رفتن به مطلب

عاقبت درد مشترک خرگوش و کلاغ


ارسال های توصیه شده

درد خرگوش و کلاغ اگرچه از يک جنس نبود، اما چون منشاي درد يکي بود، هر دو سعي مي کردند با کنار گذاشتن نقاط افتراق و تاکيد بيشتر بر اشتراکات به همدلي وهمراهي برسند و با کمک يکديگر دشمن مشترک را از بين ببرند.

روباه حيوان مکار جنگل دشمن آبا و اجدادي خرگوش بود. خدا کند هيچ کس داغ برادر نبيند که سخت است. خرگوش هر وقت ياد برادر جوانمرگ شده اش مي افتاد، آهي از درون مي کشيد. انگار زخم کهنه اي در درونش دوباره لب باز مي کرد و جگرش را براي هزارمين بار مي سوزاند.

روزي روباه خونخوار برادرش را به دندان گرفته بود و او با چشم هاي خويش به مسلخ رفتن آن زنده ياد را ديده بود...

هر بار خرگوش ياد برادر مي افتاد، بي اختيار گريه مي کرد و کلاغ هم از روي اجبار قارقاري از ته دل مي کرد و با او همنوا مي شد. حالا هم دوباره اين اتفاق تکرار شد.

گريه خرگوش بعد از چند دقيقه بند آمد و در حال هق هق انتهاي گريه، با دست اشک هايش را از اطراف صورت پاک کرد و با پشت دست ديگرش آب دماغش را گرفت. حالا مثل هر بار نوبت کلاغ بود که درد دل کند. او هم شعري را خواند که سالها چون بختکي او را حتي در خواب هم مي آزرد.

شعري که هر نوسوادي در دوره ابتدايي آن را مي خواند و حفظ مي کرد و هميشه يادش مي ماند که کلاغها چقدر ابله هستند... و حتما در دلش به او مي خنديد!

کلاغ سالهاست عقدهاي شده و انگار در چشمهاي همه تمسخر را مي بيند (مگر آنکه طرف صد در صد بي سواد باشد!) و بر ذهنهاي همه وقتي به او نگاه مي کنند، اين شعر را در حال مرور مي يابد:

زاغکي قالب پنيري ديد

به دهان بر گرفت و زود پريد

بر درختي نشست در راهي

که از آن مي گذشت روباهي

روبه پر فريب و حيلت ساز

رفت پاي درخت و کرد آواز

گفت: به به، چقدر زيبايي

چه سري، چه دمي، عجب پايي

پر و بالت سياه رنگ و قشنگ

نيست بالاتر از سياهي رنگ

گر خوش آواز بودي و خوشخوان

نبدي بهتر از تو در مرغان

زاغ مي خواست قار قار کند

تا که آوازش آشکار کند

طعمه افتاد چون دهان بگشود

روبهک جست و طعمه را بربود

معلوم نبود که اين حکايت واقعي بوده يا ساخته و پرداخته شاعري که حتما با جامعه محترم زاغ و کلاغ ها مشکل پدر کشتگي داشته، هر چه بوده، اين شعر باعث عقده حقارت کلاغ شده و او مطمئن بود تا روزي که روباه در آن جنگل باشد او را آزار خواهد داد و عقده اش هر روز بيش از ديروز مي شود!

کلاغ به خرگوش - براي چندمين بار - گفت که هر روز روباه را مي بيند که با فخرفروشي و تکبر راه مي رود، پريشان احوال مي شود، انگار کسي مادرش را جلوي چشمش کتک مي زند و به قوم و قبيله اش انواع و اقسام فحش را مي دهد. او مطمئن بود که دليل اينکه اين شعر از سال هاي دور در کتاب هاي درسي بوده و به رغم بارها تغيير کتاب، حذف نشده، پارتي بازي و اعمال نفوذ روباه بوده که مي خواسته همچنان اين باور عمومي باقي بماند که او اسطوره زيرکي است و کلاغ مجسمه بلاهت.

صحبت که به اينجا رسيد، اين بار نوبت کلاغ بود که آبغوره بگيرد و خرگوش - که ديگر بنا به تکرار، اتوماتيک عمل مي کرد - شروع کرد به دلداري دادن و عنوان اينکه به نظر او کلاغ خيلي تيز هوشتر از روباه است و حتما شاعر مورد نظر قلم به دست مزدور بوده و از روباه پول گرفته و آن شعر را سروده است.

بعد از اين کار نوبت جمع بندي و نتيجه گيري بود، ولي معمولا بعد از برگزاري اين مراسم نتيجهاي به دست نمي آمد. آنها بارها اين حرفها را براي هم گفته بودند، ولي از اين تکرار چندين و چند باره هيچ چيز به جز کمي اشک و مقداري آه و قدري درد دل نصيبشان نشده بود، روباه همچنان سالم و سرحال در جنگل مي چرخيد و داغ خرگوش و عقده کلاغ را بيشتر و بيشتر مي کرد.

خرگوش سينهاي صاف کرد و گفت: «چه بايد کرد؟ سوال اين است.» کلاغ هم که مي خواست در اديبانه سخن گفتن از خرگوش کم نياورد، بي هيچ فکري گفت: «بودن يا نبودن؟ مساله هم اين است!»

تنها نتيجهاي که خرگوش از اين حرف کلاغ گرفت، اين بود که شاعر شعر روباه و کلاغ در ذهن او تبرئه شد و بر روحش درود فرستاد که چنين شعر مبتني بر واقعيتي سروده است، اما اين نتيجه را نبايد به کلاغ مي گفت و بايد همچنان به همدردي اش با او ادامه مي داد تا شايد با کمکش، روباه دشمن مشترکشان را از پاي در آورد. پس گفت: آري! بودن يا نبودن روباه مهمترين مساله زندگي ماست. بودن روباه، زندگي را در کام ما تلخ تر از زهر مي کند و نبودنش به ما زندگي دوباره مي دهد، انگار که تازه از مادر متولد شدهايم. حالا بيا فکر کنيم که چگونه مي شود به «نبودن روباه» دست پيدا کرد؟

کلاغ چشم هايش را لوچ کرد و دهانش را تا منتها درجه باز کرد (کلاغها وقتي عميقا فکر مي کنند اين وضعيت به آنها دست مي دهد، اما در مورد اين کلاغ بايد گفت که حرکاتش ادا بوده است). بعد دو مرتبه دهانش را بست و منقارش را دو سه بار متوالي به تنه درختي کوبيد و گفت: بايد نقشهاي بکشيم!

خرگوش داشت فکر مي کرد و اصلا حواسش به کلاغ نبود. او فهميده بود که بايد خودش به تنهايي فکر کند و نقشه بکشد، ولي با کمک کلاغ بهتر مي شود نقشه را اجرا کرد. کلاغ مثل بازوي اجرايي عمليات بود و در تئوري و طرح و برنامه اصلا نمي توانست نقشي ايفا کند. او يک بار ديگر در ذهنش داستان شعر روباه و کلاغ را مرور کرد و ناگهان فکري در ذهنش جرقه زد: تکرار آن داستان! اما اين بار با يک قالب پنير آلوده به سم.

نقشه بکري بود و کاملا هم عملي مي نمود.

کلاغ با قالب پنير سمي به دهان روي درخت نشسته بود و خرگوش هم پشت بوتهاي مخفي شده بود، شاخهاي که براي نشستن کلاغ انتخاب شده بود، يکي از بلندترين شاخههاي درختان جنگل بود تا روباه هر کجاي جنگل که هست کلاغ با قالب پنير را ببيند و به سراغش بيايد.

هنوز ربع ساعتي نگذشته بود که روباه با چشم هايي که برق مي زدند وارد صحنه شد (جاي شاعر خالي که اگر بود يک بار ديگر شعرش را مي سرود!) و کنار بوتهاي که خرگوش پشت آن مخفي بود، ايستاد.

هوا عطر دل انگيز خرگوش را به مشامش مي رساند و کلاغ هم طوري خيره خيره به او نگاه مي کرد که حتي اگر او روباه نبود - و مثلا شغال خرفت جنگل بود - باز هم مي فهميد که کاسهاي زير نيم کاسه است.

روباه رو به کلاغ کرد و گفت: به به، خانم کلاغ به ضميمه يک قالب پنير! چه جالب انگيزناک. آدم بي اختيار ياد شعر معروف «روباه و کلاغ» مي افتد که خيلي شعر نژاد پرستانه اي است.

من به رغم آنکه اين شعر به نفعم است، اما آن قدر رفتارم مدني شده و از آپارتايد بيزارم که نامهاي رسمي نوشته ام و تقاضا کرده ام آن را از کتاب هاي درسي حذف کنند.

تازه نامه ام را روي اينترنت هم گذاشته ام تا بقيه روباهها هم امضا کنند و قضيه جنبه جهاني پيدا کند. باور نمي کني برو در سايت روباه جنگل دات کام و خودت همه چيز را ببين!

چشمهاي کلاغ مثل قورباغه بيرون زده بود. بي اختيار شروع کرد به قار قار و رو به خرگوش گفت: شنيدي؟! شنيدي خرگوش؟ شعر نژادپرستانه... روباه جنگل دات کام... خرگوش...

خرگوش فرصت نکرد تا جواب کلاغ را بدهد. هنوز کلام نخست از دهان کلاغ بيرون نيامده بود که روباه زيرک خرگوش را غافلگير کرد و به دندان گرفت و برد.

کلاغ ولي نشئه حرفهاي روباه بود و در عوالم خودش سير مي کرد و اصلا نفهميد چه کرده. قارقار مي کرد و حرکات موزون عجيب و غريبي مثل مايکل جکسون انجام مي داد!

عقده حقارت کلاغ از آن روز به بعد بيشتر شده، لکنت شديد گرفته و نمي تواند حتي 3-2 کلمه بدون لکنت حرف بزند. سالهاست مانده ولي هنوز شعر روباه و کلاغ در کتابهاي درسي باقي است، سايت روباه جنگل دات کام هم بسته است و امکان دسترسي به آن وجود ندارد! خرگوشي هم نيست که با او درد دل کند، اشک بريزد و نقشه نابودي روباه ر بکشد... کلاغ ديگر حتي به ندرت قارقار هم مي کند.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

هنوز روزي بود، درختي بود، روباهي بود، کلاغي بود، آدمي بود، امّا اين آدم هنوز پنيري درست نکرده بود تا کلاغي آن را به منقار گيرد، سر درختي رود و قصه‏ي ما شروع شود.

روباه و کلاغ

روزي بود، درختي بود، روباهي بود، کلاغي بود و پنيري که تازه توليد شده بود. پنير به منقار کلاغ و کلاغ بالاي درخت بود. روباه از آن زير گذشت. طمع در پنير کرد، گفت: «اي کلاغ! شنيدم صداي خوبي داري...» کلاغ که مي‏دانست اگر شروع به خواندن کند پنير از دهانش مي‏افتد و طعمه‏ي روباه مي‏شود گفت: «پنير را بخورم بعد مي‏خوانم.»

بعد روباه پنير را خورد.

صبحانه‏ي مرد جنگل‏بان

مرد جنگل‏بان يک روز صبح که از خواب بيدار شد چيزي جز چند قطعه نان براي خوردن نداشت. به زنش گفت: «چاي را دم کن تا بروم پنير بياورم.» مرد جنگل‏بان از کلبه بيرون زد. نگاه به سر درخت‏ها مي‏کرد تا کلاغي را با تکه‏پنيري به منقار ديد. گفت: «گه خورده هر کي گفته تو صدا نداري...» کلاغ که حس کرد مرد جنگل‏بان صداقت دارد شروع به خواندن کرد و پنير از منقارش افتاد. مرد جنگل‏بان آن را برداشت و به کلبه رفت تا با زنش نان و چاي و پنير بخورند. فقط به زنش گفت: «خوب بشورش»

بيا

کلاغي روي شاخه‏ي بلندي نشسته بود. قطعه‏پنيري به منقار داشت. روباه به بوي طعمه به آن سو کشانده شد. کلاغ را بر بالاي درخت ديد. گفت: «تو چه خوشگلي. چه حرکات زيبايي داري! اگر آوازت چون پر و بالت باشد پادشاه پرندگان خواهي بود...» کلاغ تکه‏پنير را جلوي روباه پرت کرد و گفت: «بيا بگير، تبريزي نيست.»

ايده‏آل

روباهي در کلبه‏اش تلويزيون داشت. برنامه‏هاي آواز تلويزيون را ديده بود. تکه‏پنيري از خانه‏ي يک روستايي دزديد. آن را به دهان گرفت. به جنگل فرار کرد. کلاغي بر بالاي درختي ديد. خوشحال شد. رو به کلاغ گفت: «اگر براي من بخواني اين پنير را به تو مي‏دهم.» کلاغ گفت: «قار قار قار قار قار» روباه گفت: «والله خوب مي‏خواني» بعد تکه پنير را براي کلاغ گذاشت و رفت.

روباه مؤدب

کلاغي و روباهي در حاشيه‏ي جنگلي زندگي مي‏کردند. يک روز روباه از جنگل مي‏گذشت. کلاغ را بر بالاي درختي ديد. تکه‏پنيري به منقار داشت. روباه گرسنه بود. در فکر رفت که چطور طعمه را از منقار کلاغ بربايد. فکري کرد. شماره‏ي موبايل کلاغ را گرفت. کلاغ گفت: «الو، الو...» روباه گفت: «سلام! خواستم به خاطر پنير ازت تشکر کنم.»

قار قار

کلاغي پروازکنان بر شاخه‏ي درخت تنومندي نشست. به منقارش تکه‏پنيري داشت. آن را روي شاخه گذاشت تا استراحتي کند. روباه گرسنه‏اي زير درخت مي‏گذشت. کلاغ گفت: قار قار قار ... روباه گفت: چيه! چي مي‏خواهي؟ کلاغ گفت: منظورم اينه تو چه با شکوهي! چه با ابهتي! چه دمي داري! يال تو را شير ندارد! چه پنجه‏اي.... اگر صدا و غريدنت هم با شکوه باشد پادشاه جنگل خواهي شد. روباه که فهميد با کلاغ حقه‏بازي روبه‏روست که دستش انداخته، با غيظ گفت: اگر دستم بهت برسد! بعد روباه دمش را لاي پايش گذاشت و سرش را پايين انداخت که برود که کلاغ گفت: قاه قار، قاه قار. روباه گفت: باز چيه؟ کلاغ گفت: هيچي، خنديدم.

حرف آخر

کلاغي تکه‏پنيري سرقت کرد. فرار کرد و بر سر تير چراغ برقي نشست. پسر‏بچه‏اي با تفنگ ساچمه‏اي او را زد. کلاغ گفت: «آخ» و پنير از منقارش افتاد. خودش هم مرد. آخرين حرفش اين بود: صد رحمت به روباه.

تفاوت

کلاغ پيري تکه‏پنيري دزديد. روي شاخه‏ي درختي نشست. روباه گرسنه‏اي از زير درخت رد مي‏شد. بوي پنير شنيد. به طمع افتاد. رو به کلاغ گفت: «اي واي تو اين‏جايي! مي‏دانم صداي معرکه‏اي داري! چه شانسي آوردم! اگر وقتش را داري کمي براي من بخوان.» کلاغ پنير را کنار خودش روي شاخه گذاشت و گفت: «اين حرف‏هاي مسخره را رها کن! امّا چون گرسنه نيستم حاضرم مقداري از پنيرم را به تو بدهم.» روباه گفت: «ممنونت مي‏شوم، به خصوص خيلي گرسنه‏ام، امّا من واقعاً عاشق صدايت هم هستم.»

کلاغ گفت: «باز که شروع کردي! اگر گرسنه‏اي به جاي اين حرف‏ها دهانت را باز کن، از همين‏جا يک تکه مي‏اندازم که صاف در دهانت بيافتد.» روباه دهانش را باز باز کرد. کلاغ گفت: «به‏تر است چشمت را ببندي که نفهمي تکه‏ي بزرگي مي‏خواهم برايت بياندازم يا تکه‏ي کوچکي است.» روباه گفت: «بازيه؟ خيلي خوبه. بهش ميگن بسکتبال.» بعد روباه چشم‏هايش را بست و دهانش را بازتر از پيش کرد و کلاغ فوري پشتش را کرد و ريقي کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد. روباه عصبي بالا و پايين پريد و تف کرد: «بي‏شعور! اين چي بود!» کلاغ گفت: «کسي که تفاوت صداي خوب و بد را نمي‏داند، تفاوت پنير و ريق را هم نمي‏داند.»

روباه هم

پير کلاغي بود. پنيري به منقار داشت. بر روي درختي نشسته بود. روباهي مي‏گذشت. گفت: «ببينم پنيرت، پنير پيتزاست؟» کلاغ سرش را به علامت «نه» بالا انداخت و روباه بي‏اعتنا گذشت. کلاغ در دل گفت: «روباه هم روباه‏هاي قديم!»

واه!

آقا روباهه که در جنگل به دنبال غذا براي زن و بچه‏اش مي‏گشت، چشمش به خانم کلاغي افتاد. بر شاخه‏ي درختي تناور نشسته بود. زيبا و خوش هيکل بود و به منقار غنچه‏ايش تکه‏پنيري داشت. روباه به طمع پنير همان کلک قديمي را زد و گفت: تو چقدر زيبايي، چقدر قشنگي، چه پرهايي داري، اگر صدايت هم قشنگ باشد پادشاه پرنده‏ها مي‏شوي... خانم کلاغ اعتنا نکرد . رويش را از روباه برگرداند. روباه دوباره گفت: البته پرنده‏هاي خوش‏آواز زيادند، امّا اگر تو خوش‏آواز باشي همه‏چيزت جور در مي‏آيد...

خانم کلاغ در اين لحظه پنير را کنار خودش روي شاخه گذاشت و عصبي گفت: واه! چه بي‏چشم و رو، مگر خواهر و مادر نداري؟ روباه که تا آن روز با همچين پديده‏اي برخورد نکرده بود ترسيد و پا به فرار گذاشت.

آينده‏ي نزديک

کلاغي تکه‏پنيري دزديد. هرچه به دنبال درختي گشت تا روي آن بنشيند پيدا نکرد. عاقبت از روي ناچاري روي يک درخت کوتاه مصنوعي نشست. روباهي آرام‏آرام زير درخت آمد. ايستاد. سرش را به چپ و راست چرخاند و بعد يک‏مرتبه بالا گرفت. گفت: «سلام! چه بر و رويي داري! خيلي معرکه است! حتماً صدايت خيلي‏خوب است! اگر مثل بر و رويت باشد من خودم بنده‏ي تو هستم! همه‏ي حيوانات غلامت مي‏شوند، تو پادشاه جنگل مي‏شوي...»

کلاغ که حالش از درخت مصنوعي گرفته شده بود از ديدن روباه خوشحال شد و تکه‏اي از پنير را جلوي او انداخت و گفت: «اگر گرسنه نبودم حاضر بودم همه‏ي پنير را بدهم.» بعد گفت: «تو از اين درخت ناراحت نيستي؟» روباه بدون اين که اعتنايي بکند يا جواب کلاغ را بدهد، دوباره سرش را به چپ و راست چرخاند و بعد يک‏مرتبه بالا گرفت. گفت: «سلام! چه بر و رويي داري! خيلي معرکه است! حتماً صدايت خيلي خوب است...» کلاغ در همان حال که با تعجب نگاه حرکات کند و يک‏نواخت روباه مي‏کرد به حرف‏هاي او گوش مي‏داد، تا حرف‏هاي روباه تمام شد و سرش را پايين انداخت و دوباره مثل دفعه‏هاي قبل سرش را بالا گرفت و گفت: «چه بر و رويي داري»

کلاغ که تازه متوجه شده بود روباه مصنوعي است آن‏قدر دلش گرفت که بدون اينکه پنير را بردارد پرواز کرد و رفت.

روباه و زاغ به روایت اردلان عطاپور

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...