رفتن به مطلب

روزی که من اعتراض کردم


Astraea

ارسال های توصیه شده

این شعر وصف حال خیلی از ماست....تو خیلی از زمینه ها تا اتفاقی برامون نیوفته نمیتونیم حالا بقیه رو بفهمیم...اما اگه خودمون بی تفاوت بوده باشیم در قبال دیگران چی؟؟؟اونوقت از کی انتظار داریم.....نمونه اش هم کم نیست...چه تو جامعه و کشورمون چه تو روابط هامون...

اول به سراغ یهودی‌ها رفتند

من یهودی نبودم، اعتراضی نکردم .

پس از آن به لهستانی‌ها حمله بردند

من لهستانی نبودم و اعتراضی نکردم .

آن‌گاه به لیبرال‌ها فشار آوردند

من لیبرال نبودم، اعتراض نکردم

سپس نوبت به کمونیست‌ها رسید

کمونیست نبودم، بنابراین اعتراضی نکردم .

سرانجام به سراغ من آمدند

هر چه فریاد زدم کسی نمانده بود که اعتراضی کند.

برتولت برشت

  • Like 24
لینک به دیدگاه

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .

موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشد .»

اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود .

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . »

مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد .»

میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود .»

موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چریدن شد.

سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟

در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند .

او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .»

مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.

اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد .

روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند .

حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!

نتیجه ی اخلاقی : اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد

  • Like 15
لینک به دیدگاه

اتفاقا جهان امروز خیلی نگران این مسئله است. درسته که ما بیشتر از همه درگیر خودبینی هستیم و به محیط اطرافمون بی توجهی میکنیم. ولی این داره به یه مرض مسری تبدیل میشه که کل دنیا رو در بر گرفته. حس وطن دوستی هم داره از بین میره. چه برسه به حس انسان دوستی. برنامه این هفته پارازیت هم یه آقایی راجع به همین موضوع صحبت هایی کرد که برام جالب بود. اگه ندیدید دانلودش کنید حتما ببینید.:a030:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

داستانکی دیگر از برتولت برشت که تایپش کردیم و بالای اتاقمان زدیم و برخی دوستانمان فارغ التحصیل نشدند.

:sigh:

 

ممنون. داستاک اول رفت اینجا:

یک داستانک - یک برداشت

 

باشد که پند گیریم.

  • Like 7
لینک به دیدگاه

فکر کنم فعلا برا همه مسئله بودن یا نبودن خودشونه...که البته به قول استاین فکر کردن به این مسئله برا من باعث تهوع و سردرد میشه

  • Like 3
لینک به دیدگاه

این داستان های شما منو یاد داستان فرانتیس کافکا میندازه

همون دو تا گوسفندی که ته طویله هستند و صاحبشون یکی یکی گوسفندا رو داره میبره کشتارگاه

یکی از اون دوتا میگه بیا کاری بکنیم و به کمک هم شلوغ کنیم و از شرش خلاص بشیم

اون یکی میگه به ما که کاری ندارند!!! به ما چه ربطی داره؟؟

همینجوری کل گوسفندا که میرن نوبت این آخری ها میرسه و اونی که بی خیال بوده میگه که بیا کاری بکنیم

اما غافل از اینکه تنها شدند و دیگه کسی نیست....

.....

این یک داستان عینی از وضعیت همه ماهاست...

غافل از اینکه بیاندیشیم

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...