کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۳۹۱ در این قسمت از داستان که برای شما گذاشتم حاج آقا و خیام در حین گشت و گذار در بهشت پور سینا را پیدا می کنند و خیام که 900 سال که می نخورده است، از پور سینا می خواهد که برایش می نابی بسازد . . . خیام باور نمی کرد که شراب واقعی، به دستش داده باشند. او با سپاسگذاری از پور سینا جام را به لب برد و با لذتی عطشناک بنوشیدن پرداخت. چون نشئه ی می بر دل و جانش نشست، روی به او کرد و گفت: -مولای من! مرا قدحی دیگر باید! نشئه می و آوای شاه غلام، بار دیگر مجلش را به شور انداخت. همزمان پور سینا قدحی دیگر به خیام و جام هایی نیز به هر یک از حاضران داد و خود نیز جامی گرفت و کنار خیام بشنیدن نوای روح پرور شاه غلام دل سپرد. جام ها تهی و پر می شدند. رقص مستانه ی بلقیس و آهنگ دف شاه غلام و باده های پیاپی، بهشتی دیگرگون ساخته بود. در گرماگرم رقص و پایکوبی . میگساری های این گریختگان از مقررات خشک الهی، ناگهان فرشته (( امر به معروف و نهی از منکر))، با ((پاسداران شریعت الهی)) به جمع میگساران سرخوش و دلشاد در آمدند و با چهره های عبوس و بی احساس خود خاطر شادخواران بهشت الهی را مکدر ساختند. سکوتی همراه با حیرت همه را فرا گرفت. فرشه امر به معروف و نهی از منکر با تحکم و تندی، ناروائی نوشیدن شراب واقعی را در بهشت یاد آور شد و میگساران را به جزای آتش دوزخ هشدار و فرمان داد تا وسایل شراب و شراب کشی آنان را توقیف نمایند و پاسداران با شنیدن حکم، بشکستن پیاله و ساغر میخواران مشغول شدند. و خیام که آرزوی نهصد ساله نوشیدن می ناب، در دل و جانش ریشه دوانیده بود، در نشئه شراب سرخ شیخ الرئیس، به شدت به خشم آمد و به تندی خروشید: -ای فرشته! برو به خدایت بگو! یک بار که جام می از پیشم بر چیدی و عیشم را بر هم زدی! سخنی بر زبان راندم و ولوله ای راه انداختم که هنوز هم از طعنه آن سخن رها نشده ای! خواهی که باز سخنی گویم تا اهل بهشت را هم به شورش و طغیان بر انگیزم و طشت رسوائی جنتت را هم به صدا در آورم؟ خیام و آن دروغ دلاویز دکتر هوشنگ معین زاده 3 لینک به دیدگاه
Ssara 14641 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۳۹۱ بدترین ورشکستگی در جهان از دست دادن اشتیاق است. اگر مردی تمام هستی خود را از دست بدهد می تواند دوباره به موفقیت دست یابد هو.آرنولد مشکلات را شکلات کنید مسعود لعلی 6 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۱ عدالت، نان مردمان است گاه فراوان است، گاه کمیاب گاه خوشمزه است، گاه بدمزه. وقتی نان نایاب شد، گرسنگی حکمفرما میشود وقتی نان بد شد، نارضایتی حکمفرما میشود عدالت بد را دور بیانداز ! که بی دانش و عشق آنرا ورز داده و پختهاند ! بی چاشنیست و لبهاش سوخته است ! عدالت بیات را دور بیانداز ! که بس دیر میرسد ! اگر نان مرغوب و فراوان باشد میشود بقیهی غذا را نادیده گرفت . نمیتوان همهچیز را یکباره و به فراوانی داشت اگر از نان عدالت بخوریم کارها چنان انجام میگیرد که فراوانی ازقِبَلِ آن حاصل میآید. همانگونه که به نان روزانه محتاجیم به عدالت روزانه نیز نیازمندیم ، حتی بارها در روز بدان نیازمندیم. از بام تا شام، به وقت خوشی و به هنگام کار که بدل به لذت میشود به روزگار سختی و شادمانی . مردمان به نان روزانه و سالم عدالت نیازمندند. پس اکنون که نان عدالت تا بدین حد اهمیت دارد دوستان ! چه کس باید آنرا بپزد؟ چه کس نان دیگر را میپزد؟ نان عدالت را نیز چون هر نان دیگری باید مردمان خود بپزند. فراوان و دردسترس و روزانه ... برتولت برشت/ هرگز مگو هرگز !/ ترجمه علی عبداللهی و دکتر علی غضنفری/ چاپ سوم 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۱ خوش بختی یه حس درونیست نه داشتن هر چیزی که دل بخواهد... تو دنیای ما هر چیزی داشتنش با داشتن پول مهیاست اما آیا هر دارایی احساس خوشبختی داره یا اصلا خوش بخته. نه نیست این رو همه ما قطعا باور داریم. از نظر من برآورده شدن نیاز های اولیه,وجدان ارام,اسوده خوابیدن و با ارامش بیدار شدن, دوستان با صفا, دلی گشاده دستی یاری رسان قلبی با خدا و وجود همدمیبا شعور و دلچسب نه با صورتی فوق العاده زیباو .......... اینها خوشبختیه. چندروایت معتبر از برزخ نوشته مصطفی مستور 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۱ گفتی دوستت دارم و رفتی. من حیرت کردم. از دور سایه های غریبی می آمد از جنس دلتنگی و اندوه و غربت و تنهایی و شاید عشق. با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت. گفتم عشق را نمیخواهم. ترسیدم و گریختم. رفتم تا پایان هرچه بود و گم شدم و اینها همه پیش از قصه لبخند تو بود. چندروایت معتبر درمورد عشق نوشته مصطفی مستور 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۱ اوایل کوچک بود . یعنی من این طور فکر می کردم . اما بعد بزرگ و بزرگ تر شد . آن قدر که دیگر نمی شد آن را در غزلی یا قصه ای یا حتی دلی حبس کرد . حجم اش بزرگ تر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجم شان بزرگ تر از دل می شود ، می ترسم . از چیزهایی که برای نگاه کردن شان – بس که بزرگ اند – باید فاصله بگیرم ، می ترسم . از وقتی فهمیدم ابعاد بزرگی اش را نمی توانم با کلمات اندازه بگیرم یا در " دوستت دارم " خلاصه اش کنم ، به شدت ترسیده ام . از حقارت خودم لجم گرفته است . از ناتوانی و کوچکی روحم . فکر می کردم همیشه کوچک تر از من باقی خواهد ماند . فکر می کردم این من هستم که او را آفریده ام و برای همیشه آفریده ی من باقی خواهد ماند . اما نماند ، به سرعت بزرگ شد . از لای انگشتان من لغزید و گریخت . آن قدر که من مقهور آن شدم . آن قدر که سوعتش از مرزهای "دوست داشتن " فراتر رفت . آن قدر که دیگر از من فرمان نمی برد . آن قدر که حالا می خواهد مرا در خودش محو کند . اکنون من با همه ی توانی که برایم باقی مانده است می گویم " دوستت دارم " تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روحم حس می کنم رها شوم . تا گوی داغ را ، برای لحظه ای هم که شده ، بیندازم روی زمین ... حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه نوشته مصطفی مستور 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۱ تمامی یک انسان، از تمامی انسانها ساخته شده و برابر کل آنها ارزش دارد، و ارزش هر یک از آن با او برابر است. روی جلد هفته نامه نوول ابزرواتور به مناسبت مرگ ژان پل سارتر 5 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۱ به مرور زمان نسبت به آنچه اغلب واهمه داریم نفرت پیدا می کنیم . من شخصا ترجیح می دهم زنده نباشم تا اینکه از موجودی همانند خود بترسم . مجموعه آثار نمایشی شکسپیر 5 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۱ ما همه مرد سالاریم . حتی شما زن ها هم کمی از مردسالاری با خود دارید . مهم این است که انسان بفهمد این خصلت خوبی نیست . میان حرف و عمل راه درازی است . من تلاشم را می کنم ... لاوینیا جیوکوندا بلی 9 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۳۹۱ زمانیکه با زمانه ی خویش نساختی،و با مَسند نشینان و أمربَران ایشان کنار نیامدی؛ و آنچه را که جاهلان می گویند، جاهلانه باز نگفتی، لاجرم به تبعید ابدی ِ روح گرفتار خواهی شد. حتی اگر در کنجِ منزلی،در شهری ساکن باشی. و اگر بر نپذیرفتن پای فشردی، آواره ات خواهند کرد، یا به زندانت خواهند انداخت و به دارَت خواهند کشید! نادر ابراهیمی - مردی در تبعید ابدی 9 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۳۹۱ «مرگ خیلی آسان میتواند به سراغ من بیاید، اما من تا میتوانم زندگی کنم، نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شوم که میشوم، مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من، چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد»....صمد بهرنگی، ماهی سیاه کوچولو 8 لینک به دیدگاه
Ssara 14641 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۳۹۱ او آن چیزی را در اختیار دارد که در دست همه کس نیست، او هنرمند است. او بر ارواح انسانها تسلط دارد. او میتواند مردم را غمگین کند، بخنداند، بگریاند، سر شوق بیاورد، به زندگی وادارد، او چیزی در اختیار دارد که با پول، با جان هم نمیشود خرید. چشمهایش . بزرگ علوی 6 لینک به دیدگاه
Artaria 13629 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۳۹۱ ... بعد قایق نجاتی را نشان داد که پر از بچه بود و هلیکوپتری بالای سر آن در حال پرواز بود . زن میانه سالی که احتمالاً یهودی بود ، بر دماغه قایق نشسته و پسربچه ای حدوداً سه ساله را در آغوش گرفته بود . پسرک وحشت زده جیغ میکشید و سرش را طوری به سینه زن می فشرد که گویی می خواهد درون آن پناه بگیرد و زن او را در آغوش گرفته بود و با وجود اینکه چهره خودش هم از ترس کبود شده بود سعی داشت پسرک را آرام کند . تمام مدت آن چنان او را در بازوانش گرفته بود که انگار می پنداشت با دستهایش می تواند جلوی اصابت گلوله ها را بگیرد. بعد هلیکوپتر یک بمب بیست کیلویی را روی سر آنها انداخت و قایق با انفجاری عظیم بتدیل به خاکستر شد ... بعد افرادی که در جایگاه متعلق به حزب نشسته بودند شروع به کف زدن کردند ... 1984 ، جورج اورول 4 لینک به دیدگاه
anvil 5769 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۳۹۱ پرسیدم ایا هیچ وقتت سعیکرده اید درخواستی بفرستید؟که یک فیلسوف دولتی شوید قاه قاه خندید اما بعد با لحنی ملایمتر گفت:مردم به ماوراطبیعه علاقه نشان میدهند.گرفتار نوعی نابینایی جدی اند.انها اسرارامیزترین چیزیرا که در مقابلشان است نمیبینند-اینکه جهان وجود دارد-به مریخیها و بشقاب پرنده ها بیشتر علاقه نشان میدهند تا کل افرینش گیج کننده ای که پیش پایشان گشوده میشود.فکر نمیکنم دنیا نوعی همایندی باشد هانس توماس. راز فال ورق 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۱ یک چیزهایی هست ... که نمیشود به دیگری فهماند ... نمی شود به دیگری گفت ... ادم را مسخره میکنند!... بوف کور - صادق هدایت 8 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۱ می دونید هر وقت سفید پوست ها بدون اینکه همدیگر را بشناسند با هم حرف می زنند حتما یک سیاه پوست باید بمیرد! روسپی بزرگوار ژان پل سارتر 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۱ چه خوب می شد اگر می شد از اینکه زنده ایم همیشه خوشحال باشیم. زندگی جنگ و دیگر هیچ - اوریانا فالاچی 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۱ زنان ، درست تر و صميمانه تر سخن مي گويند : دهانشان به قلبشان نزديك است. انجيل هاي من - اريك امانوئل اشميت 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۱ هنرمند واقعی کسی ست که به چادر نشینان صحرا ماسه می فروشد، برای این کار باید به خودت و آنچه می فروشی اعتقاد داشته باشی، عمیقا، محکم، سرزنده . ژه - کریستین بوبن 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۱ هر بوی و بوسه، هر آمیزش دم با دم، هر غلت و هر تماس، بندیست تا بر کلاف زندگانی دو تن پیچانده شود. کلیدر - محمود دولت آبادی 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده