Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ راه رسیدن به کوه را پیدا کن! اغلب می توانی کوه را در دوردست ببینی: زیبا، جالب و پر از مبارزه طلبی! در هر حال، وقتی سعی می کنی به آن برسی، چه اتفاقی می افتد؟ دور تا دور کوه را جاده ها گرفته اند. جنگل ها بین تو و هدفت قرار دارند و آن چه در نقشه ساده به نظر می رسد، در واقعیت به مراتب پیچیده تر است. به همین دلیل تو باید همه راه ها و مسیرها را امتحان کنی، تا این که روزی خودت را در مقابل قله ای بیابی که قصد صعود به آن را داشتی. " چون رودخانه روان" پائولو کوئیلو 3 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ مزرعهٔ حیوانات (منتشر شده در (۱۹۴۵ میلادی)، رمان کوتاهی به زبان انگلیسی و نوشتهٔ جورج اورول است. این رمان دربارهٔ گروهی از حیوانات است که انسانها را از مزرعهای که در آن زندگی میکنند میرانند و خود ادارهٔ مزرعه را به دست میگیرند، ولی پس از مدتی این انقلاب به حکومتی خودکامه با شرایط مشابه قبل تبدیل میشود. توضیح خودم:منظور نویسنده از انقلاب،انقلاب مارکسیستی و منظور از حکومت خودکامه حکومت های دیکتاتوری کمونیستی علی الخصوص اتحاد جماهیر شوروی هست. «همهٔ حیوانات برابرند اما بعضی برابرترند.» «سکوئیلر به صدای رسا گفت: رفقا، امیدوارم تصور نکرده باشید که ما خوکها این عمل را از روی خودپسندی و یا به عنوان امتیاز میکنیم. بسیاری از ما خوکها از شیر و سیب خوشمان نمیآید. و من به شخصه از آنها بدم میآید. تنها هدف از خوردن آنها حفظ سلامتی است. شیر و سیب (از طریق علمی به اثبات رسیده، رفقا) شامل موادی است که برای حفظ سلامتی خوک کاملاً ضرروری است. ما خوکها کارمان فکری است. تمام کار تشکیلات مزرعه بسته به ماست. ما شب و روز مواظب بهبود وضع همه هستیم. صرفاً به خاطر شماست که ما شیر را مینوشیم و سیب را میخوریم.» «اگر تنها یک موضوع بود که هیچ حیوانی در آن تردید نداشت عدم تمایل به بازگشت جونز بود. وقتی که مطالب به این شکل عرضه شد دیگر جای حرف نبود. اهمیت حفظ سلامتی خوکها هم که روشن و واضح بود، بنابراین بدون چون و چرا موافقت شد که شیر و سیبهای بادزده (همچنین محصول اصلی سیب پس از رسیدن) منحصراً مال خوکها باشد.» «مزرعه به تحقیق غنیتر شده بود، بدون اینکه حیوانات به استثنای خوکها و سگها، غنیتر شده باشند.» 2 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ مگه بدون توافق مردم و سکوت و بدون بی غیرتی شون کسی میتونه آزادی رو شهید کنه؟مردم یعنی چی؟مردم کیه؟من مردم ام!!!همون آدمای انگشت شماری که مبارزه کردن مردم ان!همونایی که از ظلم اطاعت نمی کنن مردم ان!این یکیا که مردم نیستن!یه گله گوسفندن!گوسفند!!! الکساندر پاناگولیس - مبارز انقلابی یونان برگرفته از کتاب یک مرد نوشته ی اوریانا فالاچی 2 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ جوونی بدترین جای قصه ی زندگیه!تو جوونی کم کم دنیا رو می فهمی و می بینی آدما بی ارزشن!میفهمی حقیقت و آزادی و عدالت واسه هیچ کس ارزش نداره!اینا چیزای ناجوری ان و آدما با بردگی و دروغ و بی عدالتی راحت تر کنار میان!مث خوک تو این کثافتا می لولن!من از وقتی قاطی سیاست شدم این چیزا رو فهمیدم!باید قاطی سیاست بشی تا بفهمی آدما هیچ ارزشی ندارن!همین دلقکای شارلاتان به درد حکومت به این آدما میخورن!با یه عالمه امید وارد سیاست می شی و به خودت میگی سیاست یه وظیفست تا باهاش دنیای بهتری واسه ی آدما بسازی ولی وقتی جلو میری میبینی هیچی به اندازه ی سیاست آدما رو به لجن نمیکشه! الکساندر پاناگولیس - مبارز انقلابی یونان برگرفته از کتاب یک مردم اثر اوریانا فالاچی 2 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ ای گورهایی که راه میروید! ای ناسزاهای زنده ی زندگی! قاتلین اندیشه!ای خیل مترسک ها! ای آنان که به جانوران غبطه میخوردید! ای کسانی که تحقیر آفرینشید! ای پناه برندگان به جهالت! ای خیل تن سپرده به این ترس نابلد! ای از یاد برندگان دیروز! شب کوران تماشاگر حال! نادیده انگارندگان آینده! ای کسانی که سخن می گویید تا نمیرید! ای کسانی که تنها برای کف زدن دست دارید! ای کسانی که فردا بیش از همه کف خواهید زد، مثل دیروز و امروز و همیشه! بدانید!ای بهانه های رویش استبداد! که من از ستم گران نفرت دارم الکساندر پاناگولیس - مبارز انقلابی یونان برگرفته از کتاب یک مرد اثر اوریانا فالاچی 2 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ پس از آنچه سخن می رانم که دیگرانش باور ندارند! می گویم: پایان زندگی آن چنان خواهد بود، که مالکان قدرت میخواهند! الکساندر پاناگولیس - مبارز انقلابی یونان برگرفته از کتاب یک مردم اثر اوریانا فالاچی 2 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ اندیشه ی من،خود من است.برای همین است که نمی توانم وا ایستم. من به وسیله ی آنچه می اندیشم وجود دارم...و نمی توانم خودم را از اندیشیدن باز دارم.در همین لحظه - چه ترسناک است - اگر وجود دارم،به این سبب است که از وجود داشتن دل زده ام.منم،منم که خودم را از نیستی که خواهانشم بیرون می کشم،نفرت و بیزاری از وجود داشتن هم شیوه هایی است برای واداشتنم به وجود داشتن،به فرو بردنم درون وجود،اندیشه ها مانند سر گیجه ای از پشتم زاده می شوند،احساس شان میکنم که پشت سرم زاده می شوند...اگر راه بدهم،می آیند اینجا در جلو،میان چشم هایم - و من هم چنان راه می دهم،اندیشه می بالد،می بالد و عظیم فرا می آید،یکسره پرم میکند و وجودم را نو می گرداند. برگرفته از رمان تهوع اثر ژان پل سارتر 2 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ اگر حقیقتش را بخواهید،من حتی کشیش ها را هم نمی توانم تحمل بکنم.هر کدام از این کشیش هایی که در آن مدرسه هایی که من درس خواندم،بودند همه شان وقتی که می خواستند موعظه کنند با چنان لحن آسمانی و مقدس مآبی شروع می کردند که انگار جبرییل آیه آورده.من نمی فهمم چرا این ها نمی توانند مثل آدمیزاد حرف بزنند - با همان لحن طبیعی.وقتی که حرف می زنند،قیافه شان طوری است که انگار حقه بازی از سر و صورتشان می بارد. برگرفته از رمان ناتور دشت اثر جروم دیوید سالینجر 3 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ گفت برای خودم میگوید.توی تلویزیون گفته اند که سرطان ریه میگیرم. آن وقت رو کرد بهم و پرسید:سرطان ریه چیه بابایی؟ گفتم آن ریه ای که درباره اش حرف می زنند مال خودم است و خودم میدانم با آن چه کار کنم.سرطان ریه هم یک جور مرض مزخرفی ست که معمولا سیگاری ها می گیرند و چیزی نمی گذرد که آن ها رو به وضع بدی می کشد،طوری که موقع مردن به خر خر می افتند. برگرفته از کتاب کافه پیانو اثر فرهاد جعفری 4 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ گذشته از این،اگر یه نفر اصرار داشته باشد همین که دید شما آمده اید به سرشاخه های درخت عر عر جلو خانه شان نگاه کنید تا از خودتان بپرسید به چه مناسبت اسم درخت به این خوشگلی را عر عر گذاشته اند؟مثل زن های خراب بدود پشت پنجره و مدام بخش هایی از بدنش را بیندازد بیرون که نظام اخلاقی جامعه ما از توصیف آن پرهیز دارد؛واقعا چرا باید خودتان را از چنین فضیلتی محروم کنید؟ آن هم وقتی می دانید که می توانید جلو خودتان را بگیرید و نروید توی نقشه هایی که باز هم نظام اخلاقی جامعه ی اخلاقی ما،آن را نمی پسندد! برگرفته از کتاب کافه پیانو اثر فرهاد جعفری 6 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ برای همین؛نتیجه می گیرند که نمی شود با من حرف زد.که او هم یکی از همان هاست.برای این که من خیلی از این مقدمات مسخره را که هیچ نتیجه ای ازشان عاید آدم نمی شود،نادیده می گیرم و یک راست می روم سر خانه ی آخر.سربازم را وزیر میکنم و می گویم کیش.طرف فکر میکند هنوز مات نشده و به دنبال راهی ست که از کیشی بیاید بیرون.اما یک کم که می گذرد،می بیند از همان اولش مات بوده و داشته ام دستش می انداخته ام.این است که عصبانی می شود و می گوید با تو نمی شه بازی کرد. برگرفته از کتاب کافه پیانو اثر فرهاد جعفری 5 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ این که یه اسپرسو خور حرفه ای مثل علی را ببینی که گوشه ی کافه ی پر از خرت و پرت های دنیای مدرن؛یک جانماز پر نقش و نگار دست دوزی شده ی بته جقه پهن کرده زمین و داره نماز سر وقتش را می خواند. یعنی من می میرم برای این که کسی - حالا هر کجا که هست - عین خودش باشد وقتی که آن جا نیست.یعنی خودش را پشت ظواهری که دو پول سیاه نمی ارزند مخفی نکند.یا از ترس این که دیگران چه قضاوتی درباره اش می کنند،خودش را یک طوری که نیست جلوه ندهد.یا آن طوری که هست خودش را بروز ندهد. راستش همیشه اورا تحسین کرده ام که تخمش نیست و هر کجا که وقتش برسد،بساطش را پهن میکند و باکش نیست که یک عده دارند چپ چپ بهش نگاه می کنند و پیش خودشان می گویند این بابا رو ... از همه جا اومده تو کافه نماز میخونه! برگرفته از کتاب کافه پیانو اثر فرهاد جعفری 4 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ کسی که تماشاگر پنجره خداوند است دچار ملال نمی شود و سعادت مند است.در جهان ما آسودگی به بیکارگی تبدیل شده و فرق میان این دو بسیار است؛فرد بی کاره مایوس است،دچار ملال است و همواره به دنبال تحرکی است که کم بودش را احساس می کند. آهستگی - میلان کوندرا 4 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ علامت انسان رشد نیافته اینست که می خواهد بزرگوارانه در راه یک هدف جان بسپارد،و حال آنکه علامت انسان رشد یافته اینست که میخواهد در راه یک هدف به فروتنی زندگی کند. ویلهلم استکل - روانشناس آمریکایی برگرفته از رمان ناتور دشت 3 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ (پیرمرد پرسید همه داستان اخرین چیزی را که که دیده اند گفته اند.صدای ناشناس گفت اگر دیگر کسی نیست من مال خودم را بگویم.اگر کسی باشد بعد از شما حرف میزند بس شروع کن. اخرین چیزی که دیدم یک تابلو نقاشی بود.پیرمرد تکرار کرد یک تابلو نقاشی خوب این تابلو کجا بود رفته بودم موزه تابلو یک مزرعه افتابگردان را با کلاغها و درختهای سرو نشان می داد و خورشیدی که انگار از تکه تکه خورشید های دیگر ساخته شده بود به کارهای نقاشان هلندی می ماند گمانم بود اما یک سگ هم داشت تویش غرق میشد بی نوا نیمه مغروق بود در این صورت باید از یک نقاش اسبانیایی باشد بیش از او هیچکس سگی را در این حال نقاشی نکرده بس از او هم هیچ نقاش دیگری جرات ان را ندارد.شاید و یک ارابه بر از علوفه هم بود که اسبها ان را میکشیدند و از نهری می گذشت خانه ای هم در سمت چب بود بله پس یک نقاش انگلیسی ان را کشیده شاید اما من فکر نمی کنم چون زنی هم بود که بچه ای را بغل کرده بود مادر و بچه در خیلی از تابلو ها هست درست است من هم متوجه شدم..). متن بالا گزیده ای از اثر بزرگ جوزه ساراماگو با عنوان کوری است. 4 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۰ «آگاهی پیوسته جسمی دارد… این دریافت دائم طعمی گس و بیفاصله از سوی لنفسه من، که مرا حتی در تلاشهایم برای نجات از آن همراهی میکند و ذایقه من است، همان است که ما در جای دیگری زیر عنوان تهوع شرح دادهایم. تهوعی پنهانی و مقابلهناپذیر دائماً جسم مرا به آگاهیام هویدا میکند.» ژان پل سارتر-هستی ونیستی 2 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۰ ارنست همینگوی - "من دوست دارم گوش کنم. چیزهای خیلی زیادی را از با دقت گوش کردن یاد گرفته ام. بیشتر مردم هیچوقت گوش نمی کنند." 4 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۹۰ میان دو نماز بارانکی خردخرد میبارید چنانکه زمین تر گونه میکرد.و گروهی از گلهداران در میان رود غزنین فرود آمده بودند و گاوان بدانجا بداشته،هرچند گفتند از آنجا برخیزید که محال بود برگذر سیل بودن فرمان نمیبردند تا باران قویتر شد، کاهلوار برخاستند و خویشتن را به پای آن دیوارها افگندند که به محلت دیه آهنگران پیوسته است و نهفتی جستند و هم خطا بود و بیارامیدند.و بر آن جانب رود که سوی افغان شال است بسیار استر سلطانی بسته بودند در میان آن درختان تا آن دیوارهای آسیا و آخرها کشیده و خر پشته زده و ایمن نشسته و آنهم خطا بود که بر راهگذر سیل نماز خفتن بدیری و پاسی از شب بگذشته سیل در رسید که اقرار دادند پیران کهن که بر آن جمله یاد ندارند و درخت بسیار از بیخ بکنده میآورد و مغافصه در رسید.گله داران بجستند و جان را گرفتند.و همچنان استرداران،و سیل گاوان و استران را در ربود و به پای پل رسید و گذر تنگ،چون ممکن شدی که آن چندان زغار و درخت و چهارپای بیکبار بتوانستی گذشت؟طاقهای پل را بگرفت چنانکه آب را گذر نبود و به بام افتاد...»1 تاریخ بیهقی/نوشتهٔ ابوالفضل بیهقی 2 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۹۰ بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: نباید که این سخن را با هیچ کسی در میان نهی گفت: ای پدر فرمان تراست،نگویم ولکن خواهم که مرا بر فایده آن مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن آن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود. یکی نقصان مایه و دیگری شماتت همسایه مگو انده خویش با دشمنان که لا حول گویند شادی کنان گلستان / سعدی. 7 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، ۱۳۹۰ گفته بود : " می دانم به چه داری فکر می کنی ... تنها راه این است که سعی کنی با چشم یک زن دنیا را تماشا کنی . آن وقت می بینی کارها چه راحت پیش می رود . زن ها قبول کردند شکست خورده اند از مردها و زندگی . چون این طوری راحت تر می توانند پیروز بشوند بر آن ها و مشکلات شان . آن ها بلدند از دردهای شان شادی ، و از خشم شان آرامش ، و از شکست های شان پیروزی ، و از نفرت شان عشق و از نقطه ضعف شان ، نقطه ی قوت بیرون بکشند . یک اندام عجیب در آن ها هست که دردها و زخم های شان را با بزاق شان تبدیل به لذت و زندگی می کند . اگر نسل بشر امروز این جاست فط کار آن هاست . نامردها آن قدر باهوش اند که حتا این را به رخ خودشان و صاحب احمق شان نمی کشند . زن ها غول هایی هستند که از ترس مان توی چراغ های جادو حبس شان می کنیم و بعد می خواهیم ازشان كه ما را به آرزوهای مان برسانند ." محمدرضا کاتب - رام کُننده 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده