A.R-KH-A 4953 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۰ نميدونم براتون اتفاق افتاده يا نه ولي بزاريد يه چيزايي واستون تعريف كنم و ببينيد چقدر خوش شانس يا بدشانسيد!!! __________________ قبلا تو اون تايپيك به صورت موردي گفتم ولي شرحش بطور خلاصه اينطور بود... گروهان ما 190 نفر بود..روز آخر ساعت 4و نيم بيدار شدم و سر تخت نشستم تا آخرين روز بچه هاي گروهان ايثار عاشورا رو نظاره گر باشم.. احساس ميكردم بهترين روز باشه ولي در عرض چند دقيقه همه چي عوض شد... "مهدي" سراغم اومد و گفت: -"4 تا از بچه هاي خوزستان افتادن سيستان!" -"شكر!شكر! ما كه خيلي خوش شانسيم! ما كه نيستم" خلاصه سرش رو گذاشت زير و رفت! بعد از چن دقيقه "مسعود" با لبخندي كنارم اومد و گفت: -"علي! من و تو و 2 نفر از بچه ها افتاديم سيستان!" واي كه چقد حرفش ضدحال بود.. من كه شوكه شده بودم..نميدونستم بخندم يا گريه كنم!..بچه هاي گروهان كه منو به آدم شادي ميشناختن! سيل "تبريك و تسليت" رو واسم فرستادن و كلي ميخنديدن!!! خلاصه مراسم تاليف هم انجام شد و من موقع حرف زدن سردار داشتم به اون پرچمي كه بالاي كوه جلومون نگاه ميكردم و اون حرف سركار استوار گودرزي رو زير لب زمزمه ميكردم كه: "حالا شما نباشيد يكي ديگه! يكي ديگه نباشه شما بايد باشيد! بالاخره مرز نبايد خالي باشه".. و به قولي داشتم خودم رو تسكين ميدادم.. بعد از مراسم تاليف موقع تحويل اسلحه ديديم كه سوزنشم شكسته اس و 3500 تومون انداختند گردنم... خلاصه تا اومدم دزفول و اون قضاياي سيستان رفتن به خانواده! و رفتن پيش اومد... با "مسعود" كه آدم حزب الله ايي بود به سمت سيستان رفتيم و بعد از 28 ساعت موندن در اتوبوس و شبيه L شدن! به زاهدان رسيديم.. البته خراب شدن ماشين ساعت 12 شب وسط بيابون هم كلي ضدحال بود... وقتي هم كه تقسيم شديم منو "پليسراه استان" كه نوساز و بهترين جا بود پاي كامپولتر انداختند! (يه لحظه گفتم شكر!!مث اينكه شانس اومد سراغم!) ولي چند دقيقه نگذشت ولي بچه هاي پارتي كار خودشون رو كردن و منو انداختند جاي اون يعني ايرانشهر و اونو انداختند جاي من...! اونجا كه ديگه واقعا وضع وخيم شد و بالاسريها مثل يه حيوون ازمون كار كشيدند... يادم مياد يه بار كه ديگه اعصابم ريخته شده بود به فرمانده اعتراض كردم كه: -"كي تكليفمون رو روشن ميكني! الان من ليسانسم! و ستوانسوم هستم! هيچ فرقي با اين سرباز صفري ندارمو وضعم بدتره!" -"چي گفتي؟ ببين تو وظيفه اي! هر چي هم بهت بگيم وظيفته!"... هر روز موقع غروب يه گوشه اي مي رفتم و كلي داغون بودم..(البته وجود يه اصفهاني گل به نام "عباس" اون شرايط رو واسم قابل هضم كرد...) و باقي قضايا... ______________________________________ حرف آخر: نميدونم براي شما اينقدر بدشانسي پشت سرهم در عرض چن ماه پيش اومده بود يا نه ولي وقتي خبر شهيد شدن " برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام " در شهرستان دلگان رو كه يه 3 -4 ماه از خدمتش تو منطقه عملياتي مونده بود و يا خبر شهيد شدن يه ستوان دوم كه اول تير بايستي پيش خونواده اش برميگشت ولي 9 روز قبلش جنازه اش رو واسشون فرستادن به خوش شانسي خودم اميدوار شدم...:14k8gag: هميشه دونسته باشيد در اوج بدشانسي يكي از شما بدشانس تر هست.... 8 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده