رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

ناگهان به کنار رودخانه‌ای رسید. دید که ماه در رود شنا می‌کند! با تنی عریان به رنگ دوست داشتن! آری، تن می‌شوید و بر چهره رود

 

چین می‌افکند و اینک صدای شستشوی اندام او در سکوت شب، «بانگ آب»! لحظه‌ای در او خیره می‌شود، می‌نگرد و به نگریستن ادامه

 

می‌دهد، بیتاب می‌شود، ناگهان همچون یک پاره شوق، می‌پرد و خود را بر روی ماه می‌افکند، تن عریان او را در آغوش می‌فشرد و

 

می‌فشرد و می‌فشرد، آنچنان سخت، آنچنان جنون‌آمیز ... تا ... جان می‌دهد.

 

لحظه‌ای بعد، آرام و سیراب وصال، در آغوش مهتاب، تن رها کرده بر بستر آب!

 

 

 

هبوط در کویر/دکتر شریعتی

  • Like 6
لینک به دیدگاه

آری، عدم را، نیستی مطلق را لمس کردم، احساس کردم، همچنانکه نرمی آب را لمس می‌کنم؛ همچنانکه وزن «دوست داشتن» را

 

احساس می‌کنم. سکوت همچنان وفادار مانده بود و مرا در این معراجهای جادویی یاری می‌کرد. به خود آمدم، نگاهم را از عمق او

 

بیرون کشیدم، با چه سختی و فشاری، بر چهره‌اش خیره شدم، او همچنان بی‌اراده تسلیم تماشای من بود، در زیر سرانگشتان

 

اندیشه من تشریح می‌شد و همچنانکه شناوری بی‌حرکت، بر روی آب خود را رها می‌کند و بدست موج می‌سپارد بازیچه نرم و

 

فرمانبردار احساس من شده بود، چنانکه گویی در بستر نرم و آرامی به خوابی عمیق فرو رفته و نگاه حیرت‌زده من که بر او مسلط

بود

 

و آزادانه می‌گشت، هر لحظه خطوط نامرئی آشنایی و خویشاوندی تازه‌تری را کشف می‌کرد و خبر میداد، من این چهره را خوب

 

می‌شناسم، دیرزمانی است می‌شناسم، هرگز چهره‌ای تا این اندازه با من مأنوس و شناس نبوده است، اما من در اینجا هرگز او

را ندیده بودم.

 

 

 

هبوط در کویر/دکتر شریعتی

  • Like 6
لینک به دیدگاه

شرایط محکم ترین، زنده ترین و پاک ترین فرهنگ دنیا را هم به ذلت می کشد؛ و وجدان جز کوچکی از فرهنگ اجتماعی یک ملت است؛ و قاضی بد، و قضاوت بد، این جز را به فساد می کشاند؛ حتی اگر محکم ترین جز یک فرهنگ باشد.

 

 

انسان، جنایت، احتمال

 

نادر ابراهیمی

  • Like 9
لینک به دیدگاه

این ابتدای کار است. آنجا که کتاب‌ها را می‌سوزانند، انسان‌ها را نیز خواهند سوزاند. المنصور، ۱۸۲۱، مصرع ۲۴۳

کریستین یوهان هاینریش هاینه

سوگ‌نامه‌ها همراه با قسمت‌های غنایی (قسمتی از آن المنصور)

  • Like 9
لینک به دیدگاه

موقعی که داشت بر می گشت، هیچ حرفی نزد و از کنار زن نابینا عبور کرد.ولی زن نابینا در پی او حرکت کرد.موقعی که به اتاق نشیمن وارد شد،مینا در نزدیکی پنجره ی بسته تنها نشسته بود و گل سرخ های مصنوعی را کامل می کرد.زن نابینا گفت:

مینا ، اگر قصد تو این است که سعادتمند بشوی،با غریبه ها درد دل نکن.

 

ص 66 کتاب روزی همچون روزهای دیگه...داستان گل سرخ مصنوعی....

  • Like 9
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • 3 هفته بعد...

"ما نقش قهرمان را بازی می‌کنیم چون ترسوئیم؛ نقش قدیس را بازی می‌کنیم چون شریریم؛ نقش آدم‌کش را بازی می‌کنیم چون در کشتن هم‌نوعان خود بی‌تابیم؛ و اصولا از آن‌رو نقش بازی می‌کنیم که از لحظه‌ی تولد دروغگوئیم."

ژان پل ساتر

برگرفته از پیش‌درآمد فصل اولِ رمان "سال‌های سگی" اثر ماریو بارگاس یوسا

 

 

"سال‌های سگی" را بخوانید، اگر نخوانده‌اید. تا ببینید یوسا چگونه نشان داده در جوامعی که نظام حکومتی برپایه‌ی بی‌عدالتی استوار است نه مجالی برای گفت‌وگو وجود دارد و نه هیچ راهی برای برقراری ساده‌ترین روابط انسانی.... این رمان با ترجمه احمد گلشیری و به همت انتشارات "نگاه" منتشر شده است.

  • Like 7
لینک به دیدگاه

گل ها ضعیف اند. بی شیله پیله اند. سعی می کنند یک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال می کنند با آن خارها چیز های وحشت آوری می شوند...

 

 

شازده کوچولو، آنتوان دو سنت اگزوپری، احمد شاملو، ص 20

  • Like 8
لینک به دیدگاه

اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می کنیم. تو واسه من میان همه موجودات عالم موجود یگانه ای می شوی و من هم واسه تو.

 

همان ص 55

  • Like 9
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

نوشته بودم که خنده از هر چیز دیگری واگیردار تر است غم و اندوه هم میتواند واگیر داشته باشد، اما ترس چیز دیگری است ترس نمی تواند به راحتی شادی و غم سرایت کند و این بسیار خوب است ما با ترس ها یمان کم وبیش تنهایم

 

دختر پرتقالی /یوستاین گاردر/ مهوش خرمی پور

  • Like 9
لینک به دیدگاه

خیلی سعی کرد تا همه چیز رو بفهمه، اما نتونست. سعی کرد به کمک فیزیک و ریاضیات و حتی فلسفه همه چیز رو اندازه بگیره اما ناگهان دریافت که در هستی چیزهایی هست که با ابزار های او نمی شه اون ها رو اندازه گرفت یا فهمید. پس گیج شد و فرو رفت. بعد همه محاسباتش رو خط زد و از نو شروع کرد. همه اجزا رو مرد اما حس کرد چیزی در این میان کم است. فرمول های او جایی نیمه تمام می موندند.دوباره گیج شد، پس فرو رفت. طبیعت، آزمایشگاه ها و کتابخانه ها رو جستجو کرد اما نیافت. می خواست برگرده اما نتونست: راه آمده مثل کلافی سردرگم، پیچیده و ناپیدا بود. می خواست پیش بره اما نتونست: راهی که می رفت بن بست بود. پس کلافه شد، لغزید و باز هم فروتر رفت ...

 

روی ماه خداوند را ببوس

مصطفی مستور

  • Like 7
لینک به دیدگاه

تلویزیون، فیلم های عامه پسند و اکثر هنرهای "مبتذل" یعنی هنرهایی که هدف اصلیشان پول است، دقیقا به این خاطر سودآورند که فهمیده اند مخاطبان، ترجیح

 

میدهند با لذت صددرصد رو به رو شوند تا با واقعیتی که معمولا چهل و نه درصدش لذت است و پنجاه و یک درصدش رنج. هنر"متعالی" که هدف اصلیش بالا کشیدن

 

پول شما نیست؛ بیشتر تمایل دارد پریشانتان کند یا مجبورتان کنذ برای رسیدن به لذت نهفته در آن هنر، جان بکنید. درست مثل زندگی واقعی که در آن، لذت

 

حقیقی محصول جنبی جان کندن و رنج است.

 

 

 

چهل و نه درصد لذت

پنجاه و یک درصد رنج

 

دیوید فاستر والاس

ترجمه آیدین ورزی

(مقاله)

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

انها عقاید خود را بیشتر به کسانی تحمیل میکنند که اصولا قادر به فهمیدن ان عقاید نیستند، این طبقه حاضراند بزرگترین جعلیات و نقض اشکارترین واقعیات را قبول کنند زیرا هیج وقت به اهمیت این کار واقف نمی شوند و از این گذشته به جریانات و وقایع احتماعی هم توجه ای ندارند تا درک کنند که کنار انها چه می گذرد. وکمی و نقصان فهم موجب میشود که روحیه سالم خود را حفظ کنند این دسته ها به طور خیلی ساده انچه به انها داده میشود را بلع میکنند و انچه بلع میکنند به انها لطمه ای و صدمه ای وارد نمی کند چون حالت این اشخاص شبیه پرندگانی ست که یک دانه گندم یا جو را میخورند و چون قادر به هضم ان نیستند از بدنشان میگزد و کوچک ترین اثری در بدنشان باقی نمیگذارد.

 

 

1984/ جرج اوریل/مهدی بهره مند.

  • Like 8
لینک به دیدگاه

پشت پرچینی که رو به روی "ونستین" واقع شده بود درخت های صنوبر اهسته سرشان را در مقابل نسیم خم میکردند و برگهایشان مثل گیسوی زنان پریشان میشد و در نقطه ای دور دست- که در عین حال نزدیک بود- ماهی های نقره ای رنگ در یک استخر کوچک، زیر درختان بید ، شنا میکردند.

 

 

1984/ جرج اوریل/مهدی بهره مند.

 

(یک لحظه یاد "ارنست همینگووی "و توصیفات دقیق ، زیبا و هوشمندانه اش افتادم)

  • Like 8
لینک به دیدگاه

انسان می‌تواند شهری را تغییر دهد و جای آن را عوض کند ولی هیچ کس نمی‌تواند مکان یک چاه را عوض کند؛ کسانی که یکدیگر را دوست دارند هم را می‌یابند، تشنگیشان را برطرف می‌کنند خانه‌شان را می‌سازند و بچه‌هایشان را در کنار چاه بزرگ می‌کنند. اما اگر یک روز یکی از آن‌ها تصمیم بگیرد که برود چاه به دنبال او نخواهد رفت... عشق همانجا می‌ماند،‌‌ رها شده اما همواره سرشار از آب پاک و خالص...!

 

[h=2] کنار رودخانه‌ی پیدرا نشستم و گریه کردم / پائولو کوئیلو [/h]

  • Like 3
لینک به دیدگاه

ماهی سیاه کوچولو گفت: نه مادر، من دیگر از این گردش‌ها خسته شده‌ام، می‌خواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرف‌ها را به ماهی کوچولو یاد داده، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیز‌ها هم از این و آن یاد گرفته‌ام؛ مثلا این را فهمیده‌ام که بیشتر ماهی‌ها، موقع پیری شکایت می‌کنند که زندگیشان را بیخودی تلف کرده‌اند. دایم ناله و نفرین می‌کنند و از همه چیز شکایت دارند. من می‌خواهم بدانم که، راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می‌شود زندگی کرد؟...!

 

ماهی سیاه کوچولو

صمد بهرنگی

  • Like 6
لینک به دیدگاه

ما فلک زده‌ها در ماتحت دنیا واقعیم. لذت دنیا و امنیت را راه نبرده‌ایم. نه در دوره‌ی افتخار بودیم، نه در عصر مدنیت و تربیت و عدالت... در دوره‌ی هرج و مرج واقع شده‌ایم. دلیران می‌میرند و حاصل به ترسو‌ها می‌رسد که زنده‌اند... این ملت غیور به غرش دویست توپ از صدا و حرکت افتادند و دیگر نفس نمی‌کشند...!

 

ندبه

بهرام بیضایی

  • Like 4
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...