SH@HAB 59 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مرداد، ۱۳۹۰ برای لحظه های بی قراری ساعتای کشنده ی خماری ... 6 لینک به دیدگاه
SH@HAB 59 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مرداد، ۱۳۹۰ کم طاقتی عادت آن روزهایت بود. این روزها برای گرفتن خبری از من عجیب صبور شده ای.......! 9 لینک به دیدگاه
SH@HAB 59 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 مرداد، ۱۳۹۰ یک نفر دلش شکسته بود توی ایستگاه استجابت دعا،منتظر نشسته بود منتظر ولی دعای او دیر کرده بود او خبر نداشت که دعای کوچکش توی چهارراه آسمان،گیر کرده بود ...**** برف ها کم کم آب می شوند شب،ذره ذره آفتاب می شود و دعای هر کسی رفته رفته توی راه مستجاب می شود... 6 لینک به دیدگاه
SH@HAB 59 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 شهریور، ۱۳۹۰ چترت را کنار ایستگاهی در مه فراموش کن ، خیس و خسته به خانه بیا ، نمی خواهم شاعر باشی ، باران باش ! همین برای هفت پشت روییدن گل کافیست ... 5 لینک به دیدگاه
SH@HAB 59 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 شهریور، ۱۳۹۰ در مرداب کثیف قلبم زالوهای سیاه شیطانی که زاییده این مغز توخالی است خون باطن پاکم را مکیده اند و من همچنان چشم به راه ......خدای نادیده و ناشناخته ام می باشم که فرشته نجاتش را برای پاک کردن این مرداب گندیده بفرستد چه بیهوده هوسی! که من خود به دست خود خانه پاکش را به لجنزار کشیدم و هنوز معتقدم که در دل من است من خود او را بیرون کردم و کنون انتظار کمک دارم؟! دعايم کنيد که خدا را برگردانم دعايم کنيد 5 لینک به دیدگاه
SH@HAB 59 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 شهریور، ۱۳۹۰ بازگشتی در کار نیست ... یک بار که بروی برای همه ی عمر ... رفتهای ... حتی اگر برگردی باز هم نیستی ...! 4 لینک به دیدگاه
SH@HAB 59 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 شهریور، ۱۳۹۰ یک قهوه خانه یک استکان چای یک صندلی که منتظر است تا آرزوی دلی را بر آورده کند روبرویم هنوز منتظر هم صحبتیست ... که فقط حرف بزند ...همین..هر چه که باشد باور می کنی دل که می گیرد تمام قهوه خانه های جهان تلخی چای را باور می کنند فلسفه عشق چیزی شبیه خالی بودن یک صندلیست باور کن و صندلیه روبروی من فیلسوفترین صندلیه دنیا 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده