sarevan 9753 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 شهریور، ۱۳۹۰ پروانه تقلا می کرد. پروانه نه، پیله، می خواست تا پروانه بشود. و از آن دوردست ها می آمد پسری. پسرک رسید. پیله تکانی خورد، پسرک کنار پیله نشست. پیله تقلا می کرد. پسرک دلش سوخت؛ ساعت ها گذشت. پسرک نشسته بود و پیله رنج آزادی بر جان می خرید. پسرک خسته شد، پیله هم. پسرک می خواست ببیند پرواز پروانه را و پیله نمی دانست در ذهن پسرک چه می گذرد. پسرک قیچی کوچکی را در آورد و سوراخی در ته پیله ایجاد کرد و می خندید برای تماشا، برای پروانه. پیله آهسته سر خورد، از پیله در آمد، و حالا پروانه شد؛ اما یارای پروازش نبود. جثه اش ضعیف و بالهایش چروکیده بود. پسرک چشم به بال پروانه داشت و پروانه در حسرت پرواز تقلا می کرد. پسرک انتظار داشت پروانه بپرد ولی نمی دانست که پروانه باید تا آخر عمرش روی زمین بخزد. پسرک نمی دانست چرا؟ پروانه را در دست هایش گرفت؛ اما پروانه دیگر پروانه نبود. پروانه حالا چشم در چشم پسرک دوخت و گفت: کاش می دانستی تو حلقه ای از تدبیر خدا را شکستی؛ خدا تقلا را برای پیله قرار داد تا به وسیله آن مایعی از بدنش ترشح کند تا پس از خروج از پیله به او امکان پرواز بدهد. پسر برای جهالتش گریست. آنقدر گریست تا عارف شد. دیگر پسرک می دانست: که سختی هایش برای اینست که او پروانه شدن و پرواز کردن را بیاموزد. "وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفِ وَالْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرِینَ شما را به اندکی ترس و گرسنگی و بینوایی و بیماری و نقصان در محصول میآزماییم و شکیبایان را بشارت ده (بقره155) 4 نقل قول لینک به دیدگاه
sarevan 9753 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 شهریور، ۱۳۹۰ نوشته شده توسط حسن رضایی گروه حوزه علمیه اقتباس از کتاب مکتوب 2، آقای پائولو کوئیلهو تبیان 2 نقل قول لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .