Cinderella 9897 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، ۱۳۹۰ فضايل فردي رذايل جمعي اند و رذايل فردي فضايل جمعي اند. عاليجناب سرخ پوش و عاليجنابان خاكستري/ اكبر گنجي 5 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اسفند، ۱۳۹۰ زندگی با کسانی که حاضرند آدم را به سوی تبعید یا مرگ روانه کنند آسان نیست، صمیمی شدن با آنها آسان نیست، عشق ورزیدن به آنها آسان نیست. شوخی/ میلان کوندرا فروغ پوریاوری 5 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اسفند، ۱۳۹۰ اما چگونه می توانم مطمئن باشم که صدای خداوند را از بقیه صداها تشخیص می دهم؟ اگر صداهایی که شنیدم صدای بزدلی خودم بود چه؟ شوخی/ میلان کوندرا فروغ پوریاوری 6 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اسفند، ۱۳۹۰ اما اگر انسان در زندگی خصوصی خود محکوم به ابتذال باشد، ایا می توانداز صحنه ی تاریخ فرار کند؟ نه. من همیشه عقیده داشته ام که تناقض های تاریخ و زندگی خصوصی صفاتی یکسان دارند: کار هلنا در دام شوخی فریب آمیزی که لودویک برایش گسترده تمام می شود، کار لودویک و تمام آن دیگران در دام شوخی که تاریخ با انها کرده است تمام می شود: دام آواز آرمانشهر،انها به زور راهی به دروازه های بهشت برای خود گشوده اند، اما هنگامی که در با صدا پشت سرشان بسته می شود، خود را در جهنم می یابند. در چنین وقتهایی حس می کنم که تاریخ حسابی دارد می خندد... شوخی. میلان کوندرا فروغ پوریاوری 5 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اسفند، ۱۳۹۰ ديوانه هاي آروم جلو تر از آينده مي رن... شهرت مثل يک زنه چاقه که با آدم نمي خوابه ولي هميشه وقتي آدم بيدار مي شه مي بينه که از اون طرف تخت داره ما رو نگاه مي کنه. خاطرات روسپيان سودا زده من مارکز 5 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اسفند، ۱۳۹۰ بناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پديد آمد. دستی سياه سوخته و رگ درآمده و چرکين و شوم و پينه بسته تو قفس رانده شد و ميان هم قفسان به کندوکو در آمد. دست با سنگدلی و خشم و بی اعتنايی در ميان آن به درو افتاد و آشوبی پديدار کرد. هم قفسان بوی مرگآلود آشنايی شنيدند. چندششان شد و پَرپَر زدند و زير پر و بال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان میچرخيد، و مانند آهن ربای نيرومندی آنها را چون برادهی آهن میلرزاند. دست همه جا گشت و از بيرون چشمی چون «رادار» آنرا راهنمايی میکرد تا سرانجام بيخ بال جوجهی ريقونهای چسبيد و آن را از آن ميان بلند کرد. اما هنوز دست و جوجهای که در آن تقلا و جيک جيک میکرد و پر و بال میزد بالای سر مرغ و خروسهای ديگر میچرخيد و از قفس بيرون نرفته بود که دوباره آنها سرگرم جويدن در آن منجلاب و توسری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بيگانگی و چشم براهی بجای خود بود. همه بيگانه و بی اعتنا و بیمهر، بربر بهم نگاه میکردند و با چنگال خودشان را میخاراندند. پای قفس، در بيرون کاردی تيز و کهن بر گلوی جوجه ماليده شد و خونش را بيرون جهاند. مرغ و خروسها از تو قفس میديدند. قُدقُد میکردند و ديوارهی قفس را تُک میزدند. اما ديوار قفس سخت بود. بيرون را مینمود اما راه نمیداد. آنها کنجکاو و ترسان و چشم براه و ناتوان به جهش خون هم قفسشان که اکنون آزاد شده بود نگاه میکردند. اما چاره نبود. اين بود که بود. همه خاموش بودند و گرد مرگ در قفس پاشيده شده بود. داستان کوتاه "قفس " صادق چوبک برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 5 لینک به دیدگاه
hodaa 5488 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اسفند، ۱۳۹۰ قسمت هایی از رمان "انگار گفته بودی لیلی" نوشته سپیده شاملو شب برام قصه ی سیاوش را می گفتی و من خوابم می برد. اما قصه ی «لیلی» را نگفتی. قصه ی زندان را هم تعریف نکردی. می ترسیدی تحمل نکنم؟ از این یار هم بندت محمود هم چیزی نگفتی. تو نمی گفتی یا من اجازه نمی دادم بگویی؟ مستانه می گفت آن قدر برای محمود از «لیلی» گفته بودی که وقتی از زندان آزاد شده، پیش خانم جان برنگشته. یک راست رفته دنبال«لیلی». برای من چرا نگفتی؟ شاید می ترسیدی حسادت کنم و با «لیلیِ» تو دربیفتم؟ ولی علی، خودت قضاوت کن. من آدم مطمئن تری بودم یا محمود برای از «لیلی» گفتن؟ .......... ولی من توی سیاهی که می دویدم و داد می زدم، از حضور آن دست روی تنم و از استشمام آن بوی گند تعجب کرده بودم. از فریادی که می کشیدم و می شد سکوت هم تعجب کرده بودم. توی سیاهی و سکوت نشستم. در قلعه بسته شد. فقط من بودم و پیراهن سفید لرزانم. دست روی تنم بود. نشستم توی سیاهی. فهمیدم. فهمیدم علی نیست. اگرنه دست این مرد بوگندو روی تن من چه کار داشت. روی تن من دنبال چی می گشت این مرد. دوباره سکوت بود و سیاهی. این سکوت حجم داشت انگار. این سیاهی حجم داشت انگار. زمان را احساس می کردم. خیلی طول کشید تا سیاهی رنگ گرفت. یک درِ زرد بود انگار، اولین رنگی که بعد از سیاهی و سکوت دیدم. علی از زرد آمد خانه. یک بسته دستش بود. سیاوش هم بود و شیر می خورد. من هم بودم. سینه ام را گذاشته بودم توی دهان سیاوش. چشم های سیاوش برق می زد. با پاهاش بازی می کرد. علی آمد. سیاوش دیگر توی بغل من نبود. کاغذهای رنگی را پاره کرد. یک چیز عجیب غریب از توی بسته درآورد. صندلی بود. یک صندلی کوچولو با یک عالمه بند. سیاوش را نشاند توی آن صندلی. بندها را انداخت توی شانه هاش، انگار او را بغل کرده باشد. گفت «می تونیم بریم کوه!» .......... درست است، توی این سه سال با تو حرف نزده ام. اما واقعیت و شاید هم حقیقت این است که فراموشت نکرده ام. هنوز هم وقتی فکر می کنم به حرکت لبهات، آن روز و آن لحظه که کبوترها نشستند روی سر دخترکِ کوچولو، می بینم انگار گفته بودی لیلی 4 لینک به دیدگاه
hodaa 5488 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اسفند، ۱۳۹۰ قسمتی از رمان "همنوایی شبانه ی ارکستر چوب ها" نوشته رضا قاسمی تاریخچه ی اختراع زنِ مدرنِ ایرانی بی شباهت به تاریخچه ی اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل، کالسکه ای بود که اوّل محتوایش عوض شده بود (یعنی اسب هایش را برداشته به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسبِ این محتوا عوض شده بود و زنِ مدرنِ ایرانی اوّل شکلش عوض شده بود و بعد، که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع زن سنّتی هم، که بعد ها به همین شیوه صورت گرفت، کارش بیخ کمتری پیدا نکرد.) این طور بود که هر کس، به تناسبِ امکانات و ذائقه ی شخصی، از ذهنیّت زن سنّتی و مطالبات زن مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه ی تغییراتش، گاه، از چادر بود تا مینی ژوب. می خواست در همه ی تصمیم ها شریک باشد اما همه ی مسؤولیت ها را از مَردش می خواست. می خواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش اما با جاذبه های زنانه اش به میدان می آمد. مینی ژوب می پوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما، اگر کسی به او چیزی می گفت، از بی شرم و رویی مردم شکایت می کرد. طالبِ شرکتِ پایاپایِ مرد در امور خانه بود اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن می داد ضعیف و بی شخصیت قلمداد می کرد. خواستار اظهار نظر در مباحث جدّی بود اما برای داشتنِ یک نقطه نظرِ جدّی کوششی نمی کرد. از زندگی زناشوئی ناراضی بود اما نه شهامت جداشدن داشت، نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما، وقتی کار به جدایی می کشید، به جوانی اش که بی خود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تأسف می خورد. بی گمان زنانی هم بودند که در یکی از دو منتهاالیهِ این طیف ایستاده بودند. اما رعنا درست وسطِ این طیف بود. شب هفدهم اقامتش و درست یک هفته پس از جدایی مان ... بگذریم، چه فایده ای دارد گفتن این حرف ها 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۳۹۰ در بحبوحه ي رواج تفتیش عقاید و سوزاندن مشرکین در قرن پانزدهم،مسیح مجدداً ظهور می نماید و پنهانی و آهسته به میان مردمان شهر« سویل » اسپانیا می آید . جماعت او را می شناسند و بی درنگ به سوي او کشانده می شوند. مسیح از میان جمعیت عبور می کند . کوري را شفا می دهد، دختربچه ي مرده اي را زنده می کند. مردم منقلب و شوریده فریاد میکشند و گریه می کنند « خودش » است. مسیح بازآمده است. همه چیز کامل و عالی است. مفتش بزرگ، پیرمردي نود ساله و تکیده، این همه را می بیند و به نگهبانان خود دستور می دهد مسیح را دستگیر کنند. نگهبانان پیش می روند و در میان سکوت مر گ بار جماعت، مسیح را دستگیر می کنند. مردم بی درنگ، به سان فرد واحدي، در برابر مفتش بزرگ به سجده می افتند و او، بی آن که کلمه اي بر زبان رانَد، آنان را تبرك می کند و به راه خود می رود. شب هنگام که «عطر درختان لیمو وزیتون همه جا را فرا گرفته است » مفتش بزرگ، در حالی که چراغی به دست دارد، به زندان مسیح می رود. نخست به او خیره میشود و سپس می گوید: این تو هستی؟ خودت هستی؟ پاسخ نده، خاموش شو. چه می توانی بگویی؟ خوب می دانم چه خواهی گفت. اما حق نداري بر آن چه تاکنون گفته اي چیزي بیافزایی. تو بازآمده اي تا ما را از کار خود بازداري. ما به موعظه ي تو نیازي نداریم، زیرا جز تیره بختی و درد چیزي براي ما به ارمغان نیاورده است. بشر دیگر به تو محتاج نیست... بدین سبب من تو را محکوم خواهم کرد و مانند منفورترین مرتد، تو را خواهم سوزاند و خودت خواهی دید همین مردمی که امروز به پاهاي تو بوسه می زدند، چگونه فردا هیزم به آتشت خواهند افکند.... و بدین سان، فاجعه مجددا تکرار می شود و این بار نیز چون گذشته، مسیح یک بار دیگر شاهد تهی بودن و بی معنا بودن همان چیزي است که به خاطر آن به این جهان آمد، زندگی کرد، درد کشید، شورید، و عاقبت با زجري جان کاه به هلاکت رسید. برادران کارامازوف-داستایوسکی 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۳۹۰ مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. باديهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديهنشین تعویض کند. باديهنشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیلهای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد، در حاشیه جادهای دراز کشید. او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میکند. همین اتفاق هم افتاد... مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد. مرد گدا نالهکنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخوردهام و نمیتوانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول باديهنشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! میخواهم چیزی به تو بگویم. باديهنشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمیآید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. "برای هیچکس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي..." باديهنشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درماندهای کنار جادهای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد. باديهنشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد... برگرفته از کتاب بالهايي براي پرواز (نوشته: نوربرت لايتنر) 4 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اسفند، ۱۳۹۰ قاضی: اسم؟ برشت: خودتون می دونین قاضی: باید بگی. برشت: منو به خاطر برتولت برشت بودن محاکمه میکنین. چرا باید بگم؟ قاضی: اسمتون رو بگین برشت: من که گفتم. برشت هستم. قاضی: ازدواج کرده اید؟ برشت : بله قاضی: با چه کسی؟ برشت: با یک زن قاضی: شما دادگاه رو مسخره میکنید؟ برشت: نه این طور نیست. قاضی: پس چرا میگویید با یک زن ازدواج کردهاید؟ برشت: چون واقعا با یک زن ازدواج کردهام! قاضی: کسی را دیدهاید با یک مرد ازدواج کند؟ برشت: بله! قاضی: چه کسی؟ حکم برتولت برشت 8 لینک به دیدگاه
masoume 5751 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اسفند، ۱۳۹۰ وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیش تر تنهاست ، چون نمی تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید چه احساسی دارد و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق کند ، تنهایی تو کامل می شود ... از سمفونی مردگان _ عباس معروفی 10 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 فروردین، ۱۳۹۱ آيندگان از خود خواهند پرسيد: چه شد پس از آن كه روشناي صبح يك بار بردميده بود ما ديگر بار مجبور شديم در ظلمات روزگار بگذرانيم؟ كاستليو در هنر شك ورزيدن 1562 م. وجدان بیدار-اشتفان تسوایک 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 فروردین، ۱۳۹۱ داستايوفسكی در سر بازجو با منطق بي رحمانه ای نشان مي دهد كه بيش تر آدميان از آزادی خود در هراسند و در عمل، در زير فشار بار مشكلات زندگی و به جهت پيچيدگی و مسؤوليت سنگين ان خواهان جهانی « خودگرد »ند كه نظمی هميشگی و برای همگان معتبر و بي چون وچرا بر آن حاكم باشد تا آنان از درد انديشيدن رهانيده شوند. اين اشتياق مسيحايی به مشكل زدايی از زندگانی، مايه ای است كه راه بر همه پيامآوران اجتماعی و ديني هموار مي سازد. هنگامی كه آرمان های نسلی رنگ مي بازد و رو به سردي مي گذارد، كافي است مردي القاگر و توان مند بر پا خيزد و قاطعانه ندا درافكند. او و تنها اوست كه راه و رسم نجات مردمان را نيك می شناسد و می داند. بي درنگ سيلی از هزاران هزار تن به او باور می آورند و به سوی اين نجات بخش انسان ها و جهان رو مي كنند . يك ايدئولوژي تازه،... وجدان بیدار- اشتفان تسوایگ صفحه 9 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 فروردین، ۱۳۹۱ درگورستان بادتندوسردی وزیدن گرفت وانگاه بارش باران اغازگردید جودیت فریادکشید.معجزه ای به وقوع پیوسته بود؛دقیقا همانطور که پدرش پیش بینی کرده بود٫معجزه ای رخ داده بود.خدا بانزول ان همه مصیبت ٫بندگانش را ازموده واکنون که از وفاداری گوسفندانش مطمئن گردیده بود ، میخواست به بندگانش پاداش خیربدهد. نه،خداوند رمه گوسفندانش راازیاد نبرده بود شیطان درکشتی-کالین فالکنر صفحه ۳۵۲ 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 فروردین، ۱۳۹۱ جودیت ناگهان سرجایش خشک شد.زوانک ودفترداردوست نزدیک یکدیگربودند.اگرزوانک میدانست برسرگرونه والد چه بلایی امده است،پس دفتردارهم از موضوع باخبربود.جودیت ناگهان احساس کرد دل وروده اش به هم پیچیده ودچتر تهوع شده ایت. وحشت وهول وجودش رالبریز نمود.چشم برهم نهاد ودردل دعا کرد:ای خدای بزرگ کمکم کن!اما تغییری مشاهده نکرد.وجودش همچنان تیره وتهی وسرد بود.نه تسلای خاطری یافت ونه گرماو حرکتی. سرگشته وپریشان،مثل کسی که درهپروت سیرمیکند،به راهش ادامه داد.باخود اندیشید:ایا خدا هم مثل ریکرت و گرونه والد گم شده است؟ ایا خدا از اینجا رفته وموجود خطرناک ومرموزی برجای گذاشته است که پدرم اورا نماینده خدا میداند؟ شیطان درکشتی نوشته کالین فالکنر 3 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 فروردین، ۱۳۹۱ بهتــــــــــــر است آدم لــــــــــــذت ببرد تا این که از چیزی ســـر دربیاورد. با دانستن، خودمان را برای همیشه زنجیر می کنیم به چیزهای غریب و مرگ مان را جلو می اندازیم. اگر آدم عمرش صدهزار سال باشد، ولی بداند چه روز و چه ساعتی می میرد، باز از عمر صدهزار ساله اش به اندازه ی یک عمر ده ساله که نداند کی می میرد لذت نمی برد. اگر خوب نگاه کنی، می بینی حماقت، نادانی و کلی از چیزهایی که اسم شان بد دررفته، همه جزء حسن های آدم هستند...! حيف آدم وقتی چيزی را درك می كند كه كار از كار گذشته. وقتی آخر يك جاده هستی٬ ديگر چه اهميتی دارد ميان جاده چه نشانه ای برای تو بوده كه راهت كوتاه تر و بهتر بشود...! مدت های طولانی است که فکر من را «هیچ» گرفته. ازش وحشت دارم چون می خواهم دیگر نبینمش و همین ندیدن است که باعث شده بیشتر ببینمش او قوی تر از من است چون علت من است...! اگر كسی در خيالش نتواند كاری را بكند در دنيای واقعی هم نمی تواند...! یکی از بازی هایی که همیشه تو تنهایی حسابی سرگرمم می کرد همین بود: چیزهای متضاد را کنار هم می گذاشتم و بعد ساعتها با آنها خودم را مشغول می کردم. این کار احمقانه بدجوری آرامم می کرد، چون بهم می فهماند قائده ی همه چیزها همین است و اگر جایی گیر یک چیز متضاد می افتم، نباید بترسم یا دست و پایم را گم کنم. چون این یک جور بازی ذهنی است فقط که حتی معلوم نیست بین کی و کی است تو دنیا. اگر نمی توانستم طور دیگری به آنها نگاه کنم، حتماً یک کاری تا حالا دست خودم داده بودم...! همیشه در همه ی زمان ها کسانی هستند که رویاها و آرزوهای بلند و عجیب زیادی دارند. و حاضرند به هر قیمتی که شده، حتی نابودی خودشان و بقیه به آنها برسند...! رام كننده / محمدرضا كاتب 5 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 فروردین، ۱۳۹۱ " روز بعد دوباره برگشته بودم به دفتر.احساس بیهودگی می کردم و اگر بخواهم رک حرف بزنم حالم از همه چیز بهم میخورد. نه من قرار بود به جایی برسم نه کل دنیا. همه ی ما فقط ول می گشتیم و منتظر مرگ بودیم. در این فاصله هم کارهای کوچکی می کردیم تا فضاهای خالی را پر کنیم .بعضی از ما حتی این کارهای کوچک را هم نمیکردیم. ما جزء نباتات بودیم. من هم همین طور. فقط نمیدانم چه جور گیاهی بودم..." ( عامه پسند/چارلز بوکوفسکی ) 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 فروردین، ۱۳۹۱ براي مثل ميگويم : در اين چهار سال كه دوره آزادي و دموكراسي ناميده ميشود، ايران بطور محسوس و آشكار دچار ارتجاع گرديده . باين معني كارهاي ستوده و سودمندي كه در سالهاي گذشته رخداده بود در اين چند سال بازپس گردانيده شده: ايلات كه بزير انتظام آمده بودند بحال اول بازگشتند، رخت و كلاه يكسان بهم خورده هيكلهاي سخريه آور دوباره در خيابانها نمودار شدند، سينه زني و قمه زني و اين قبيل اعمال وحشيانه ماه محرم كه ممنوع شده بود دوباره آزاد گرديد، زنها كه از چادر بيرون آمده بودند آزادي يافتند كه بآن بازگردند، درويشها و گل مولاها مجاز شدند كه در بازارها بگدايي پردازند . از اين قبيل كارها كه همه مي دانند و نياز بشمردن نيست . در بعضي شهرها كار بجايي رسيده كه گرمابه هاي نمره را بسته خزينه هاي عمومي سراپا كثافت را كه بسته شده بود دوباره باز كردند. اينها لطمه بزرگي بآبرو و حيثيت ايران بود . بيگانگان چنين نتيجه گرفتند كه اين توده لايق آزادي نيست . اگر بحال خود باشد يك گام بسوي پيش نخواهد رفت، بلكه بازپس خواهد گرديد. ولي آيا اين سخن .«! انگليسها كردند ! انگليسها طرفدار ارتجاعند » : اكنون شما از هر ايراني بپرسيد مي گويند راست است؟!.. من دور نمي دانم كه انگليسها خواهان چنين چيزي باشند . دور نمي دانم كه سياستشان اينرا اقتضا كند . ولي آيا انگليسها يادداشت بدولت ايران داده اين كارها را از آن دولت خواستار شدند؟ !.. آيا سالدات گزارده دولت ايرانرا مجبور گردانيدند؟!.. پس چطور مي گوييد: انگليسها كردند؟!.. سرنوشت نوشته شادروان احمد کسروی...کتابی که باید حتما خواند 6 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 فروردین، ۱۳۹۱ آنتوان روکانتن شخصیت اصلی رمان تهوع مورخی ست که پس از سالها ی متوالی سفر کردن تصمیم می گیرد که در شهر ساحلی کوچک بوویل مستقر شود تا کتابی در باب مارکی دورولبون بنویسد." نباید آشکار کرد که مارکی دورولبون عجالتاً نمودار یگانه توجیه وجود من است.(صفحه ی 162) روکانتن تنهاست زیرا اعتقاد دارد که راست نمایی همزمان با دوستان ناپدید می شود و از طرفی خود را نزدیک مردم، در سطح تنهایی می داند. دلمشغولی عمده ی او وجود است." همیشه ازش آگاه بودم: من حق وجود داشتن نداشتم. به حسب تصادف پدید آمده بودم. مثل یک سنگ، یک گیاه، یک میکروب وجود داشتم. زندگیم الله بختکی و در هر جهتی می رویید.(صفحه ی 181) هر گاه که روکانتن به اطرافش از حیث موجودیت نگاه می کند دچار حسی می شود که خود آن را تهوع می خواند." چقدر ناگوار بود! و از سنگ ریزه می آمد، مطمئنم، از سنگ ریزه گذشت و آمد توی دستم. بله، خودش است، درست خودش است: نوعی تهوع توی دستها.(صفحه ی 78) بعد از مدتی روکانتن علت موجودیت خود را در اندیشیدن می یابد. همان طور که دکارت معتقد بود: "می اندیشم، پس هستم." بفرجام، برای رهیدن از چنبره ی موجودیت، در می یابد که می بایست برای خود ارزش هایی بیافریند. او به ادبیات گرایش پیدا می کند و به نویسندگی چنگ می زند تا بتواند از زندگی بی معنای خود برهد. " و کسانی خواهند بود که این رمان را خواهند خواند و خواهند گفت: «آنتوان روکانتن آن را نوشته است، آدم مو سرخی بود که در کافه ها پرسه می زد.»(صفحه ی 309) تهوع/ ژان پل سارتر/ مترجم: امیر جلال الدین اعلم/ انتشارات: نیلوفر/ قیمت:6500 تومان 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده