رفتن به مطلب

... خام بُدم، پخته شدم، سوختم ....


ارسال های توصیه شده

  • 2 هفته بعد...
  • 2 هفته بعد...
  • 4 هفته بعد...
  • 2 هفته بعد...

بچگی چقدر خواب پرواز میدیدم، خواب میدیم از بالای کوه سقوط میکنم و با شدت اوج میگیرم.

 

خیلی وقته دیگه خبری از اون پروازها نیست،خبری از اون اوج ها و سقوط ها و از خواب پریدن ها.

 

گویا هرچی سن بیشتر بالا میره، بال و پر آدم رو میچینند و میگویند خو کن به قفس ای پرنده.sigh.gif

 

وقتی بچه ایم دوست داریم زودتر بزرگ شیم و وقتی بزرگ میشیم دوست داریم برگردیم به بچگی.

 

اما جدیدا به این فکر میکنم، در هر سن و سالی که باشیم مهم نیست.

 

شیرینی زندگی به اینه که رویاهامون را دوست داشتنی و شیرین کنیم........:icon_gol:

 

 

k77kfh3fl57r34m5z5l4.jpg

  • Like 47
لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

اصلا دوست ندارم در گاه نوشته های خودم، سخنان دیگران رو کوپی کنم.

 

 

امروز یک چیز جالب دیگر هم کشف کردم، چیزهای جالبی که فقط کشف میشن، بدون استفاده، همش تئوری پشت تئوری !!!! :sigh:

 

 

زندگی آدما در دست دیگران مثل یک تاس میمونه.

 

 

این تاس شش وجه داره، دو طرفش نوشته خوب، دو طرفش نوشته بد، دو طرفش نوشته زشت.

 

 

وقتی تاس زندگی خودت رو دادی دستشون، باید منتظر باشی که هر چیزی پیش بیاد، خوب، بد ، زشت..... :icon_redface:

 

 

هرکاری هم کنی، روزی خوبی و همه از این تاس زیبات لذت میبرن، روزی بدی و همه میگن اَه این کیه دیگه، روزی هم زشتی و دندان ها را از تنفر به هم میفشارند.

 

 

بهتره از تاس و تاس بازی در مورد دیگران دست برداریم، چون فاصله ی بین خوب بودن و زشت بودن تنها یک تصادف در پرتاب است و علت تصادف فقط یک لغزش :icon_gol:

 

(فقط کافیه به تاریخ رجوع کنیم و ببینم چقدر تاس قضاوت رو برای آدما پرتاب کردیم)

 

 

 

5fw9hlz8ho7obq4sxb.jpg

  • Like 45
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...
  • 1 ماه بعد...
  • 4 هفته بعد...

ساعت 6:30 صبح، من 9 ساله هستم، دانش آموز سوم ابتدایی.

تلویزیون زرد پارس را روشن میکنم تا برای بارش برف مدرسه ام تعطیل شود.

 

 

و ناگهان اخبار میگوید، کلیه مدارس ابتدایی استان تهران تعطیل هست.

چه مژده بی نظیری، میدوم برای ساخت یک آدمک برفی سفید و شادی پشت شادی، همه جا سفید است. :icon_redface:

.

.

.

ساعت 17 عصر، من سنی ازم گذشته، دانشجویی بی بصیرت.

دکمه اینترنت را میزنم تا ببینم دوباره چه چیزی گران شده و دوباره چه کسی معنی اطاعت مطلقه را درک نکرده و باید خارج شود.

 

 

و ناگهان اخبار میگوید، کلیه مدارس و دانشگاه های استان تهران تعطیل است.

اما این بار نمیتوانم بدوم برای ساختن آدمک برفی.

 

 

میدوم برای فرار از یک آدمک دودی، که عزمش را جزم کرده خفه ام کند.

 

 

آدمک برفی سفیدم را هم با آدمک دودی خاکستری در این فضای غبار آلود شهرم عوض کرده اند. :sigh:

 

 

klcjq49357s1jb0b0r.jpg

 

 

 

هنوز همه چیز نا امید کننده نیست، برای آدمک سفیدم دنبال شالی سیاه بودم، اما برای آدمک سیاهم، امروز دنبال شالی سفید هستم.

 

آدمک آرزوهایم سیاه شده ولی در جستجوی شال سفید بودن هنوز روشنایی را در من حفظ میکند...... :icon_gol:

 

 

  • Like 47
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

زمان مدرسه با بغل دستیم که قهر می کردم.

 

 

وسطِ میز یه خط می کشیدم و می گفتم :

 

 

وسایلات از این خط اینور تر نیاد ...

 

اونم سریعا مرز منصفانه رو قبول میکرد و میگفت تو هم حق نداری بیای تو مرز من... :hanghead:

 

 

چند روزی به همون خط خالی به چشم یک حریم نگاه میکردیم، اما وقتی دلمون برای هم تنگ میشد، یواشکی با خودکاری یا پاک کنی اون حریم رو میشکستیم....

 

 

گویا منتظر بودیم تا کسی زودتر حریم را بشکند، تا در دوستی روی یک نیمکت مرزی نباشد.

 

 

اما امروز، میبینم گرداگرد خود باید حریم بکشم، نزدیک حریم دیگران نروم چه برسد بخواهم بشکنم.

 

 

 

آدم های امروز به حریمشان بسیار حساس شده اند، بشکنی از نظرشان نابودی، کاری با هدفت ندارند.......

 

 

 

vs4tmq1fvfnur1560k3y.jpg

  • Like 48
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • 3 ماه بعد...

اگه یه روز حس کردی خیلی غم و غصه داری، خودت رو بذار جای پسر بچه تپل مپلی که با کلی آرزو براش یک بستنی قیفی میخرن و بعدش اون بستنی از دستش میوفته رو آسفالت.

 

اون پسر بچه با حسرت به آب شدن بستنی نگاه میکنه و اشک تو چشماش جمع میشه ولی کاری ازش بر نمیاد.

 

خیلی سخته وقتی ببینی بستنی ات داره آب میشه و هرکاری میکنی نمیتونی از روی زمین جمعش کنی، لامصب رو نباید میذاشتی از دستت بیوفته، روی آسفالت هم خم میشی تا لیسش بزنی، اطرافیان بهت میخندن و میگن بستنی ندیده !!!

 

 

کسیکه بستنی اش آب بشه میفهمه چه چیزش داره آب میشه، برای او یک صحنه تلخ و برای مردم اطراف صحنه ای فانتزی !!

 

واقعا شرایط سختیه ..... :sigh:

 

(پس باز هم با چشمانی که اشک هایش فقط درون پلک ها جابه جا میشوند، به آن بستنی نگاه میکنم و درمانده ام که با این بستنی چه کنم....)

 

 

احسان- 8 اردیبهشت 92

  • Like 40
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

امشب 21 اردیبهشت 92 نگاهی به نوشته های کارل مارکس میانداختم.

 

یادمه این جمله رو یادداشت کرده بودم :

 

تاریخ خود را تکرار میکند، بار اول به صورت تراژدی و بار دوم به صورت کمدی.

 

(جلوش هم نوشته بودم 100 درصد درست.)

 

 

اما امروز میبینم تاریخ زندگی من از رفتار کمدی وار در ابتدا برایم یک تراژدی در انتها رقم زده !!!!

 

و این یعنی من در تاریخ زندگی خودم، دنده معکوس میکشم ......:sigh:

  • Like 36
لینک به دیدگاه

امشب (25 اردیبهشت 92) که از حمام آمده ام، بوی شامپو میدهم و این بوی تازه شامپو چقدر برام دلنشینه. :ws37:

 

دقیقا بوی کودکی که با شامپو شستی و میخوای گازش بگیری، اومد توی سرم و همه وجودم را گرفت. :sigh:

 

و به جای آنکه اکنون نوه دلبندم را که تازه با شامپو شسته شده و بوی تازگی میده و در روی پتو دست و پا میزنه رو قلقلک بدهم، دارم افکار خودم را قلقلک میدهم.

 

حکایت مارو ببین، خودمون با خودمون حال میکنیم ..... :sigh:

  • Like 37
لینک به دیدگاه

شب لیله الرغائب برای من شب بسیار تلخی بود.

شبی که یکی از محبوب ترین پیرمردهای زندگیم پس از پدر بزرگم رو از دست دادم. :sigh:

 

پیرمردی، که هرگز لذت بوسیدن آن پوست رنج کشیده صورتش از یادم نخواهد رفت. :sad0:

 

پیرمرد دوست داشتنی، امشب دیگر در بین ما نیستی، ما که به آرزومون برای بیشتر در کنار تو بودن نرسیدیم، امیداورم تو به آرزوت برسی....

 

و اکنون اشک هایی بر صورتم هست که اجازه بیشتر نگاه کردن به مونیتور را به من نمیدهد.

پیرمرد دوست داشتنی من خداحافظ....... :icon_gol:

  • Like 45
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

یاد احمد شاملو به خیر وقتی گفت :

 

راست است که صاحبان دل های حساس نمی میرند، بی هنگام ناپدید میشوند.

.

.

.

مردم زجر کشیده ایران اکثرشون دارای دل های حساسی هستند که بارها و بارها در نا امیدی ها محو میشوند و مجددا که روزنه ای پیش میارن، بیرون میزنند.

 

از امیدهای خودم میگویم که در دوم خرداد 76 و در کودکی به آن دل بستم، ولی از بین رفت و من تصمیم گرفتم ناپدید بشم اما همچنان نمیرم !!!

 

مردم این سرزمین در 24 خرداد 92 بار دیگر پدیدار شدند تا بگویند که هنوز نمرده اند.

 

من که در این سرزمین با این اوضاع و احوالش در مورد خیلی چیزها به بی تفاوتی رسیدم، اما امیدوارم اینبار دیگر دل های حساس این مردم، نمیرد و به امیدی که بهش باور کرده اند برسند. :icon_gol:

 

 

(احسان 25 خرداد 92 - یک روز پس از پیروزی تدبیر و امید)

  • Like 32
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.
×
×
  • اضافه کردن...