودم که دستامو جمع کرده بودم و فک می کردم.....نکنه بیوفته....

و جمعیت پول می داد....واسه دیدن هیجان بیشتر.....حالا هر بلایی سرش اومد..اومد......

بگذریم....

نوع نگاه دوم شم اینه که....شهربازی شده بود مثه قرصای مسکنی که مردم شهر....

آخر هفته به خورده ذهنشون می دادن...

که بکشدشون برای یک چرخش هفتگی...

.

.

.

ولی هرجور بگمو و بگی....هرچی فلسفه ببافمو ببافی....واسه اون بچه... تنها حق بچگی اش خلاصه بود تو همون شهربازی....

تقدیم تویی که حالا بزرگ شدی....و ذهنت داره می ره سمت نگاه دوم....ولی شیرینیه ی نگاه اول رو فراموش نکن...

 

 

epemy11om7xx89boysr.jpg

  • Like 21
لینک به دیدگاه

ایستگاه...

لا به لای تصویر های ذهنیم وقتی می گردم.....میون اون بازار مکاره....یک چیزایی دستم رو می گیره....

یاد تصویر پیرزنی افتادم که که گوشه ی کاپشن جوونی رو گرفته بود....

و می گفت.....پسرم....پسرم...یواش تر....من که پای رفتن ندارم....

و پسر زیر لب غرولند می کرد...و پشت سرهم می گفت....زود باش...زود باش......

نمی دونم تو و من اگه جاش بودیم....همین کارو می کردیم...یا می ذاشتیم مادرمونو دوشمون....

یاد صورت گریون مادری می افتم که نمی خواست از پسرش جدا شه....ولی با خنده ها و شوخی های پسر آروم می گرفت....

ولی یک تصویر روشن تره برام....

یک مرد....با چشم های خیره به ریل ها.....

ساعت ها آنجا بود....کنجکاو بودم.......داستانش رو بفهمم.....

اون طرف تر مسول خط را دیدم که داره با کسی صحبت می کنه....

می گفت...آره...بنده خدا الان 10 ساله هر روز می آد اینجا می شینه.....

مردمم فک می کنن گداست....پول می ریزن به پاش......آخر سرم پول ها شب دست پابرهنه رو می گیره......و خنده ای بلند زد....

یک عده می گن عاشقه.....یک عده میگن از امین آباد در رفته....یک عده میگن زخم خورده ی قطاره.....

من خودمو بهشون رسوندم...پرسیدم.....تا حالا از خودش پرسیدین......

با خنده ی زننده ای گفت:چی رو؟؟؟؟؟......چه جوری دختره پیچوندش....یا چه جوری از امین آباد در رفت؟؟؟؟؟؟............

 

هیچکی زحمت این رو نداد حتی ازش بپرسه....فقط بهانه ای شده بود واسه خندیدن...واسه بازی کردن.....واسه پرکردن وقت.....

.

.

.

کاش هیچ وقت آدمکا معنیه قضاوت رو نمی فهمیدن.....حداقل بعد ها می گفتند....ندانسته بود......ولی حالا که می دانی چرا......

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

 

h56qishvm0n4tdrm5v3.jpg

  • Like 20
لینک به دیدگاه

آهسته تر....

کمی آرام تر برو....می تونی؟؟....

با خودمم...به خودت نگیر....

دارم تو جاده می رم یک کله...بدون توقف....به همه ی تابلو ها نگاه می کنم....به غیر از تابلو...آهسته تر برانید....

نمی دونم چند نفر تا حالا تاوانه این کم محلی رو دادن....

یکی آروم میزنه رو شونم....سام....آرومتر......میگم چشم.....

نمی دونم خوبه یا نه که همیشه باید یک نفر باشه........

کاش خودمون میزدیم رو دوشمون...که هی....آروم تر....

توی جاده زندگی...اگه کسی همرات باشه...می تونه...دستت رو بگیره....بگه.....آهسته تر....

بگه اینجا داری تند میری...عاقبت نداره.....اصلا به خاطره من....

خاطره یک نفر...اینقد عزیز میشه.....که آهسته تر گام برداری.....حرف بزنی....فکر کنی....

ولی اگه نبود.....اگه تنهایی......به خاطره خودت آهسته تر.....باشه به خودمم می گم......آهسته تر برو.....

.

.

.

تقدیم تویی که به خاطره یک نفر....یا به خاطره خودت.....آهسته تر میری هر جاده ای رو....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

sas1rh4fnezqcx8q7gt.jpg

 

  • Like 18
لینک به دیدگاه

کلید...

می گن هر قفلی یک کلید داره....

اگه با کلید معمولی وا نشود.....دواش شاه کلیده....

والا..من و نوشته هام....از موقعی که همو شناختیم.... در احساسمون را 4 قفله کرده بودیم........خیلی وقته....سال های ساله...

بالاخره در رو واکردیم...و شریک شدیم احساسمون رو با تو....

از خودم شروع کردم....تا بدونی تجربه کردم....قفل کردن دل و ذهن رو....

شریک نشدن رو....

ولی عالم تنهایی....هر جور خوشی داشته باشه.....

مثه اینکه..

نامردا دیگه رورو برت نیستن....غم دیگرون هوار نمی شه رو سرت....

کسی نیست بهت بگه بالای چشت ابرو....

کسی نیست بازیت بده......

اووووووووه....تا دلت بخواد از این حرفا.....

ولی چه شیرینه اون لحظه که حست تو لحظه برسه سر تقاطع....

بشه مثه خوده تقاطع....که میرسونه همه رو به یک نقطه....یک نقطه ی مشترک....

آره...حق با توه.....ممکنه ریسک باشه......ولی یواشکی...در رو باز کن....ببین اگه اوضاع آرومه....کلید رو بردار از در....

یک سرکی بکش...دوباره برگرد....

چند بار بری و بیای....حواستم جمع کنی.....هیچ گربه ای نیست که شاخت بزنه....

حالا دوست داری....کلید بنداز بیا بیرون....یا بمون.....هر کدومش رو انتخاب کنی....واسه من و نوشته هام عزیزی....

.

.

.

حاله الانم تقدیم تو که کلیدت....قفل ذهن و دلت رو....به موقع باز می کنه....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

v3wr27xtbakbuv9qo0fs.jpg

  • Like 22
لینک به دیدگاه

پاهایم...

پاهایم توان ماندن ندارند....درست شنیدی...توان ماندن ندارند.....

هرچقد هم خسته شن...از اومدن یک راه طولانی.....

به قدر یک تازه کردن نفس....یک جا بند میشن....

سریع بی تاب می شن....برای رفتن....

سکون رو دوست ندارن....درجا زدن رو دوست ندارن....حتی به قیمت برداشتن یک قدم به عقب....

ولی تا راه هست.....تا راه راست هست.....می شه جلو رفت.....

اینقد وقت کمه.....که حتی پاهایم...شعور رفتن پیدا کردن....

راه رفتنی باید رفت....

رو این نیمکت....نشستم...یک لحظه...به اندازه بالا اومدن نفس....و گفتن این واژه ها بهت....

حالا می تونی پاشی باهام بیای....تو این شب عیدی...یکم قدم بزنیم رو به جلو تا نیمکت بعد.....

یا می تونی یک پوزخند تحویلم بدی.....یا زیر لب....یا حتی بلند بهم بگی...دل خوشت سیری چند؟!!...

.

.

.

حاله الانم تقدیم تویی... که بین رفتن و موندن.... دو دلی......

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

s1j8gl30acggu8zdk1k3.jpg

  • Like 20
لینک به دیدگاه

متفاوت...

دیدی چه جوری حرف می زد.....خیلی آروم بود.....گفتم الانه که دیگه از کوره در ره.....داد بزنه.....

ولی باز آروم جواب داد.....برخوردش خیلی متفاوته...

اون تابلو رو دیدی....به جای اینکه دریا رو آبی بکشه.......اونو به رنگبنفش کشید.....

تا ازش پرسیدیم چرا....گفت من دریا رو اینجوری می بینم....یک دید متفاوت....

چه خوب که از این راه اومدیم....خیلی دلنشینه....تا چشم کار می کنه زیباییه.....

چرا از این راه نیومده بودیم این همه وقت......یک راه متفاوت....

گاهی تفاوت ها...به جای اینکه باعث انگشت نما شدنت بشن....باعث می شن...اطرافیان....بگن......

چه متفاوت....چرا ما این کار رو انجام ندادیم تا حالا....

ولی یک واژه هست به اسمه عادت.....که ریشه داره تو جونمون....

نمی ذاره....این تفاوت های شیرین رو تجربه کنیم....

دقت کن چی گفتم....شیرین...نه هر تفاوتی...

.

.

.

گاهی باید یک نگاه متفاوت کنیم به تعریفمون از واژه ها به نگاهمون...به راهمون و...

شیرین ترین تفاوت ها تقدیم لحظه هایی که عادت شده واست...

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

99s9ze90fgyvbagbn3as.jpg

  • Like 21
لینک به دیدگاه

پیاده روی...

دوست دارم پیاده روی رو...حتی لا به لای آدمایی که دوسشون ندارم....یا دوسم ندارن....

قدم زدن رو سنگ فرش پیاده رو....

نیازی نیست کناره دریا باشه...یا تو پارک....

می تونه تو خیابون باشه...اصلا خوبه که توی خیابون باشه....

لا به لای دعوای آدما.....صدای فروشنده ها.....جیغ بچه ها....کلنگ زدن کارگرا....

یک پالتو تو تنت باشه....یک شالگردن دور گزدنت.....هی چند دقیقه یک بار تو دستت ها کنی....

وسط خیابون رسیدی....یک دفعه ای یک ماشین بوق بزنه.....تو دستت رو بلند کنی....

به راحت ادامه بدی...البته اگه شانس بیاری....با این دست تکون دادن....تموم شه قضیه....

خسته شدی از صداها....چشمات بره پی برق چشمک زن های ویترین....

شپش تو جیبات پر نزنه....ولی بری پشت ویترین...

جوری نگاه کنی که طالبی.....فروشنده هم قند تو دلش آب شه...که الانه یک لقمه چرب گیرم بیاد....

ولی آخرش...از لابه لای شلوغی که رد شدی...سر کوچه تون....

یک کاسه لبو بگیری...باشه لبو دوست نداری.....باقالی بگیر....

بعد بشینی رو جدول خیابون....میون نگاه های مردم بخوری...و در جواب نگاه هاشون با نگاه بگی....چیه مگه رو مبل خونتون نشستم؟؟؟....

بعدم راه کج کنی طرف خونه....

.

.

.

حال الانم تقدیم تویی که از بی روح ترین لحظاتت...حتی تو خستگی هاش....حتی بعد از این همه دوندگی روزانه....

باز موقع برگشتش....حاله دلت رو خوب می کنی...با کوچکترین بهانه ها....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

 

r6jls5czz2gcwtimy21.jpg

 

 

  • Like 20
لینک به دیدگاه

یک تاثیر ...

گاهی یک چیزی رو می بینی....لمس می کنی....زندگی می کنی باهاش.....

و یک تاثیر ازش میمونه تو ذهنت....

دیگه نمی تونی تو قالبه دیگه ببینیش....

یکی اینقد باهات بگو و خند داره....میاد تو جمع.....شاده...که انتظار نداری....یک گوشه ای اشک ریزون ببینیش....

یا اینکه انگشتر تو دستت رو در بیاری...باهاش بازی کنی....لا به لای انگشتات بالا و پایین کنی....

یک لحظه خسته شی وبندازی روکتاب رو به روت....و دراز به دراز بیوفتی رو تخت....

یهو چشت بخوره به کتاب و انگشتر.....

ببینی...این که الان دیدی....تا حالا ندیده بودی.....یک اثر منحصر به فرد.....

یک تاثیر دیگه...یک حسه دیگه..از لابه لای دو جسم بی حس.....

کنار هم قرار گرفتن...شدن تداعی کننده ی یک لحظه ی ناب...

.

.

.

این که تاحالا گفتم....از حلقه زندگیت...که تقسیم شده بین تو و نیمه ی گمشده ات جداست.....

اون خودش....هزاران تاثیر نگفته است....

حاله الانم تقدیم تویی که تجربه کردی....لحظه های منحصر به فرد رو...

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

 

vg7rqqst2g3yg1x5s71.jpg

  • Like 19
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...