spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۳۹۰ چشمهای صاحب مغازه که به تازگی رفاقت کمرنگ مشتری – فروشنده بینمان حاکم شده بارانیست ... کمی برایم عجیب است اما صدای سوزناک زن علت را مشخص میکند اقا رضا میگه خواهر ببخشید بیشتر از این از دستم کمکی برنمیاد ولی اگه ناراحت نمیشید اینو هدیه کوچکی از طرف من بدانید! کیسه ای را پرمیکند از چند قلم جنس وپول زن را به خودش برمیگرداند میگوید کاش داشتم ومیتونستم کمک بیشتری بکنم ولی خودتون میبینید که اوضاع همه این حوالی چطوره!! مردمی روبه سقوط ودست وپازنان بین زندگی وبقا... مردجوانی که مدتیست ساکت کنار ایستاده (دورادور میشناسمش ادمیست که سرش به کارخودشه گرم زندگیشه فارغ از تعصبات اعتقادی، از اون دسته ادمای ارومی که تنها دغدغش بزرگ کردن دوتا بچشه تو این جامعه بلازده) اروم به بیرون میره و یه مشت اسکناس رو میزاره زیر قنداق بچه زن که روی کالسکش تو خواب عمیق وارومیه وهنوز نمیدونه چه دنیای ننگین ورنگینی درانتظارشه... زن وسایلشو میگیره وبا صورتی پرازاشک وتشکرکنان ودعاگویان بیرون میره اقا رضا میگه خداییش ازدیدن این صحنه ها دارم دیگه منفجر میشم شوهرشو از کاربیکار کردن(نمیشه به اونا هم خرده گرفت وقتی تولید راکده وخروجی از مراکز تولیدی وجود نداره الزاما باید هزینه هارو کاهش داد وچه کاری اسانتر از تعدیل نیرو ومعلق کردن کارکنان) مستاجرند ودوتا بچه کوچولو داره الان شوهرش تو یه مغازه لوازم خانگی داره پادویی میکنه وماهی 350 هزار تومن میگیره که دویست وپنجاه هزارتومنش رو کرایه خونه میبلعه زندگی یک ماهه چهارنفره با صدهزارتومن یاد حدیثی میافتم که مضمونش این بود : وقتی فقر وارد شود ایمان خارج میشود! تلویزیون تمام هم وغمشو گذاشته برای تبلیغات روز قدس چه فلسطینیان بی صدا وخاموشی که درزیر پوست شهرما برای بقا له له میزنند!! قحطی خاموش سومالی درایران باور کنیم پوپولیسم همیشه ماندگار نیست کاری از دستم برنمیومد جز طغیانی از افکار متضاد...میرسم خونه چایی میریزم وبه دیوارهای بی روح زل میزنم...اخرش به کجا میرسد...خدا درایه 6 مزامیر داوود باب 82 فریاد میزند شما خدایانید... بیا ببین چه بر سر خدایان امده! چایی رو بدون قند سرمیکشم دربرابر تلخی اوقاتم مثل شهد عسل میماند سیگاری روشن میکنم ... دودش پیچ درپیچ بالا میرود ومحو میشود ولی از اینده ما روشنتر مینماید به کجا چنین شتابان ؟ 14 لینک به دیدگاه
داريوش 2148 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۳۹۰ گون از نسيم پرسيد... از بس كه سنگ اين و اون به سينه زديم هلاك شديم اگه اينجا صدق ميكنه ....بني ادم اعضاي يكديگرند... كه اينجوره پس اونجا هايي كه بقول صدا و سيماي ما ...بني ادم زيكديگر متنفرن چطوره بسيار عالي برادر واقعا به كجا چنين شتابان 12 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۹۰ یک ساعت مطلب نوشتم برای این تایپیک ، ولی آخرش به این نتیجه رسیدم چیزی برای گفتن نیست جز سکوت! 7 لینک به دیدگاه
Abolfazl_r 20780 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۹۰ داداش سجاد چند شب پیش ساعت 2:30 پیاده میرفتم خونه. از دور صدای ناله میشنیدم. نزدیک تر شدم دیدم یه مرده. سر و وضعش به گدا و معتاد یا دیوانه نمیخورد. ولی نشسته بود یه گوشه خلوت از پیاده رو زار زار گریه میکرد. دو دستی میزد تو سرش. اصلا متوجه حضور دیگران نبود. کاملا تو عوالم خودش سیر میکرد. هی با گریه میگفت خدایا آخه من چیکار کنم. چرا انقدر بدبختم و از این حرفا. واسه یه لحظه غم دنیا تو دلم سنگینی کرد. آخه چی میشه یه مرد اینطوری به زانو درمیاد که تو خیابون زجه میزنه؟ کی میدونست تو دلش چیه؟ کی میدونست مشکلش چیه؟ فقط اینو فهمیدم که یه درد بزرگ داره. جویا شدم و طبق معمول درد نداری و شرمندگی پیش زن و بچه بعد از تعدیل نیروی کارخونه. میخواستم با تمام قدرت فریاد بزنم نمیخواد 2.5 میلیون شغل جدید ایجاد کنی. فقط توروخدا بزار همینایی که سر کار بودن بمونن. فریادم تو دلم داشت به التماس تبدیل میشد. میخواستم التماس کنم دست از ایجاد شغل جدید برداره. به سیمای مرد که نگاه میکردم جز شکستگی غرورش هیچ چیزی توش نبود. کی میدونه غرور یه مرد چطوری میشکنه و چه دردی داره شکستنش. امیدوارم هیچوقت نشکنه غرورتون ولی تا نشکنه نمیدونی چه دردی داره. نزدیک خونه میشم میبینم چند تا صندوق کنار همدیگه گذاشتن رو یکیش نوشته کمک به مردم سومالی، کمک به ... و .... سومالی اینجاست. یه چهار راه بالاتر از همین صندوقا. سمت راست تو پیاده رو. ناله کنان با یه چهره درهم شکسته. 11 لینک به دیدگاه
Avenger 19333 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۹۰ خدا بگم چیکارشون کنه خدا باعث بانیش رو به زمین گرم بزنه البته یه چیز دیگه هم هست و اون اینه که از ماست که بر ماست 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۹۰ از نمایشنامه فاوست گوته مفیستوفلس : اما همین قدر می بینم که آدمیان چه قدر در رنج و اضطرابند . خدای کوچک زمین هنوز بر همان سرشت است،گیج و گول مانند روز نخست .به گمانم ،تو اگر پرتویی از فروغ آسمانی را بر مغزش نمی تاباندی زندگی بهتری می داشت. این را او عقل نام داده است و چنان به کارش می برد که رفتاری حیوانی تر از حیوانات داشته باشد.او به آن زنجره لنگ دراز می ماند که جست و خیز کنان و بال زنان ، میان سبزه ها می رود و سرود کهنه اش را سر می دهد !باز اگر همیشه میان سبزه ها می ماند ! ولی ، نه ،می باید بینی اش را در هر کپه کود و لجن فرو کند ...... خدا : خوب است ،اجازه می دهم تو این جان هوشمند را ، اگر توانستی از سرچشمه اش دور کن و به راه خودت ببر.ولی روزی که ناچار شدی که اعتراف کنی که یک مرد نیک سرشت ،در گرایش مبهم عقل خود،می تواند راه باریک خدا را تشخیص دهد و در پیش گیرد، تو شرمسار خواهی شد. 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده