Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر، ۱۳۹۲ جمعه 7 تیر 92 توری یا اعضای نواندیشان به سمت دریاچه شورمست : با توجه به فرصت محدودی که در کنار دوستان هستم، سعی میکنم اهم رخدادهای تور را برای یک یادگاری بیاورم، البته یکسری عکس با کمی سانسور رو هم قرار خواهم داد. 1- حرکات موزون در اتوبوس : از حرکات موزون در اتوبوس مشخص شد چقدر از غافله پرتیم. لامصب آنچه من دارم کمر نیست، یک تکه چوبه، همون رو هم که به درخواست دوستان چندبار تکون دادیم الان گرفته و دارم دست به عصا میشم. اما یکسری از دوستان انگار نه اگار که جز انسان ها هستند، یک نرم تن کامل، بدون هیچگونه استخوانی که به دلیل رعایت موازین شرعی از آوردن نامشون و آن حرکات موزونه از گوشه های مختلف ایران انجام دادن پرهیز میکنم. 2- اختلاف طبقاتی در صرف ناهار : یک سفره درویشی پهن کردیم و جمعی از مومنین در یک فضای برادرانه نشستیم به صرف غذا. اما یک عده چلوکباب داشتن، دلستر داشتن، مرغ بریان داشتن، هی ما فقرارو مسخره میکردن، تازه در سفره هاشون اختلاط مومنین با مومنات هم بود !!!!. درسته تو سفره ما مرغ نیست، ولی صفا هست،اون دنیا به خاطر این برخورد ظالمانشون مجازات میشن. حمید سی اف دی بیچاره مثل اون کودک گرسنه آفریقایی یک گوشه افتاده بود و یک کرکس منتظر بود تسلیم بشه، ولی من یه لقمه کتلت تو دهنش گذاشتم و نجاتش دادم. کهربا هم که دنبال بزها میکرد، نمیدونم میخواست شیر بخوره یا یه چیز دیگه، ولی چون تاپیک اونجایش من رو حذف کردن از حرفای اونجادار پرهیز میکنم. 3- گشت و گذار در اطراف دریاچه شورمست : محیط بکر و زیبایی بود. فقط زیادی خار داشت، تمامی انگشتانم سوراخ سوراخ شده، تو آبش هم به جای ماهی، قورباغه فراوان بود، خواهران و برداران دلبر هم زیاد داشت، یه سری صحنه های طبیعی هم لای درخت ها دیدم که تعریف نمیکنم. مثلا یکی یه پاشو هوا گرفته بود داشت روی درخت مرزبندی انجام میداد، یا ....... (بگذریم) 4- بازگشت به خانه و بودن در اتوبوس : این تور در عین ناباوری توش دهه هفتادی داشت، و بعدا فهمیدیم دهه هشتادی هم داشته. دهه هفتادی که هنوز نمیدونه ظرفیت یک دهه هفتادی محدوده، اینقدر بوق زد که غش کرد، شانس آورد نجاتش دادن وگرنه ما جلو خرمایش رو هم خورده بودیم. مسابقات پانتومیم هم جالب برگزار شد، مخصوصا وقتی کلمه شهوت به مجید افتاد و نگاه های هیز و موذیانه این بشر را در اجرای نقش دیدم، به عمق فاجعه پی ببردم !!! یکسری از دوستان هم که با آهنگ های ابی تو اتوبوس کنسرت اجرا کردن و یادآور محرومیت ما از رفتن کنسرت خوانندگان مورد علاقمون در داخل کشور خودمون به خاطر توهمات افراط گرایان شدند. 5- حماسه 7 تیر در اتوبوس در پای صندوق های رای گیری: نتایج نهایی آرا : خوش اخلاق ترین : فرناز خانم. (این یه مورد تقلب نشده چون گزینه بهتری نبوده) تنبل ترین : احسان (هرکس به من رای داده سریعا خصوصی بده تا خودم به ستاد انتخاباتی مراجعه نکردم) پرخور ترین: حمید صفدر (در حالیکه من دیدم این کودک گرسنه بود، خدا از اونایی که سیاه نمایی میکنند، نگذرد) شیطون ترین : کلاه قرمزی (به زودی سراغ دهه هفتادی ها خواهم آمد). همسفر برتر : هادی ناصح ( از خس و خشاک خوندن هرکس بهش رای نداده خودتون بفهمید چطوری انتخاب شده) در پایان هم یک نصفه شب رسیدم خونه، با کلی ترس و لرز از تکرار فاجعه تاریخی خفت شدن. همینجا از دوستانی که لطف کردن و با موجود مشقت های فراوان اومدن تشکر میکنم. اسامی و چهره های تک تکشون همیشه در ذهن من خواهد ماند. از دوستان قدیمی مثل جاوید خان و مهسا خانم و آرخا و پیانیست و حمید و پولاریس و اورامان و فلوید و محمد و جعفر و هادی و مینی و جوجو و...گرفته تا دوستانی که اولین بار دیدمشون کهربا و پاییزه و آن استاپپل و کلاه قرمزی و .... 53 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر، ۱۳۹۲ ادیان به انسان ها این باور را داده اند که نتیجه نافرمانی از دستور خالق، نتیجه گوش به فرمان نبودن، میشود اخراج از درگاه الوهیت، میشود شیطان شدن. باید همه رقمه اطاعت کنی و انسانی که همه رقمه مطیع معبودش است، اشرف مخلوقات است، انسانی که به هیچ چیزی اعتراض ندارد و فقط تعظیم میکند و میگوید چشم !!! اما گاوها، همینگونه گوش به فرمان انسان هایند، مطیعند، هم رقمه کل وجودشان در اختیار انسان هاست، اما عکس العمل انسان ها به گاوها چگونه است؟ جز توهین به گاو؟ جز تحقیر شخصیت گاو تنها به این جرم که یک مطیع مطلق است؟ حالا زیاد جدیش نمیکنم ، در 7 تیر 92 بالاخره توانستم دو نفر را راضی کنم بیان کنار چندتا گاو باهام عکس بگیرند. یه سری که ترسیدن و نیومدن، یه سری هم گفتن ای بابا گاو هم دیگه عکس گرفتن داره، من با دیدن عکس خودم و اون گاوها دچار یک تناقض شدم !!! وقتی میان انسان ها، فضای عظیمی باشد از یک کوه و یک دریا، این فضا دلنشین است، زیباست، مثل عکس زیر : اما فقط کافیست یک لایه باریک بی اعتمادی و سردی بین آدم ها ایجاد شود، چه کسی میخواهد آن عکس ها را ببیند؟ چه کسی خواهد گفت فضای بینتان زیباست؟ قدیما یه بازی تو مدرسه داشتیم به اسم پینوکیو، همه جمع میشدن اطراف یک حلقه، سپس باید یه پرش جانانه روی پای هم میکردن، هرکس پای اون یکی رو لگد میکرد برنده بود. تو بچگی یاد گرفته بودیم، لگد کردن پای دیگران امتیاز بالایی دارد. اما کم کم باید سعی کرد به جای لگد کردن پاها، همه پاها را در یک نقطه متمرکز کرد، یافتن نقاط مشترک به کمک پاها !!!! 53 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۹۲ یه زمانی آدم ها در به در دنبال تریبون های مختلف میگردن، همه جور نقابی رو امتحان میکنن، تا بتونن حرفشون رو به مخاطبین زیادی بزنن، تا دیده بشن تا باور خودشون پیروز بشه. ولی میاد زمانی که از تمامی تریبون ها و نقاب ها خسته میشی و دوباره بر میگردی سراغ تنها مخاطبت، یعنی خودت !!! از 25 تیر ماه 92 تنها تریبون من همین تاپیک خودم خواهد بود، چون دیگر هیچ حس کنجکاوی در مورد سایر باورها ندارم، تنها در این مکان هرچه به ذهنم رسید چه دور چه نزدیک خواهم گفت. . . . . میگن یه روز جوانی کتاب شعری نوشت و رفت پیش جرج برنارد شاو نویسنده بزرگ و مشهور، گفت استاد اگر امکانش هست، کتاب شعر مرا بخوانید و نظر بدهید. برنارد شاو کتاب شعر جوان را خواند. جوان فردا از او پرسید : چگونه بود استاد؟ برنارد شاو گفت : یکی از بی نظیر ترین کتاب هایی بود که در زمینه طب خوانده ام. جوان تعجب کرد و گفت : ولی استاد، کتاب من کتاب شعر بود. برنارد شاو گفت : ولی من با هیچ دارویی به خواب نمیرفتم اما کتاب تورا که چند صفحه خواندم مرا خواب گرفت. . . . باید یاد بگیرم طوری بنویسم و طوری با دیگران حرف بزنم که آنها خوابشان نگیرد. و من دنبال این اصل در واقعیت خواهم بود، هرچند در این جهان فرق خواب و بیدار مشخص نیست !! 33 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۹۲ امروز داشتم به سرنوشت دو اسب فکر میکردم. اسبی وحشی در تپه های سبز بیشه که به اسبی اهلی در مزرعه نگاه میکند بین اسب وحشی و اسب اهلی، هیچ حصاری نیست، هیچ مرزی نیست. ولی اسب اهلی جرات بیرون آمدن از حریم ذهنی مزرعه را ندارد، اسب وحشی هم جسارت ورود به حریم مزرعه برایش ناممکن است. فقط میتوانند بایستند و یکدیگر رو نگاه کنند. فقط نگاه نگاه و نگاه... و شاید یکی از این اسب ها من باشم و یکی تو. و فرقی نمیکند من وحشی ام یا تو. من اهلی ام یا تو. مهم اینست که چاره ای جز نگاه نیست، چون ما وحشی ها و اهلی ها، هرگز همدیگر را درک نمیکنیم. 1 مرداد 1392 32 1 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۲ انسان ها مانند روبات هایی میمانند که در یک مسیر خاص حرکت میکنند و بسته به میزان روغن سوزی یک جای این مسیر میاستند. خواستم حرفی بزنم دیدم شاملو قبل از من مشابهش را گفته !!! و باز بیشتر به این پی بردم که انسان ها روبات هایی مثل همند. بالاخره هرکسی یک روز روغن تمام میکنه، اما اینکه کجا زودتر به روغن سوزی بیوفته و درجا بزنه و از درجا زدن به خاطر عادت لذت ببره، نکته ای است که باید پاسخی مناسب برای آن بیابم، مخصوصا در زندگی خودم !!! سخن شاملو : http://www.noandishaan.com/forums/thread55280-52.html#post1288617 28 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۳۹۲ جوامع موفق، جوامعی هستند که سعی کنند حرف های بزرگ رو از ابتدا به آدم های کوچک بزنند. اکثر انیمیشن های آمریکایی واقعا نقش بزرگی رو در دادن امید و آموزش اخلاق به بچه ها ایفا میکنند تا وقتی به بلوغ رسیدن تا حد ممکن بی اخلاقی توشون کمتر دیده بشه. (هرچند نمیشه منکر استثناها و مشکل آفرینان شد) اما ای کاش وقتی این انیمیشن up با این دیالوگ را میبینیم، راحت از کنارش رد نشیم. کینه و انتفام دردی از کسی دوا نمیکند، ثمره ای هم ندارد، پس بگذر .... بگذر به راحتی خوردن چُس فیل و پوفک روی کاناپه و در حال مشاهده این سکانس : 42 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 مرداد، ۱۳۹۲ بعضی وقت ها در صف های مترو، مردمی را میبینم که برای رسیدن فقط و فقط 10 دقیقه زودتر به مکان مد نظرشون از سر و کول هم بالا میرن، پیر و جوان، زن و مرد به هم رحم نمیکنن. اونها میخوان در زندگی قطار سریع السیر شوار شن نه قطار عادی. در روزهایی از زندگیم که زمان برای من ارزش داشت، میاستادم تا همه برن و من در کمال آرامش و به دور از هرگونه فشار وارد قطار زندگی بشم، و میگفتم : اگر سریعش گیرم نیومد، عادیش که هست. اما امروز که زمان برایم بی ارزش شده، منم عجله دارم !!! و امشب 30 مرداد 92 به یک قانون کلی رسیدم : آدمایی که زمان براشون بمیره، عجله شون در زندگی بیشتره. چه عجله برای رسیدن به هدف، چه عجله برای رسیدن به بی هدفی. ای کاش بتوانم دوباره نقش زمان رو در زندگیم زنده اش کنم تا برای هیچ چیزی عجله نداشته باشم، مخصوصا برای گذروندن زمان عجله ام کمتر بشه.... 36 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 شهریور، ۱۳۹۲ حدود 15 سال پیش ، خونه پدر بزرگم اینا یه موش داشت. داییم یه تله موش آورد و بهم یاد داد که چطوری تنظیمش کنم. گفت ما که هر کاری کردیم نتونستیم این موش رو گیر بندازیم، موش اصلا طرف تله نمیاد. بیا اینبار تو گردو رو بذار، شاید موشه اومد خورد و گیر افتاد. من تله رو اینقدر محکم بستم که زبونه اش در نیاد، یک گردو هم براش گذاشتم و رفتم. فردا موشه گردو رو خورد و گیر هم نیفتاد. اما دیگه اثری ازش نبود، نمیدونم چی شد که دیگه از اون موش سمج ردپایی نمونده بود. دلم برای موش سوخته بود، با وجودیکه تله دست من بود، اما راه معرفت رو براش باز گذاشته بودم. و موش هم پاسخ این معرفت رو داد، بدون اینکه بگه چرا از این راه منو حالی کردی که باید برم؟ امروز 92/6/3 میخوام این تجربه خودم رو با زبانی فانتزی با شما سهیم بشم : خیلی وقت ها میفهمی دیگران برات تله گذاشتن و با قضاوت قبلی میگی هدف از تله گذاشتن یعنی پایان دادن. (پس همواره در استرس خواهی ماند) اما یکی دوبار با تله موش وَر برو، میبینی تله موش کار نمیکنه، چون همیشه هدف از تله موش پایان دادن نیست. خیلی وقت ها هدف از تله موش اینست که موش عزیز به خودت بیا. نمیخوام سرت به باد بره، گردو رو بردار و بخور، اما از این پس مسیرت را عوض کن، چون من برایت ارزش قائلم. 41 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۲ روباه حیوان موذی و زیرکی هست، اما همیشه تو انیمشن هایی که دیدیم بهش نقش مثبت و مهربان دادن. اولین روزای بچگیم دفترم پر بود از عکسای روباهی دُم قرمز و سگ شکارچی تو یک کارتون خیلی قدیمی. بعدش هم که رابین هود اومد، هم خودش هم اون زن روباه جفتشون احساسات منو به شدت تحریک میکردن. همیشه با روباه های قرمز ارتباط عاطفی خوبی برقرار کردم. روباه هایی که در ظاهر دمی زیبا دارن اما تو اون مغزشون..... ای کاش یکی از این روباه های قرمز رو بتونم به فرزندی قبول کنم، چون فکر کنم همدیگه رو خوب درک کنیم. 33 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۲ یکی از تابلوهای مورد علاقه من تو اتاقم، تابلوی شام آخر اثر لئوناردو داوینچی هست. البته من کوپی اش رو دارم، نه اصلشو. تابلویی که سوای واقعی بودن محتوای داستانش معانی زیادی دارد. اینکه همه دور یک میز جمع شوند و به آنها بگویی علیرغم اینکه هم شما من رو دوست دارین هم من شمارو دوست دارم، ولی همتون فردا مرا انکار خواهید کرد !!! آنهایی که سر سفره شام هستند قسم خواهند خورد که اینگونه نیست، اما فردا قبل از مصلوب شدن چشم در چشم همه آنها شوی و انکار و شرمندگی پس از انکار با وجود یک قسم را ببینی !!! خیلی باید تلاش کرد تا هم حس مسیح را فهمید و هم حس حواریون رو در شام آخر ..... و شاید مصلوب شدن تنها چاره ای باشد که فردای شام آخر برای انسان ها معنا دارد. 46 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده