spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 شهریور، ۱۳۹۰ نامه خداحافظي گابريل گارسيا ماركز ، نويسنده رمان ” صد سال تنهائي “ نفرتم را بر يخ مي نويسم اگر خدواند براي لحظه اي فراموش مي كرد كه من عروسكي كهنه ام و تكه اي زندگي به من ارزاني مي داشت احتمالاً همه آنچه را كه به فكرم مي رسيد نمي گفتم ، بلكه به همه چيزهائي كه مي گفتم فكر مي كردم . ارج همه چيز در نظر من نه در ارزش آنها كه در معنائي است كه دارند. كمتر مي خوابيدم و بيشتر رويا مي ديدم .چون مي دانستم هر دقيقه كه چشممان را برهم مي گذاريم شصت ثانيه نور را از دست مي دهيم . هنگامي كه ديگران مي ايستادند راه مي رفتم و هنگاميكه ديگران مي خوابيدند بيدار مي ماندم . هنگاميكه ديگران صحبت مي كردند گوش مي دادم ، و از خوردن يك بستني شكلاتي چه حظي كه نمي بردم ! اگر خداوند تكه اي زندگي به من ارزاني مي داشت ، قبائي ساده مي پوشيدم، نخست به خورشيد چشم مي دوختم و نه تنها جسمم كه روحم را عريان مي كردم. خدايا اگر دل در سينه ام همچنان مي تپيد نفرتم را بر يخ مي نوشتم و طلوع آفتاب را انتظار مي كشيدم... روي ستارگان با رويائي ”ون گوگي“ شعري ”بنديتي“ را نقاشي مي كردم و صداي دلنشين ”سرات“ ترانه عاشقانه اي بود كه به ماه هديه مي كردم . با اشكهايم گلهاي سرخ را آبياري مي كردم تا درد خارهاشان و بوسه گلبرگهاشان در جانم بخلد . خدايا اگر تكه اي زندگي مي داشتم ، نمي گذاشتم حتي يك روز بگذرد بي آنكه به مردمي كه دوستشان دارم نگويم دوستشان دارم ... به همه مردان و زنان مي قبولاندم كه محبوب من اند و در كمند عشق زندگي مي كردم. به انسانها نشان مي دادم كه چه در اشتباهند كه گمان مي برند وقتي پير شدند ديگر نمي توانند عاشق باشند و نمي دانند زماني پير مي شوند كه ديگر نتوانند عاشق باشند ! به هر كودكي دو بال مي دادم . اما رهايش ميكردم تاخود پرواز را بياموزد . به سالخوردگان ياد مي دادم كه مرگ نه با سالخوردگي كه با فراموشي سر مي رسد . آه انسانها ...از شما چه بسيار چيزها كه آموخته ام ، من دريافته ام كه همگان مي خواهند در قله كوه زندگي كنند بي آنكه بدانند خوشبختي واقعي وابسته سنجه اي است كه در دست دارند. دريافته ام كه وقتي طفل نوزاد براي اولين بار با مشت كوچكش انگشت پدر را مي فشارد، او را براي هميشه به دام مي اندازد. دريافته ام كه يك انسان فقط هنگامي حق دارد به انساني ديگر از بالا به پائين بنگرد كه ناگزيرباشد او را ياري دهد تا روي پاي خود بايستد. من ازشما بسي چيزها آموخته ام اما در حقيقت فايده چنداني ندارد. چون هنگامي كه آنها رادر چمدان مي گذارم .بدبختانه دربستر مرگ خواهم بود . گابريل گارسيا ماركز 11 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده