afa 18504 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 شهریور، ۱۳۹۰ در این بخش قصه های کودکان جمع آوری میشود. امیدورام مورد توجه دوستان قرار گیرد. 4 لینک به دیدگاه
afa 18504 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 شهریور، ۱۳۹۰ 1 - خورشید خانم تازه از خواب بیدار شده بود. موهای طلایی رنگ و پرنورش را شانه زد و به زمین نگاه کرد. بچهها دستهایشان رابه هم گره کرده بودند و میچرخیدند. گلها و درختان سرسبز، شبنم روی برگهایشان را نوازش میکردند. پروانهها خندهکنان دور گلها پرواز میکردند و بالاخره همه و همه شاد و خوشحال بودند. خورشید خانم با نوک انگشتش پشت گنجشک کوچکی را قلقلک داد. اما گنجشک عرق پیشانیاش را خشک کرد و گفت: وای ...چقدر امروز هوا گرم شده، فکرکنم بهتره بروم جایی که خورشید به هم نتابد. بعد هم پرواز کرد و در سایه درختی نشست. خورشید خانم خیلی دلش گرفت. او دلش میخواست مثل همه موجودات، شاد و دوست داشتنی باشد وهمه او را دوست داشته باشند. 2 - خورشید خانم با دلخوری انگشتش را روی سر قورباغهای که کنار برکه نشسته بود کشید و گفت: سلام دوست من. قورباغه جستی در برکه زد و بعد از چند دقیقه سرش را بالا آورد و گفت: آخی ...چقدر خنک شدم. خیلی گرمم شده بود. اشک در چشمهای خورشید خانم پیچید. با خودش گفت: مثل اینکه هیچ کس من را دوست ندارد. باهر کسی که میخواهم بازی کنم خودش را از من دور میکند. کسی از بودن من خوشحال نیست. آن شب خورشید خانم گریهکنان پشت کوهها رفت و تصیم گرفت دیگر هیچ وقت از خانهاش بیرون نیاید. آن شب حیوانها هر چقدر خوابیدند، صبح نشد. با اینکه ساعتها بود که از خوابشان میگذشت اما هنوز هم شب بود وهوا روشن نمیشد. 3 - حیوانها در تاریکی شب دنبال غذا رفتند اما چیزی برای شکار پیدا نکردند. بچهها دیگر نتوانستند در دل شب دور هم جمع شوند و بازی کنند. گلهای رنگارنگ و قشنگ که هر روز با سپیده صبح گلبرگهایشان را باز میکردند دیگر نتوانستند گلبرگهایشان را باز کنند. خانم گنجشکه نمیتوانست در آن تاریکی غذایی برای بچههایش پیدا کند و جوجههایش گرسنه مانده بودند. بالاخره بعد از چند روز عقاب بزرگ روی شاخه درخت بلوط نشست و گفت: همه گوش کنید. به نظر من خورشید خانم با همه ما قهر کرده او تصمیم گرفته دیگر از خانهاش بیرون نیاد. 4 - همه با تعجب به عقاب نگاه کردند و گفتند: خواهش میکنیم پیش خورشید خانم برو و ازش بخواه که یک بار دیگر برگرده. اگر او از خانهاش بیرون نیايد همه ما میمیریم. عقاب به طرف کوههای بلند و دوردست پرواز کرد. چند روز در راه بود تا اینکه به پشت کوهها که خانه خورشید خانم بود، رسید. خورشید خانم را دید که غمگین و ناراحت نشسته بود. عقاب فریاد زد: آهای ...خورشید خانم! نمیخواهی از خانهات بیرون بیایی؟ خورشید خانم با صدای غمگینی گفت: نه ...وقتی هیچ کس از بودن من خوشحال نمیشود برای چی برگردم. عقاب روی قله کوه نشست و گفت: وقتی تو نباشی هیچ کسی نمیتواند زندگی کند. همه از گرسنگی و تاریکی میمیرند. برگرد پیش ما تا یک بار دیگر شادی و زندگی شیرین را برای همه بیاوری. 5 - خورشید خانم گفت: یعنی الان که من نیستم شما دیگر شاد نیستید؟ شما از نبودن من ناراحتید؟ عقاب بالهایش را به هم زد و گفت: خب معلومه که همه ناراحتند. ما برای برگشتن تو لحظه شماری میکنیم. خورشید خانم لبخندی زد و آهسته از پشت کوه سرک کشید. آقا عقاب راست میگفت، چقدر دنیا عوض شده بود. هیچ کس وهیچ چیز سرجای خودش نبود. حالا دیگر خورشید خانم مطمئن بود که همه دوستش دارند و به او حتیاج دارند. آرام آرام از پشت کوه بیرون آمد و خودش را به وسط آسمان رساند. همه جا روشن و نورانی شد. حیوانها از خوشحالی شروع به جست وخیز کردند، گلها باز شدند. درختها شاخههایشان را بالا گرفتند. بچهها با صدای بلند فریاد کشیدند: خورشید خانم دوست داریم. 3 لینک به دیدگاه
afa 18504 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 شهریور، ۱۳۹۰ یکی بود یکی نبود. در یک صبح آفتابی، کرمولک کوچولو که دلش خیلی برای خالهاش که آن طرف باغچه زندگی میکرد تنگ شده بود، از مادرش اجازه گرفت و یک بقچه خوراکی برداشت تا به دیدن خالهاش برود اما او خیلی خوب نمیدانست که خانه خالهاش کجاست؟ او فقط میدانست که باید از کنار درخت چنار وسط باغچه عبور کند. رفت و رفت و رفت، تا رسید به خانم مورچه. دید که خانم مورچه در کنار سوراخ کوچکی نشسته و گریه میکند. خانم مورچه وقتی کرمولک را دید، به او گفت: «دختر کوچولوی من داشت بازی میکرد ولی این سوراخ را ندید، حالا افتاده توش و من نمیتوانم به او کمک کنم، ميشود به دخترم کمک کنی؟» و شروع کرد به گریه کردن. کرمولک بقچهاش را در گوشهای گذاشت و آرام آرام به سوراخ نزدیک شد و دمش را داخل سوراخ کرد و از آن آویزان شد. مورچه کوچولو دم کرمولک را گرفت و از سوراخ بیرون آمد. خانم مورچه خیلی خوشحال شد و از کرمولک تشکر کرد و از او خواست تا اگر کاری دارد حتما به او بگوید تا کمکش کند. کرمولک که خانه خالهاش را کامل بلد نبود، از او پرسید، چون فکر میکرد شاید اورا بشناسد. خانم مورچه کمی فکر کرد تا اینکه یادش آمد خاله کرمولک را میشناسد و به او نشان داد تا از کجا برود. کرمولک از آنها خداحافظی کرد و رفت. کرمولک رفت و رفت و رفت تا رسید به یک پروانه کوچولو که خیلی خسته نشسته بود زیر سایه یک گل. وقتی کرمولک به او نزدیک شد دید که یکی از بالهایش کمی زخم شده و نمیتواند پرواز کند. از او پرسید «پروانه خانم، چه اتفاقی برای تو افتاده؟» پروانه زیبا به او گفت: «وقتی داشتم روی گلها بال میزدم یک دفعه بالم خورد به یکی از تیغهای گلی که در کنارم بود، حالا نمیتوانم پرواز کنم و خیلی هم گرسنه هستم. نمیدانم چه کار کنم.» کرمولک کوچولو بقچهاش را باز کرد و یک دستمال کوچک برداشت و بال پروانه را بست و بعد هم خوراکیهایش را با پروانه قسمت کرد. او خوشحال از اینکه به پروانه کمک کرده، خواست حرکت کند و برود که پروانه از او پرسید: «کجا میخواهی بروی، بگو شاید من بتوانم کمکت کنم.» کرمولک به پروانه گفت: «میخواهم به خانه خالهام بروم اما کامل بلد نیستم که کجاست؟ خانم مورچه گفت که بعد از درخت چناره... ولی بقیهاش را بلد نیستم.» پروانه لبخندی زد وگفت: «درست است، پشت همین درخت خانه خاله توست، من او را میشناسم.» کرمولک خوشحال شد و به سمت پشت درخت حرکت کرد. رفت و رفت و رفت، تا رسید به یک خانه کوچک قارچی که کنار درخت بود. خسته کنارش نشست و غمگین بود، چون خانه خاله را ندید و فکر کرد شاید گمشده است و شروع کرد به بلند بلند حرف زدن و غصه خوردن: «خاله جونم، این همه راه اومدم تا ببینمت اما نتونستم خونه تو پیدا کنم، حالا چیکار کنم؟» در همین حال بود که یک دفعه در خانه قارچی باز شد و خاله کرمولک بیرون آمد و او را صدا کرد. کرمولک کوچولو خیلی خوشحال شد و خالهاش او را به آغوش گرفت و به اوگفت: «عزیز دلم داشتی غصه میخوردی؟ صدات رو که شنیدم شناختمت عزیزم. خیلی دلم برات تنگ شده بود. خوشحالم کردی که اومدی به دیدنم. بیا بریم به خانه تا هم استراحت کنی هم غذا بخوری.» آنها با هم خوشحال و خندان به داخل خانه رفتند و کرمولک برای خالهاش تعریف کرد که در راه به خانم مورچه و دخترش و به پروانه کوچولو کمک کرده و توانسته خانه خاله را پیدا کند. خاله به او آفرین گفت و روی ماهش را بوسید. کرمولک خیلی خوشحال بود که توانسته بود هم خالهاش را ببیند و هم به دیگران کمک کند. 3 لینک به دیدگاه
afa 18504 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۹۰ قصه قديمي كدو قلقلهزن قصه پيرزني است كه دلتنگ دخترش ميشود و شال و كلاه ميكند و راهي خانه دخترش ميشود. در راه خطرات مختلفي او را تهديد ميكند. با ترفندي از آنها دوري جسته و به خانه دخترش ميرسد. هنگام بازگشت درون كدويي ميرود و به سلامت به خانهاش برميگردد. خيلي از پدر و مادرها از بچگي اين داستان را شنيدهاند، اين داستان پيشينهاي طولاني در فرهنگ داستاني ايران دارد و تا به حال به زبانهاي مختلفي در كشورهاي دنيا از جمله هلند و فرانسه ترجمه شده است. يكي داشت، يكي نداشت. پيرزني سه تا دختر داشت كه هر سه را شوهر داده بود و خودش مانده بود تك و تنها. روزي از روزها از تنهايي حوصلهاش سر رفت. با خودش گفت: «از وقتي دختر كوچكترم را فرستادهام خانه بخت، خانهام خيلي سوت و كور شده، خوب است بروم سري بزنم به او و آب و هوايي عوض كنم.» پيرزن پاشد چادرچاقچور كرد. عصا دست گرفت و راه افتاد طرف خانه دختر تازه عروسش كه بيرون شهر، بالاي تپهاي قرار داشت. چشمتان روز بد نبيند! از دروازه شهر كه پا گذاشت بيرون گرگ گرسنهاي جلوش سبز شد. پيرزن تا چشمش افتاد به گرگ، دستپاچه شد و سلام بلند بالايي كرد. گرگ گفت «اي پيرزن! كجا ميروي؟» پيرزن گفت: «مي روم خانه دخترم. چلو بخورم، پلو بخورم، مرغ و فسنجان بخورم، خورش بادنجان بخورم، چاق بشوم، چله بشوم.» گرگ گفت: «بي خودبهخودت زحمت نده. چون من همين حالا يك لقمهات ميكنم.» پيرزن گفت: «يك لقمه پوست و استخوان كه سيرت نميكند، بگذار برم خانه دخترم، چند روزي خوب بخورم و بخوابم، تنم گوشت تر و تازه بياورد و حسابي چاق و چله بشوم، آن وقت من را بخور.» گرگ گفت: «بسيار خوب! اما يادت باشد من از اينجا جم نميخورم تا تو برگردي.» پيرزن گفت: «خيالت تخت باشد. زود برميگردم.» و راه افتاد. چند قدم كه رفت پلنگي، مثل اجل معلق پريد جلوش و پرسيد: «كجا ميروي پيرزن؟» پيرزن از ترس جانش تعظيم كرد و گفت: «ميروم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش بادنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.» پلنگ گفت: «زحمت نكش؛ چون من خيلي گرسنهام و همين حالا بايد تو را بخورم.» پيرزن گفت: «يك لقمه پيرزن كجاي شكمت را پر ميكند؟ بگذار برم خانه دخترم، چند روزي خوب بخورم و خوب بخوابم، حسابي چاق وچله بشوم، آن وقت برميگردم اينجا، من را بخور.» پلنگ گفت: «بدفكري نيست. تا تو برگردي، من دندان رو جگر ميگذارم و همين دور و بر ميپلكم.» پيرزن گفت: «زياد چشم به انتظارت نميگذارم؛ زود برميگردم.» و باز به راه افتاد؛ اما هنوز به خانه دخترش نرسيده بود كه شيري غرش كنان جلوش را گرفت. پيرزن از ترس سر جاش خشكش زد و تته پته كنان سلام كرد و جلو شير افتاد به خاك. شير گفت: «كجا داري ميروي پيرزن؟» پيرزن گفت: «دارم ميروم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش بادنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.» شير گفت: «نه. نميگذارم؛ چون شكم من از گشنگي افتاده به قار و قور و همين حالا تو را ميخورم.» پيرزن گفت: «اي شير! تو سلطان جنگلي؛ دل و جگر گاو نر و ران گورخر هم شكمت را سير نميكند؛ تا چه رسد به من پيرزن كه يك پوست و استخوان بيشتر نيستم؛ صبر كن برم خانه دخترم، چند روزي خوب بخورم و بخوابم، حسابي چاق و چله بشوم و برگردم. آن وقت من را بخور.» شير گفت: «برو! اما زياد معطل نكن كه خيلي گشنهام.» پيرزن گفت: «زياد چشم به راهت نميگذارم.» و راهش را گرفت و رفت تا به خانه دخترش رسيد. دختر و دامادش خوشحال شدند. وقت شام پيرزن را بالاي سفره نشاندند و پلو و خورش و ميوه و شربت جلوش گذاشتند و موقع خواب براش رختخواب ترمه پهن كردند. پيرزن 4-3 روز خورد و خوابيد. وقت برگشتن به دخترش گفت: «برو يك كدو تنبل بزرگ براي من بيار.» دختر رفت كدوي بزرگي آورد. پيرزن گفت: «در جمع و جوري براي كدو بساز و توي كدو را خوب خالي كن.» دختر پرسيد: «براي چه اين كار را بكنم؟» پيرزن هر چه را كه موقع آمدن برايش پيش آمده بود، شرح داد و آخر سر گفت: «وقتي خواستم برم، ميروم توي كدو. تو هم ببرم بيرون، هلم بده و قلم بده.» دختر توي كدو را خوب خالي كرد. پيرزن رفت تو كدو و دختر كدو را برد بيرون و از سرازيري جاده قلش داد پايين. كدو قلقله زن قل خورد تا رسيد نزديك شير. شير تا ديد كدو دارد ميآيد، پريد جلو و گفت: «كدو قلقله زن! نديدي يه پيرزن؟» كدو گفت: «والله نديدم؛ بالله نديدم؛ به سنگ تقتق نديدم؛ به جوز لق لق نديدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.» شير گفت: «خيل خب.» و كدو را قل داد و ول داد. كدو قل خورد و قل خورد تا رسيد نزديك پلنگ. پلنگ تا ديد كدو دارد ميآيد، رفت جلو و گفت: «كدو قلقله زن! نديدي يه پيرزن؟» كدو گفت: «والله نديدم؛ بالله نديدم؛ به سنگ تقتق نديدم؛ به جوز لقلق نديدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.» پلنگ هم گفت: «خيلي خب!» و كدو را قل داد و ول داد. كدو قل خورد و قل خورد تا رسيد نزديك گرگ. گرگ تا ديد كدو دارد ميآيد، دويد جلو و گفت: «كدو قلقله زن! نديدي يه پيرزن؟» كدو گفت: «والله نديدم؛ بالله نديدم؛ به سنگ تق تق نديدم؛ به جوز لقلق نديدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.» گرگ صداي پيرزن را شناخت. گفت: «سر من كلاه ميگذاري؟ تو همان پيرزني هستي كه قرار بود بخورمت. حالا رفتهاي توي كدو.» گرگ شروع كرد به سوراخ كردن كدو و همين كه از اين ور كدو رفت تو، پيرزن دركدو را ورداشت و از آن ور كدو آمد بيرون. دويد توي خانهاش و در را پشت سرش بست. 3 لینک به دیدگاه
afa 18504 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۹۰ تيتو مامان ميشود سلام اسم من تیتو است. من یک خرگوش کوچولو هستم که یک خواهر و برادر دوقلوی کوچولوتر از خودم دارم. اسم خواهر و برادر من تیتی و تیباست. ما 3 تا با مامان و بابا زندگی میکنیم و خانهمان لابهلای ریشههای یک درخت بزرگ است. همیشه صبح تا شب بابا میرود دنبال غذا و مامان توی خانه مواظب ماست. همیشه همهچیز مرتب است. اما امروز یک کمی با بقیه روزها فرق داشت. صبح زود مامان ما را بیدار کرد و همه با هم صبحانه خوردیم. بعد بابا رفت دنبال غذا. دوقلوها شروع کردند به بازی. من هم رفتم توی آشپزخانه تا به مامان کمک کنم. یک دفعه چند بار پشت سر هم صدای زنگِ در آمد. من و مامان دویدیم دم در. کلاغ بود و آمده بود به مامان بگوید خاله را بردهاند بیمارستان، چون بچهاش دارد به دنیا میآید. مامان باید میرفت بيمارستان که به خاله کمک کند. مامان به من گفت: تیتو جان، من باید سریع برم بیمارستان. کسی رو هم نمیتونم پیدا کنم که بیايد و مواظب شماها باشد. فکر میکنی بتونی مواظب خواهر و برادرت باشی؟ چند لحظه فکر کردم. اولش یککم ترسیدم اما نباید مامان رو نگران میکردم. گفتم: آره مامان. پس قول بده به هیچ چیز خطرناکی دست نزنی. فقط با بچهها بازی کن و نگذار کار بدی بکنن تا من برگردم. مامان رفت. من ماندم و دوقلوها. رفتم توی اتاق. تیتی و تیبا داشتند لگو بازی میکردند. میخواستند یک برج بلند بسازند. تیبا یک آجر میگذاشت، تیتی یک آجر دیگر میگذاشت روی آن یکی. داشتند بازی میکردند تا اینکه تیتی یک آجر گذاشت روی برج و یکهو تمام آن ریخت زمین. تیتی زد زیر گریه. من مثل مامان تیتی را بغل کردم تا آرام شود. اما تیتی آرام نمیشد. تیبا هم که گریه تیتی را دید شروع کرد به گریه کردن. دوتایی را بغل کردم و با آنها حرف زدم، اما فایدهای نداشت. فکر کردم برایشان برج درست کنم. تند تند لگوها را جمع کردم و یک برج به اندازه برج قبلی درست کردم. بچهها که برج را دیدند ساکت شدند، آمدند جلو و بازی را ادامه دادند. من هم یک دستمال برداشتم، اشکهایشان را پاک کردم و شروع کردم به خواندن کتاب داستانم. کمی که گذشت، تیبا آمد، گوشه لباسم را گرفت و تکان داد. سرم را بلند کردم و دیدم دارد یخچال را نشان میدهد. فهمیدم گرسنه است. به ساعت نگاه کردم. 2 تا عقربه رفته بودند بالای بالا و وقت ناهار شده بود. اما هنوز مامان نیامده بود و من باید برای ناهار بچهها فکری میکردم. در یخچال را باز کردم. کمی خوراک هویج از دیشب توی یخچال مانده بود. اما کم بود و هیچکدام با آن سیر نمیشدیم. کمی هم کاهو توی یخچال بود. فکر کردم این دو را با هم قاطی کنم تا زیاد شود. 2 تا خیار هم بود. آنها را دادم به دوقلوها که تا وقتی ناهار آماده میشود، گرسنه نمانند. مشغول خوردن شدند. من هم یک صندلی برداشتم و گذاشتم زیر ظرفشویی. رفتم بالای آن و شروع کردم به شستن کاهو. حالا باید کاهو را خرد میکردم. اما میدانستم مامان اجازه نمیدهد به چاقو دست بزنم. کاهو را با دست تکهتکه کردم و با خوراک هویج قاطی کردم. سفره را پهن کردم روی زمین و 3 تا بشقاب روی آن گذاشتم. خوراک را هم آوردم و گذاشتم وسط سفره و برای همه غذا کشیدم. دوقلوها که تا حالا غذای اینطوری ندیده بودند به هم نگاه کردند. من سریع یک لقمه خوردم. خوشمزه شده بود. تیتی و تیبا هم هر کدام یک لقمه کوچولو خوردند. به هم نگاه کردند و خندیدند. معلوم بود خوششان آمده. بچهها همه غذایشان را خوردند و شروع کردند به مالیدن چشمهایشان. وقت خوابشان بود. آنها را بردم و گذاشتم روی تختشان. تیتی نمیخواست بخوابد و تیبا بهانه مامان را میگرفت. فکر کردم مامان موقع خواب بچهها چهکار میکند. یادم آمد که برایشان قصه میگوید. من هم دویدم و کتاب قصهام را آوردم. به دوقلوها گفتم اگر ساکت باشند برایشان کتاب میخوانم. سریع سر جایشان دراز کشیدند و شروع کردم به خواندن کتاب. هنوز نصف کتاب را نخوانده بودم که دیدم هو دو خوابشان برده. رفتم توی آشپزخانه و سفره را جمع کردم. خیلی خسته شده بودم و داشتم به مامان فکر میکردم که بدون اینکه خسته شود، هر روز این همه کار میکند. ناگهان صدای در آمد. مامان بود. نینی خاله به دنیا آمده بود و مامان سریع برگشته بود خانه. فکر کرده بود ما گشنه ماندهایم. برای مامان تعریف کردم که چطوری با بچهها بازی کردم تا گریه نکنند، بعد برایشان ناهار درست کردم و چطوری آنها را خواباندم. مامان من را بغل کرد و بوسید و گفت: «امروز کارت خیلی خوب بود. حالا دیگه میتونم بدون نگرانی خواهر و برادرت رو به تو بسپرم. تو میتونی درست مثل من مواظب اونها باشی.» 2 لینک به دیدگاه
afa 18504 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مهر، ۱۳۹۰ هاله کوچولو میترسید شبها تنهایی توی اتاق خودش بخوابد، چون هر شب موقع خواب، از زیر تختش صداهای عجیب و غریب میشنید. صدای خشخش، تقتق، پیفپیف و کلی صدای دیگر. هاله کوچولو وقتی این صداها را میشنید، میترسید و مامان را صدا میزد. وقتی مامان هاله میآمد دیگر از این صداها خبری نبود. مامان هم مجبور بود بیاید توی اتاق و تا هاله خوابش ببرد، کنار تختش بنشیند. یک شب وقتی هاله مامان را صدا کرد، مامان به او گفت: «تو دیگه بزرگ شدی. امشب باید خودت تنهایی توی اتاقت بخوابی. دختر خوبی باش و سعی کن نترسی.» وقتی مامان رفت، باز همان صداهای عجیب از زیر تخت آمد. هاله گوشهایش را گرفت، سرش را کرد زیر پتو و کمی بعد خوابش برد. آن شب هاله یک خواب عجیب دید. خواب دید که از زیر تختش صدا میآید و تخت تکان میخورد. هاله یواش صدا زد: «تو کی هستی زیر تخت من؟» یک دفعه یک موجود گنده تپل قرمز سرش را از زیر تخت بیرون آورد و گفت: «با من دوست میشی؟» هاله خیلی ترسید، پتویش را بغل کرد و چسبید به دیوار. موجود قرمز رنگ گفت: «از من نترس. من شبها اینجا تنها میمانم و میترسم.» هاله گفت: «تو هیولایی. اومدی منو بخوری؟» هیولا گفت: «هیولاها که آدم نمیخورند.» بعد گفت: «من یه بچه هیولام. مامانم شبها منو میذاره اینجا و میره سرکار. من زیر تخت تو از تاریکی میترسم.» هاله دلش برای بچه هیولا سوخت. اول از همه چراغ خوابش را روشن کرد تا هیولا از تاریکی نترسد. بعد کلی سوال از هیولا پرسید تا فهمید هیولاها موجودات تپلی هستند که خیلی مهربانند، آدمها را دوست دارند و اصلا ترس ندارند. هاله اسباببازیها و کتابهایش را به هیولا نشان داد و برای هیولا از مامان و بابایش تعریف کرد. هیولا هم گفت که یک خواهر و برادر دارد، در مدرسه هیولاها درس میخوانند و امسال میروند کلاس دوم. هاله و هیولا یکی از کتابهای هاله را برداشتند و با هم شروع کردند به خواندن تا هر دو خوابشان برد. صبح که هاله از خوب بیدار شد خیلی خوشحال بود. به مامان گفت که دیگر شبها از هیچ صدایی نمیترسد. از آن به بعد هاله شبها بدون اینکه بهانه بگیرد تنهایی در اتاق خودش میخوابد و بعضی وقتها هم خواب هیولا، دوست گنده قرمز رنگش را میبیند. 1 لینک به دیدگاه
afa 18504 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۳ ماهی قرمز در شکم تپل خان ناخدا، روی عرشه ایستاده بود. چای و کیک میخورد و از زیبایی دریا لذت میبرد. باد خوبی میوزید و دریا، از همیشه، زیباتر شده بود. ماهی قرمز کوچولو آمده بود روی آب که نور خورشید را تماشا کند. ناخدا را که دید، به کشتی نزدیک شد. ناخدا، با دیدن ماهی قرمز، به او لبخند زد و گفت: "ماهی کوچولو، اینجا چی کار میکنی؟ ماهیهایی که از تو بزرگترن، میان اینجا. ممکنه زخمی بشی." ماهی قرمز، کمی خودش را جمعوجور کرد، به نشانه اعتراض به حرف ناخدا، سرش را تکان داد و گفت: "من، همیشه، میام اینجا و هیچ اتفاقی هم نمیافته." ناخدا که فهمید ماهی قرمز، از حرف او، دلگیر شده، گفت: "من، بهخاطر خودت گفتم. حالا ناراحت نشو. اگر دوست داری، برات یک تکه کیک شکلاتی بیندازم توی آب." ماهی قرمز، شانههایش را بالا انداخت و برگشت که روی آب شنا کند. ناگهان، تپلخان را دید که دهانش باز است و خمیازه میکشد. ماهی قرمز نتوانست خودش را کنترل کند و به داخل شکم تپلخان پرت شد. تپلخان، کوسهماهی دریا بود. او، همیشه، خسته و خوابآلود بود و طبق معمول آمده بود روی آب که بیشتر استراحت کند. ناخدا که به زیبایی تابش نور خورشید روی آب نگاه میکرد، اصلا متوجه اتفاقی که برای ماهی قرمز افتاد، نشد. ماهی قرمز، خیلی ترسید و نگران شد. با خودش گفت: "کاش به حرف ناخدا گوش داده بودم و اینجا شنا نمیکردم. حالا چی کار کنم؟" ماهی قرمز تصمیم گرفت سروصدا کند و خودش را تکان دهد. دست به کار شد. تپلخان هم که انگار اصلا نفهمیده بود چه شده، با خیال راحت، زیر نور خورشید، حمام آفتاب میگرفت که ناگهان احساس کرد چیزی در شکمش تکان میخورد و سروصدایی را شنید. ماهی قرمز، به تپلخان میگفت: "هی تپلخان! من اینجام. زود باش یه کاری بکن"؛ ولی تپلخان، از همهجا بیخبر بود و فکر میکرد خیالاتی شده. ماهی قرمز که دید اینطوری نمیتواند کاری بکند، تصمیم گرفت با باله کوچکش، یک نیشگون کوچولو، از شکم کوسه بگیرد. او، نزدیکترین قسمت به دهان کوسه را انتخاب کرد و نیشگونش گرفت. تپلخان هم از درد، دهانش را باز کرد و داد کشید و همزمان، ماهی کوچولو پرید بیرون. با بیرون پریدن ماهی قرمز، ناخدا و کوسه، تازه فهمیدند که چه اتفاقی افتاده. ماهی قرمز، از ناخدا تشکر کرد که او را راهنمایی کرده بود که در چنین جای خطرناکی، شنا نکند. * به نظرت، کجای دریا میشه با خیال راحت، شنا کرد؟ لینک به دیدگاه
afa 18504 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 خرداد، ۱۳۹۳ موش کوچولو و بوی شیر و بیسکویت یکی بود یکی نبود. در یک خانه قدیمی، دختر کوچولویی همراه خانوادهاش زندگی میکرد. مادر دختر کوچولو، هر روز صبح، یک لیوان شیر و چند بیسکوییت برای او، کنار تختش میگذاشت، اما وقتی بیدار میشد که آنها را بخورد، میدید که ظرف، خالی است. او، همیشه با خود فکر میکرد که فرشته خواب، به جای او، شیر و بیسکوییتاش را خورده است. یک روز، فکری به ذهنش رسید. تصمیم گرفت در تختش بماند تا وقتی فرشته خواب، برای خوردن شیر و بیسکوییت بیاید. دخترک منتظر بود که یکدفعه دید صدای جویدن میآید. آرام نگاه کرد و دید یک موش کوچولو، یواشکی آمده و خوراکیهایش را میخورد. موش کوچولو، متوجه دخترک شد، ترسید و پشت لیوان شیر، قایم شد. دخترک، باتعجب پرسید: "پس، تو هستی که هر روز، شیر و بیسکوییت من رو میخوری؟!" موش، آرام، سرش را بیرون آورد و گفت: "آره، من بودم. ببخشید. آخه صبحها، بوی اینها به دماغم میخوره و من هم میام میخورم، ولی من فکر میکردم که این ظرف خوراکی، برای منه." دخترک، با صدای بلند خندید و گفت: "پس تو بودی؟" موش کوچولو، غمگین شد و گفت: "من نمیدونستم این ظرف رو برای تو میارن. من رو ببخش. دیگه این کار رو نمیکنم." دخترک، با مهربانی، به موش کوچولو گفت: "حالا که فهمیدم تو هم دوست داری صبحها، از این خوراکیهای خوشمزه بخوری، هر روز با هم اینها رو تقسیم میکنیم؛ اینطوری خوشمزهتره." تو خوراکی ها تو با دوستات تقسیم می کنی؟ 1 لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اردیبهشت، ۱۳۹۴ چوپان کوچولوی قهرمان گیو پسر بچهای کوچک و چوپان بود که در یک روستای بسیار زیبا و سبز و خرم زندگی میکرد و هر روز صبح که از خواب بیدار میشد به طویله میرفت و گوسفندهایش را به دشت میبرد تا از علفهای سبز و تازه تغذیه کنند. گیو خیلی به گوسفندهایش علاقه داشت و از اینکه وقتش را با آنها و در دشتهای سبز و خرم میگذراند بسیار لذت میبرد. پدر گیو زمانی که زنده بود، شغلش نگهبانی از ریل قطار بود، راه آهن در نزدیکی خانه آنها قرار داشت و پدر گیو پرچمی سبز داشت که راه را به راننده قطار نشان میداد. یک روز از این روزها، گیو گوسفندهایش را به چرا برد. نزدیک ریل قطار علفهای شیرین و تازهای رشد کرده بود. گوسفندها کم کم نزدیک ریل و مشغول خوردن علفهای شیرین شدند. گیو هم طبق معمول در گوشهای بر روی یک سنگ بزرگ نشست وبرای گوسفندهایش فلوت زد. ساعتی نگذشته بود که گیو زیر اشعههای گرم و لذتبخش خورشید از فرط خستگی خوابش برد، ناگهان با صدای بع بع یکی از گوسفندها بیدار شد. اطراف را نگاه کرد ولی اثری از گوسفندان نبود. اول فکر کرد گرگ ببعیاش را برده است. ولی دوباره صدای گوسفند را شنید. دنبال صدا را گرفت و به طرف آنجا رفت و ناگهان متوجه شد پلی که ریل قطار بر رویش قرار داشته، خراب شده و یکی از گوسفندها هم از همان پل پایین دره افتاده است. او بسختی گوسفندش را از دره بیرون آورد. ولی در همان موقع ناگهان صدای سوت قطاری به گوشش رسید که از دور به همان سمت میآمد. گیو متوجه شد قطار در حال نزدیک شدن است و جان مردمی بیگناه هم در خطر است. کمی فکر کرد ویادش افتاد که پدرش با پارچهای سبز به قطاربان علامت میداد و راه را نشان میداد. خیلی سریع یک شاخه بزرگ و سبز از یک درخت جدا کرد و روی ریل به سمت قطار دوید و شروع به تکان دادن کرد. گیو دیگر متوجه هیچ چیز نبود، حتی گوسفندهایش را هم فراموش کرده بود و فقط میدانست که باید راننده قطار را از خرابی پل مطلع کند و با تمام قوا شاخه را تکان میداد. قطار هم با همان سرعت همیشگی جلو میآمد و هر آن نزدیکتر میشد. پسرک که دیگر همه چیز را فراموش کرده بود به سمت قطار میدوید. ناگهان صدای وحشتناکی به گوش رسید... و دیگر نه چیزی شنید و نه چیزی دید. وقتی گیو به هوش آمد دید قطار ایستاده است و فهمید جان مسافران را نجات داده، همه مردم دور او حلقه زده بودند و گوسفندهایش هم در گوشهای نشسته و نگران چوپان کوچولوی قهرمان بودند. قطاربان از گیو تشکر و قدردانی کرد که جان آنها را نجات داده است. تمام مسافرهای قطار هم هر کدام یک هدیه به گیو دادند و اسم او را قهرمان کوچک گذاشتند. گلنوشا صحرانورد 1 لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت، ۱۳۹۴ پنگوئن کوچولوی مغرور پنگوئن کوچولو در کنار دوستانش در قطب زندگی میکرد. با تغییر فصل، یخها شروع به آب شدن کرد و پنگوئنها که گروهی زندگی میکردند تصمیم گرفتند مکان زندگیشان را تغییر دهند تا گرفتار شکارچیان نشوند. اما یکی از آنها که بسیار مغرور بود، راضی به حرکت و رفتن نشد و گفت شما باید اول از من میپرسیدید و بعد تصمیم به رفتن می گرفتید. حالا با هم بروید، من همین جا میمانم و خانهای را که برای خودم ساختهام، از دست نمیدهم. یکی از پنگوئنها گفت: خانهات در حال آب شدن است، ولی او قبول نکرد و سر جایش ایستاد. بقیه پنگوئنها به سمت مکان جدید حرکت کردند تا زودتر و قبل از تاریک شدن هوا نقل مکان کنند. پنگوئن مغرور همچنان در جای خودش ایستاده بود و طبق معمول ساز مخالف میزد. ساعتی گذشت به دور و برش نگاه کرد، تا چشم کار می کرد آب و یخ بود، و هیچ موجود زندهای در آنجا یافت نمیشد. پنگوئن مغرور هم روی تکه یخی روی آب شناور بود. به دور و برش نگاه کرد تا شاید یکی از دوستانش را ببیند ولی هیچ فایدهای نداشت چون پنگوئن بیچاره بهخاطر غرورش تک و تنها مانده بود و هیچکس نبود به او کمک کند و نجاتش دهد . پنگوئن قصه ما خیلی دلش گرفت و میترسید. هر چه هوا به تاریکی نزدیک میشد، بیشتر ناراحت می شد و از کرده خودش پشیمان بود. کز کرد و گوشهای نشست و اشکهایش آرام آرام سرازیر شد که ناگهان صدای دوستانش را شنید که گروهی برای نجات او آمده بودند. پنگوئن خیلی خوشحال شد و آن روز پی برد که در زندگی نباید غرور داشت و باید به نظر دیگران احترام گذاشت. لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت، ۱۳۹۴ مهمان فسقلی امیرمحمد توی اتاق مشغول نوشتن تکالیف مدرسهاش بود و سعی میکرد کارهایش را با دقت و مرتب انجام بدهد تا بتواند از معلمشان کارت امتیاز بگیرد. مدتی گذشت وکمی احساس خستگی و گرسنگی کرد، برای همین از جا بلند شد و سراغ مادرش رفت و از او خواست تا برایش کمی خوراکی بیاورد و مادر هم در جواب گفت که به اتاقش برود ، خودش تا چند دقیقه دیگر خوراکیها را میآورد. امیرمحمد به اتاق برگشت و همین که خواست بقیه مشقش را بنویسد به نظرش آمد یک چیزی روی صفحه سفید دفترش حرکت میکند. وقتی با دقت بیشتری نگاه کرد متوجه شد یک مورچه کوچولوست. خیلی برایش جالب بود و نمیدانست مورچه از کجا و چطوری توانسته روی دفترش بیاید. کمی سرش را پایینتر آورد و گفت: فسقلی، تو دیگه از کجا اومدی؛ چطور اومدی روی دفترم، نکنه میخوای درس بخونی؟! دلش میخواست با مورچه بازی کند، برای همین دفترش را بالا آورد و هر طرف که مورچه میرفت با مدادش راه او را میبست و مورچه کوچولو به طرف دیگری میرفت. از این کار خیلی خوشش آمده بود و مرتب آن را تکرار میکرد و میخندید. در همین موقع مادرش با خوراکیهایی که در یک سینی گذاشته بود وارد اتاق شد و بلند گفت: خب بفرمایید، این هم تغذیه قوی و خوشمزه برای پسر گلم. امیرمحمد سریع دفترش را زمین گذاشت و به مادرش نگاه کرد و با ذوق و شوق دست مادر را کشید و گفت: مامان جون بیا ببین مهمون داریم. مادر که از این حرکت پسرش جا خورده بود پرسید: مهمون داریم؛ یعنی چی؟ امیرمحمد با هیجان دفترش را نشان داد و گفت: ببین مامان جون اینجاست، یه مهمون فسقلی! مادر نگاهی به دفتر انداخت و با تعجب پرسید: کو کجاست؟ اینجا که چیزی نیست. امیرمحمد وقتی دوباره به دفترش نگاه کرد متوجه شد که مورچه آنجا نیست. بنابراین با ناراحتی پرسید: مامان مورچه منو ندیدی، خودم گذاشته بودمش رو دفتر. مامان که تازه متوجه ماجرا شده بود با لبخند گفت: پس مهمونت یه مورچه بوده؛ حالا کجا رفته این مهمون. • نمیدونم مامان، همین الان اینجا بود. مامان با مهربانی دستی به سر امیرمحمد کشید و گفت: پسر عزیزم، مورچه که یک جا نمیمونه، بعدشم اون اینقدر ریزه که خیلی سخت میشه پیداش کرد. • آخه داشتیم با هم بازی میکردیم. • باریکلا، به جای درس خودن داشتی بازی میکردی؟ • نه مامان، یه لحظه کوچولو بود ولی خیلی مزه داشت. مامان لبخندی زد، گفت: خب بهتره خوراکی رو بخوری و به درسات برسی؛ در ضمن اگه بهش دست زدی حتما باید دستاتو بشوری. • چرا مامان، اون که کثیف نیست. • نه پسرم، اتفاقا چون مورچهها روی زمین راه میرن آلوده هستن و نباید بهشون دست بزنی. امیرمحمد نگاهی به دستهایش کرد و گفت: مامان، من میرم دستامو بشورم. لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده