AFARIN 7196 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۰ سهراب، پسر رستم، که در نبود پدر، در نزد افراسیاب، آموزش دیده و بالیده است، اینک برای خودش، یَل و پهلوانی بیمانند شده است: جوان، برومند، تهمتن، گستاخ، و بی باک. کسی را، در سرزمین خودی، یارای پیکار او نیست. بیش از دوازده هزار سپاهی گرد میآورد، و فرماندهی یک بخش آنرا به «هومان» و فرماندهی بخش دیگر را به «بارمان» میسپارد، ، و برای یافتن پدر ، و پادشاهی ایران، بهسوی مرزهای ایرانزمین میتازد. ز لشگر گُزید، از دلاور سران……کسی، کو گراید به گُرزِ گران ده و، دو هزار، از دلیران گُرد……چو هومان و، مر بارمان را سپرد افراسیاب سیه دل، به فرماندهان میسپارد که مبادا بر سهراب فاش شود، که پدر او رستم است، و این باید همچون راز بماند، زیرا شاید مِهر پدر و پسر، کار و نقشه ما را بر هم زند… باید گونهای رفتار کرد، تا بلکه رستم، بهدست پسر خود، سهراب، کشته شود، و واپسین پدافندگاه ایرانیان، واژگون گردد. پدر را، نباید که داند پسر…..که بندد دل و، جان به مِهرِ پدر مگر، آن دلاور گَوِ سالخَرد …..شود کشته بر دستِ این شیر مرد و آنگاه، نامهیی برای سهراب، این جوان مغرور و خودکامه و ناآگاه مینویسد، و انبوهی از تاجهای زرین و زیبا و چشم نواز، به پیشگاه او، پیشکش میکند، و از او میخواهد تا به ایران زمین بتازد، و کار ایرانیان را، یکسره کند. سهراب؛ خیر سر، و فریبخورده، با چند هزار سپاهی، بهسوی ایران، میتازد… هیچ کس را جلودار او نیست جهانجوی، چون نامۀ شاه خواند…..از آن جایگه، تیز، لشگر براند کَسی را نبُد پای، با او، به جنگ…..اگر شیر پیش آمدی، گر پلنگ سهراب، در نخستین جایگاه ورودش به مرزهای ایران، به دژی بر میخورد بهنام «دژ سپید»، فرماندهی این دژ با مرزبان دلیری است، بهنام «هژیر»، که فرزند خردسالی بهنام «گستهم» داشت. هژیر، از دور میبیند، که سپاهیان دشمن، به فرماندهی سهراب نزدیک میشوند. او زره میبندد، و آماده نبرد میشود. دژی بود، کش، خوانندی سپید…..بران دژ بُد ایرانیان را، امید نگهبان دژ، رزمدیده، هژیر …..که با زور و دل بود و، با دار گیر چو سهراب، نزدیکیِ دژ رسید….. هژیر دلاور، سپه را بدید نشست از برِ بادپایی چو گَرد…….ز دژ رفت، پویان، به دشتِ نبرد سهراب، که گمان نمیکرد، هیچ کس جلودارش باشد؛ با دیدن هژیر، و آمادگی او برای نبرد، خشمگین شد، و از میان سپاهیان خود، چون شیری درنده، بهسوی هژیر یورش آورد…. سهراب، آنگاه، بر هژیر داد کشید: آیا تنها به جنگ آمدهای!؟… تو که هستی، که به خود پروانه دادی تا جلوی راه مرا بگیری!؟ و… بگو نام تو چیست، واز کجایی!؟… و آیا میخواهی مادرت بر مرگ تو بگرید!؟ چو سهرابِ جنگ آور او را، بدید………برآشفت و، شمشیر کین بر کشید ز لشگر، برون تاخت، بر سانِ شیر …..به پیشِ هژیر، اندر آمد دلیر چنین گفت: با رزم دیده هژیر…..که تنها به جنگ آمدی؟ خیره خیر چه مردی و، مام و، نشانِ تو چیست؟….. که زاینده را، بر تو باید گریست؟ هژیر، که خود از سترگی و تیز چنگی سهراب، در اندیشه فرو رفته بود، اما، برای این که خود را نبازد و بیمیدر دل سهراب بیاندازد، فریاد زد: هژیر دلیر و سپهبد، منم……..سرت را، هم اکنون، ز تن بر کَنَم فرستم، سرت را، برِ شاهِ جهان…. تنت را، کنم زیرّ گِل در نهان سهراب، از رجز خوانی هژیر، به خنده افتاد و گفت: سرنوشت جنگ را، توانایی بازوان من، رقم خواهد زد بخندید سهراب، زین گفت و گوی……به گوش آمدش تیز، بنهاد روی جنگ سختی میان هژیر و سهراب در میگیرد. هژیر که اسب سواری بیهمتاست، میخواهد سهراب را در تک و تای پیکار خود بر زمین بزند. او نخست نیزهیی بر کمر سهراب میزند، اما، نیزهاش کارگر نمیافتد. سهراب، که جوانی است، آموزش دیده، تنومند و گردن فراز، و همچنین جنجگویی بی همتاست، در کمترین زمان، هژیر را در یک چشم بر هم زدن، از اسبش بلند میکند، و بر زمین میکوید و در کنار او مینشیند….. سهراب میخواهد سر از تن هژیر جدا کند، که او زینهار (رخصت) میخواهد….. هژیرِ جان دوست، برای این که کشته نشود، زبونی را میپذیرد و اسیر میشود. سهراب، فرمان میدهد تا او را دست بسته پیش «هومان» ببرند، و خود، راه دژ را پی میگیرد. چنان نیزه، بر نیزه بر، ساختند…….که از یکدیگر، باز نشناختند یکی نیزه زد، بر میانش، هژیر…..نیامد سنان، اندرو جای گیر ز زین بر گرفتش، بکردار باد…..نیامد همیزو، بدلش، هیچ یاد ز اسپ، اندر آمد، نشست از بَرَش…. همیخواست، از تَن بریده سَرَش بپیچید و، بر گشت بر دستِ راست….غمیشد ز سهراب و، زینهار خواست ببستش به بند و، آنگهی رزمجوی……به نزدیک هومان، فرستاد اوی خبر تسلیم و اسیری هژیر، به دژ میرسد. نگرانی فزانیدهیی سراسر دژ را دربر میگیرد. کودکان و زنان و پیران، سراسیمه به هر سوی میدوند… اما، هژیر دختری دارد، گُرد و گردن فراز، دلاور و گستاخ و بی باک، شیرزنی از تبار رستم پهلوان، نامدار دختری از سرزمین ایران، بهنام «گُردآفرید»..... 2 لینک به دیدگاه
AFARIN 7196 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۰ هنگامی که شنید پدرش خود را به سهراب تسلیم کرده است، خونش بجوش آمد، برآشفت و این رفتار او را، مایه ننگ خود و خانواده و سرزمینش دانست. بر آن شد، تا دژ سپید را، خود، در برابر تازش و یورش سهراب، پاسبانی و پاسداری کند کلاهخود و شمشیر و نیزه را برداشت، گیسوان بلندش را، گره زد و آن را زیر کلاه پنهان ساخت، و بر اسپ تکتازی جست زد و بهسوی پیکارگاه، بهراه افتاد. به دژ در، چو آگه شدند از هژیر…..که او را گرفتند و، بردند اسیر خروش آمد و نالۀ مرد و زن…..که کم شد، هژیر اندر آن انجمن زنی بود، بر سانِ گُردی سوار….همیشه به جنگ اندرون نامدار کجا، نام او بود: گُرد آفرید…….زمانه، ز مادر، چنین ناورید چنان ننگش آمد، ز کارِ هژیر…..که شد لاله رنگش، به کردارِ قیر بپوشید درعِ سواران جنگ…..نبود اندر آن کار، جایِ درنگ نهان کرد، گیسو، بزیرِ زره…..بزد بر سر تَرگِ رومی، گره فرود آمد از دژ، به کردارِ شیر…..کمر بر میان، بادپایی بزیر «گُردآفرید» خشمناک و توفنده، سوار بر اسپ، بهسوی میدان تاخت، و خود را، در میانه میدان نشان داد و با اسپش، دور میدان، چرخید و با چرخ زدن خود چنین وانمود ساخت که: آن جنجگوی گستاخ کیست، که به جنگ ایرانیان آمده است!؟…. سهراب، که سرمست پیروزی بر هژیر بود، به او نگاهی افکند و دوباره خندهای کرد و گفت: تو هم میخواهی مزه تلخ مرگ را، با شمشیر دلاورترین دلاور این کارزار، مزه کنی!؟ و خشمگینتر از پیش، شمشیر و کلاهخود و زره بر تن کرد، و بهسوی گردآفرید، رهسپار شد. گردآفرید که در انداختن کمند و تیراندازی، سرآمد بود، با نزدیک شدن سهراب، تیری بر کمان گذاشت و بهسوی او رها کرد. به پیشِ سپه اندر آمد، چو گَرد….. چو تُندر خروشان، یکی ویله کرد که: گُردان کدامند و، جنگ آوران؟…..دلیران و کارآزموده سران؟ چو سهرابِ شیر اوژن، او را بدید……….بخندید و، لب را به دندان گَزید چنین گفت، کآمد دگر باره گور…..به دامِ خداوندِ شمشیر و زور!؟ بپوشید خفتان و، بر سر نهاد……یکی تَرگِ چینی بکردارِ باد بیامد دمان، پیش گُرد آفرید…….چو دُختِ کمند افکن او را، بدید کمان را، بزه کرد و، بگشاد بَر……..نبُد مرغ را، پیش تیزش، گذر به سهراب، تیر باران گرفت….چپ و راست، جنگ سواران گرفت سهراب، که نمیپنداشت با چنین دشواری روبرو شود، و در زیر تازش تیرهای گردآفرید، مجال هر کار و اندیشهیی از او گرفته شده بود، خشمناک شد، سپر را برداشت و بر بالای سر گرفت و با شتاب، بهسوی گردآفرید یورش برد….. گرد آفرید، که سهراب را در چند گامیخویش دید، کمان را به پشت انداخت و نیزه را برای پرتاب آماده ساخت. اما سهراب، که او نیز، جنگجویی بیمانند بود، در اوج خشم و بیتابی، اسبش را چرخشی داد، و خود را به اسب گردآفرید رسانید، و با جهشی برق آسا، سنان را بر کمر گردآفرید با خشمی ناستودنی فرود آورد که بندهای زره گرد آفرید یکی پس از دیگری از هم دریده شد…. خون، از بدنهای سهراب، و همچنین گردآفرید، روان شد….اما، گرد آفرید، دلاورتر و بیباکتر از این ها بود، که میدان را خالی کند… نیزه را نشانه رفت و آنرا بهسوی سهراب، پرتاب کرد… سهراب، چابک تر از او، با شمشیر و ضربهیی استوار، نیزه او را، از میانه به دونیم کرد … گَرد آفرید، خشمگین و بیتاب، پذیرای شکست نیست….، غبار و خاک زیادی سراسر میدان را فرا گرفته است، در میان این گرد و دود، تنها اخگرهای برقهای شمشیرهای سهراب و گردآفرید است، که در میانه پیکارگاه، میدرخشند…. گردآفرید، برای این که بتواند تندتر و چابکتر به نبرد بپردازد، کلاه و زره را از تن میکند، و خود را، سبکتر از پیش، آماده نبرد با سهراب میکند… اما، ناگهان، گره موهای گردآفرید باز، و موهای بلند و زیبا و درخشان او، و به پیامد آن، چهره زیبایش، با برداشتن کلاهخود، نمایان میشود. نگه کرد سهراب و، آمدش ننگ…….بر آشفت و، تیز، اندر آمد به جنگ سپر بر سر آورد و، بنهاد روی…….ز پیگار، خون اندر آمد بجوی چو سهراب را، دید، گرد آفرید…….که بر سانِ آتش، همیبر دمید کمانِ به زه را، به بازو فکند…..سمندش برآمد به ابرِ بلند سرِ نیزه را، سوی سهراب کرد…….عنان و سنان را، پر از تاب کرد عنان بر گرایید و بر گاشت اسپ ……بیامد به کردار آذر گشسپ بزد بر کمربندِ گُرد آفرید……….ز ره بر بَرَش، یک به یک، بر درید ز زین بر گرفتش، چو کردارِ گوی….چو چوگان، بزخم اندر آید بدوی چو بر زین، بپیچید، گرد آفرید……یکی تیغِ تیز، از میان بر کشید بزد نیزۀ او، بدو نیم کرد…..نشست از برِ اسپ و، برخاست گَرد چو آمد خروشان، به تنگ اندرش…….بجنبید و برداشت خوود، از سرش رها شد، ز بندِ زره، موی او……..درفشان چو خورشید شد، روی او سهراب، که مست از پیکار بود، با افتادن کلاهخود گردآفرید، و دیدن چهره و موهای بلند او، تازه دریافت، که او، با یک دختر دلاور ایرانی میجنگیده است….. عرق سردی به ناگهان، بر پیشانی سهراب نشست، از خود شرمناک و شرمنده شد، شگفت زده گفت: آیا درست میبینم!؟ این دختر ایرانی است، که با من میجنگد و مرا خسته و درمانده کرده است؟… آیا بی باکی و رزمندگی دختران و زنان ایرانی را تجربه میکنم!؟ بدانست سهراب، کو دختر ست……. سر و موی او، از در افسر ست شگفت آمدَش؛ گفت: از ایران سپاه…….چنین دختر آید به آوردگاه؟ سواران جنگی، به روز نبرد…..همانا به ابر اندر آرند، گَرد سهراب، که یکدم فریفته زیبایی و بیباکی گردآفرید شده بود، به او مجال دیگری نداد و با پرتاب کمند، گردآفرید را در کمند انداخت و او را، بهسوی خود کشید….. و آنگاه رو به او گفت: میخواهم که از آن من باشی! چون هیچ گاه، شکاری به زیبایی تو در کمندم نیافتاده است!، اما میخواهم بدانم، برای چه به نبرد من آمدی!؟ گردآفرید، که پیش خود میاندیشد اگر مجال دیگری داشت، شاید میتوانست بر او چیره شود، اما، پیگیری پیکار با شمشیر و نیزه را، دیگر شایسته ندید، و از هوش زنانه خود، بهرهگیری نمود. سپس رو به سهراب کرد و با نرمی و سهش زنانه گفت: این کارزای ست که خودت آنرا آغازیدهیی، و هنگامیکه کسی در کارزاری درگیر میشود، باید همچون شیر غرنده و توپنده باشد…. اما، اکنون که تو پیروز شدی! من و دژ و هر آنچه که در آن است، پیشکش تو باد!… و این همان چیزی ست، که یک مردِ جوانِ ناپخته و گرفتار، دوست دارد بشنود! آنگاه، به سهراب گفت، اگر گردوغبار بخوابد، و سپاهیان دو سوی ببینند، اگر تو، که خودت را دلاور و قهرمان قهرمانان میخوانی، با یک دختر گلاویز شده و جنگیده یی، بر تو خواهند خندید و تو را ریشخند خواهند کرد، پس بهتر این است، که این راز را، بین خود، سر بسته نگه داریم…. من پیشنهاد میکنم که من رفته و در دژ را باز کنم، آنگاه تو و سپاهیانت، به دژ بیایید ….. گردآفرید، زیبارو، با اندامی موزون، و رفتاری پسندیده، آنچنان آتشی بر جانِ سهراب انداخته بود، که آن یلِ دلاور ترکانی، هاج و واج مانده بود، و هیچ واکنشی نمیتوانست نشان بدهد….. گردآفرید، در حالی که خون از برش میریخت، سر اسبش را برگرداند و آرام آرام بهسوی دژ بهراه افتاد…… سهراب نیز، کمیدورتر همراه او بود….. هنگامیکه به دژ رسیدند، گردآفرید خود را میان مردم انداخت و زن و مرد، با او همدرد شدند…. آنگاه رو به سهراب، که هنوز بر پشت اسپش نشسته بود، کرد و گفت : ای دلاور تُرک… تو، هر دو رزم مرا، یکی در میانه پیکار، و آن دیگری، هنگامیکه در کمند تو بودم، دیدی. این دژ، پر است از دلاوران و گردان و رزمندگانی همچون من، که با تو به نبرد برخواهند خواست، در ما، سازش نخواهی یافت، و از همین رو به تو پیشنهاد میکنم، که دست از سر این دژ و مردمان جنگجو و نیک نهاد آن برداری، و راه خود را گرفته و برگردی. تازه، باید خدای را سپاس بگویی و امید دارم که بخت با تو باشد، که چگونگی تازش تو به دژ سپید، به گوش شاه ایران و رستم پهلوان نرسد، و گرنه دماری از تو و سپاهت در خواهند آورد، که از آن داستانها بگویند…! سهراب، که دید در همه جای این هماوردگاه، جز شکست و زبونی، چیز دیگری دستگیرش نشده، سرافکنده سر اسپ را چرخاند، و برگشت و با خود گفت، گرفتن دژی که یک زن جنگاور زخمیآن را پاسداری میکند، سرفرازی ندارد. درِ باره بگشاد، گرد آفرید…..تنِ خسته و بسته، بر دژ کشید درِ دژ ببستند و، غمگین شدند……پُر از غم، دل و دیده، خونین شدند ز آزارِ گرد آفرید و، هژیر…..پُر از درد بودند، بُرنا و پیر چو سهراب را دید، بر پشتِ زین……چنین گفت: کای شاهِ تُرکانِ چین بخندید و، او را به افسوس گفت:………..که تُرکان، ز ایران، نیابند جفت! چنین بود و، روزی نبودت ز من…….بدین غم، غمگین مکن خویشتن بدان زور و، بازوی و، آن کتف و یال….نداری کس از پهلوانان، همال و لیکن، چو آگاهی آید به شاه…….که آورد گُردی ز توران سپاه نمانَد یکی زنده از لشگرت…..ندانم چه آید ز بد، بر سرت تو را، بهتر آید که فرمان کنی…..رخِ نامور، سوی توران کنی چو بشنید سهراب، ننگ آمدش…..که آسان همیدژ، بچنگ آمدش و بدین گونه، گرد آفرید، دختر رزمجو ، بیباک، پیکارگر و کاردانِ ایرانی، دژی را از تازش و ویرانگری، رهایی بخشید. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده