Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 12 بهمن، ۱۳۹۰ اولین باری بود که قدم هایم را در جایی میگذاشتم به نام سینما. کودکی 7 ساله بودم،هنوز نمیدانستم دنیا چیست چه برسد به فلسفه !!! اما فیلمی دیدم پُر از سکانس های فلسفی،پر از حرف،پر از اندیشه ناب. نیچه و شریعتی و ملاصدرا جلویش هیچ بودند. فیلم یک نام ساده داشت، کلاه قرمزی، پسری جوان با کلاهی قرمز و پر از صداقت و پاکی، در عین حال ساده لوح و زودباور. در چند سکانس به خاطر شکست آقای قرمز کلاه گریستم،مخصوصا وقتی دست گلش به سمتش پرتاب شد. . . . . اما این سکانس همیشه در یاد من مانده : کلاه قرمزي : معذرت از ته دل ! مجري : چرا نميري خونه ؟ کلاه قرمزي : آخه دلم تنگ ميشه ... مجري : تنهايي ؟ کلاه قرمزي : اِهین! مجري : منم تنهام؛ همه فکر ميکنن فاميل من شهرستانن... يعني خودم اينجوري گفتم؛ ولي منم هيشکس رو ندارم، عين تو .. کلاه قرمزي: کاشکي من دایناسورت بودم ! این جمله کاشکی من دایناسورت بودم،پر از حرف است پر از حرف. اینقدر توش حرف هست که ترجیح میدم هیچ نگویم و خودتان به آن بی اندیشید !!! 80 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 14 بهمن، ۱۳۹۰ خنجر از پشت ، صحنه ای بسیار آشنا. هیچ صحنه ای به این اندازه تکراری را در زندگی آدم ها ندیدم. اونکسیکه میخواد خنجر بزنه، آروم آروم میاد در قد و قواره یک رفیق، وقتی خنجر را خوردی، فقط پوزخند بهش میزنی،پوزخند !!! اول به آسمان نگاه میکنی و بعد بر میگردی و تنها پوزخند. نمیدانم چرا نمیتوان در برابر خنجر از پشت هیچ عکس العملی جز پوزخند انجام داد.:icon_razz: 64 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 20 بهمن، ۱۳۹۰ وقتی 6 سالم بود،گربه سفیدی داشتم که نامش پوفک بود. امشب ناخودآگاه به یادش افتادم.(شب جمعه ماهم جالب شد) گربه ای کاملا دست آموز،مهربان،صمیمی،لوس و بامزه. غذا را همیشه از دست من میگرفت،هرگز اهل شکار نبود،اهلی اهلی بود. در بسیاری از لحظات زیبای کودکیم سربه سرش میگذاشتم. خودش را لوس میکرد و به پاهایم میماسید. همسایه ای داشتیم کفتر باز، عاشق کور کبوترانش و با این باور که همه گربه ها دشمند. گربه بیچاره من روزی به حیاط آنها رفته بود،برای گردش اما دیگر نیامد. تا اینکه جنازه سوخته اش را در خرابه ای اطراف خانه امان یافتم. گربه من بیگناه سوخت،بدون چشم نظر به کبوتران،تنها به خاطر سوء ظن کفترباز. 69 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 21 بهمن، ۱۳۹۰ هر کدوم از ما در زندگی بر دوشمون یکسری القابی رو حمل میکنیم که دیگران بهمون میدن. بعضی وقت ها اینقدر این القاب تکرار میشن،که میشن بخشی از وجود خودمون،باهاشون احساس اشتراک میکنیم. وقتی اون صفت ها رو میشنویم،میگیم اِ اِ اِ این منما. یادش به خیر تو راهنمایی اینقدر سر درس و نمره غُر میزدم و همش میگفتم من میدونستم این امتحان خراب میشه. من میدونستم نمره ام کم میشه، بچه ها منو این کاراکتر من میدونستم تو کارتون گالیور کرده بودند. (جالبه نمره هام همیشه 20 بود و حرص بقیه در میومد.) خودم هر وقت من میدونستم رو تو گالیور میشنیدم قند تو دلم آب میشد !!!!!! :boos: من میدونستم مدتی لقب من بود،تا دیگه لقبی نداشتیم و به برکت انجمن نواندیشان مزین به لقب لوس شدیم. حالا هرجا کسی میگه لوس،قند تو دلم آب میشه. کم کم دارم مرض قند میگیریم از بس ملقب به القاب شدم. فقط نمیدانم انسولین این مرض قند را در کجایم فرو کنم. 65 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۳۹۰ پنجره ای رو به خانه پدری....... آیا هنوز هم کسی هست که به خانه اجدادیش تعصب داشته باشد، اینقدر غرق آپارتمان نشینی شدیم که همه چیز خانه پدری، خانه های قدیمیمان یادمان رفته. چند وقت پیش بود،که برگشتم به خانه اجدادیم، خانه ای که زمانی شلوغ بود و پر از هیاهوی آدم ها و خنده ها و سفره های رنگی، اما الان خالی و سرد است..... تار عنکبوت بر گوشه هایش نقش بسته و بوی نم همه جا رو گرفته. :icon_razz: تکته تکه خشت های آن خانه اجدادی رو بوسیدم و بعضی جاها گریستم،هر اتاقش و هر منظره اش یک دنیا خاطره هست. امروز یاد این بخش کلاه قرمزی هم افتادم، دیدم چه قدر به اون حس من شبیهه: كلاه قرمزي دست در دست سروناز بعد از گشت و گذاري كوتاه اما دلنشين،به جلوي درب خانه اش مي رسد! خانه اي كه آن را چندي پيش به قهر ترك كرده بود!...و در جواب سوال سروناز مي گويد: يه روزي اينجا خونه اي داشتم!عزيزي،مادري،بابايي داشتم!... قدر خانه پدریتان را بدانید. 59 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اسفند، ۱۳۹۰ من سعی میکنم اکثرا به دنیا به چشم فانتزی نگاه کنم. امروز برداشتی کردم از مهمترین راه پیشرفت بشریت با اقتباس از انیمیشن پاندای کونگ فو کار . پاندای کونگ فور کار،لوح حق را در دست گرفت،هرچه در آن نگاه کرد معجزه ای ندید که به او قدرت دهد. دیگران میگفتند معجزه است اما خودش هیچ معجزه ای نمیدید و فقط به خودش تلقین میکرد حتما معجزه است که همه میگن. اما چون بهش نمیرسید،این معجزه به هیچ دردش نمیخورد. خسته و نا امید برگشت پیش بابا شله پز. بابا شله پز گفت، پسرم میدونستی رمز اون سوپ خوشمزه من چی بود؟ پاندا گفت نه. گفت،هیچ رمزی نداشت فقط کافی بود باور کنی دست پخت من شاهکاره. ناگهان پاندا به درون لوح نگاه کرد و تصویر خودش را دید و متوجه شد که اساس همه چیز خودش هست. آنوقت بود که تازه آن قدرت لازم را برای شکست پلیدی ها یافت. میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست.........تو خود حجاب خودی پاندا، از میان برخیز. 61 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۰ قدیم ها دوستی ها خیلی حرمت داشت،خیلی بیشتر از تصورات ما. هر چه میگذره حرمت دوستی کمتر و کمتر میشه و غرور و خودبینی جای همه چیز رو میگیره. مطمئنم چیزی به پایان بشریت نمانده. اما به قول داستایوفسکی، هرچه از افراد بشری بیشتر متنفر میشم، عشقم به بشریت افزون میگردد. . . . . ویرو و جی (Veeru & Jai ) هرچند دو نقش در یک فیلم بودند اماهمیشه برای من یادآور دو دوست وفادار هستند. آهنگ لحظه جدایی این دو دوست، یکی از تاثیر گذار ترین آهنگ هایی بوده که در کل زندگیم شنیدم. [FLASH=width=100 heigh=100] برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 06 (YEH DOSTI).swf [/FLASH] 54 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین، ۱۳۹۱ امشب با دیدن کاریکاتوری بی نظیر، یاد جمله زیبای رابیندرانات تاگور افتادم که گفته بود: تولد هر کودک نشانه آنست که خدا هنوز از انسان نا امید نشده است. نمیدونم باید به نسل های بعدی هم این عکس هارو نشون داد یا نه . احساس میکنم همه ما از اول هم اشتباهی بودیم...... 59 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 فروردین، ۱۳۹۱ بچگی چقدر خواب پرواز میدیدم، خواب میدیم از بالای کوه سقوط میکنم و با شدت اوج میگیرم. خیلی وقته دیگه خبری از اون پروازها نیست،خبری از اون اوج ها و سقوط ها و از خواب پریدن ها. گویا هرچی سن بیشتر بالا میره، بال و پر آدم رو میچینند و میگویند خو کن به قفس ای پرنده. وقتی بچه ایم دوست داریم زودتر بزرگ شیم و وقتی بزرگ میشیم دوست داریم برگردیم به بچگی. اما جدیدا به این فکر میکنم، در هر سن و سالی که باشیم مهم نیست. شیرینی زندگی به اینه که رویاهامون را دوست داشتنی و شیرین کنیم........ 47 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ اصلا دوست ندارم در گاه نوشته های خودم، سخنان دیگران رو کوپی کنم. امروز یک چیز جالب دیگر هم کشف کردم، چیزهای جالبی که فقط کشف میشن، بدون استفاده، همش تئوری پشت تئوری !!!! زندگی آدما در دست دیگران مثل یک تاس میمونه. این تاس شش وجه داره، دو طرفش نوشته خوب، دو طرفش نوشته بد، دو طرفش نوشته زشت. وقتی تاس زندگی خودت رو دادی دستشون، باید منتظر باشی که هر چیزی پیش بیاد، خوب، بد ، زشت..... هرکاری هم کنی، روزی خوبی و همه از این تاس زیبات لذت میبرن، روزی بدی و همه میگن اَه این کیه دیگه، روزی هم زشتی و دندان ها را از تنفر به هم میفشارند. بهتره از تاس و تاس بازی در مورد دیگران دست برداریم، چون فاصله ی بین خوب بودن و زشت بودن تنها یک تصادف در پرتاب است و علت تصادف فقط یک لغزش (فقط کافیه به تاریخ رجوع کنیم و ببینم چقدر تاس قضاوت رو برای آدما پرتاب کردیم) 45 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۹۱ زمستانی سرد،کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر کنه. گوشت بدن خودشو میکند و میداد به جوجه هاش میخوردند. زمستان تمام شد و کلاغ مُرد! اما جوجه هاش نجات پیدا کردند و گفتند: آخی...خوب شد مُرد، راحت شدیم از این غذای تکراری!!! . . . حالا حکایت ما در دنیای واقعی و با انسان ها هم همینه.. برای بسیاری از آدم ها که بیشتر دل میسوزونی، بیشتر سعی میکنی اگر مشکلی دارند کنارشون باشی ، با گذشت زمان و تکراری شدن بودنت، حس میکنند وظیفه ات بوده، طلبکار میشن. و در نهایت این توقع تبدیل به کوچک شدن و بی ارزش شدن بسیاری از تلاش های گذشته ات خواهد شد. پس باید یاد گرفت از همه اعتبار خود برای کسی مایه نگذاریم، برای هیچ کس و هیچ کس و هیچ کس..... 55 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان، ۱۳۹۱ یکی از اشتباهاتم در زندگی این بود که فکر میکردم آدم خیلی زرنگی هستم. در حالیکه همیشه باید این احتمال رو در نظر میگرفتم که زرنگ تر از من هم هست. خود زرنگ پنداری اکثرا سبب اقدامات نابخردانه میشه که جبرانش هم ممکنه خیلی سخت باشه. جدیدترین تجربه کاملا تست شده از درون سلول های خاکستری مغزم به من میگوید : اگر کسی به اصطلاح خودش زرنگی کرد و حالتون گرفته شد، ازش بگذرین، سعی نکنین با زرنگی مضاعف جبران کنین. بذارین دنیا دست بچه زرنگ ها بمونه......... 50 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر، ۱۳۹۱ ساعت 6:30 صبح، من 9 ساله هستم، دانش آموز سوم ابتدایی. تلویزیون زرد پارس را روشن میکنم تا برای بارش برف مدرسه ام تعطیل شود. و ناگهان اخبار میگوید، کلیه مدارس ابتدایی استان تهران تعطیل هست. چه مژده بی نظیری، میدوم برای ساخت یک آدمک برفی سفید و شادی پشت شادی، همه جا سفید است. . . . ساعت 17 عصر، من سنی ازم گذشته، دانشجویی بی بصیرت. دکمه اینترنت را میزنم تا ببینم دوباره چه چیزی گران شده و دوباره چه کسی معنی اطاعت مطلقه را درک نکرده و باید خارج شود. و ناگهان اخبار میگوید، کلیه مدارس و دانشگاه های استان تهران تعطیل است. اما این بار نمیتوانم بدوم برای ساختن آدمک برفی. میدوم برای فرار از یک آدمک دودی، که عزمش را جزم کرده خفه ام کند. آدمک برفی سفیدم را هم با آدمک دودی خاکستری در این فضای غبار آلود شهرم عوض کرده اند. هنوز همه چیز نا امید کننده نیست، برای آدمک سفیدم دنبال شالی سیاه بودم، اما برای آدمک سیاهم، امروز دنبال شالی سفید هستم. آدمک آرزوهایم سیاه شده ولی در جستجوی شال سفید بودن هنوز روشنایی را در من حفظ میکند...... 47 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی، ۱۳۹۱ زمان مدرسه با بغل دستیم که قهر می کردم. وسطِ میز یه خط می کشیدم و می گفتم : وسایلات از این خط اینور تر نیاد ... اونم سریعا مرز منصفانه رو قبول میکرد و میگفت تو هم حق نداری بیای تو مرز من... چند روزی به همون خط خالی به چشم یک حریم نگاه میکردیم، اما وقتی دلمون برای هم تنگ میشد، یواشکی با خودکاری یا پاک کنی اون حریم رو میشکستیم.... گویا منتظر بودیم تا کسی زودتر حریم را بشکند، تا در دوستی روی یک نیمکت مرزی نباشد. اما امروز، میبینم گرداگرد خود باید حریم بکشم، نزدیک حریم دیگران نروم چه برسد بخواهم بشکنم. آدم های امروز به حریمشان بسیار حساس شده اند، بشکنی از نظرشان نابودی، کاری با هدفت ندارند....... 48 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۱ سال 2012 سال عجیبی بود، اکثر آنچه به خیال خام خودم رشته بودم پنبه شد، به اندازه یک عمر در این سال تجربه کسب کردم. سال 2012 قرار بود دنیا تمام شود ولی نشد خیلی ها خوشحالند و خیلی ها ناراحت، وجود یکسری شخصیت ها هم باعث میشود خیلی ها خوشحال باشند و خیلی ها ناراحت. خیلی ها در مدت فعالیت من در دنیای مجازی از من رنجیدن سعی بر جبرانش هم داشتم ولی نشد، چراشو نفهمیدم... فقط زیباترین جمله ای که در تمام زندگی ام در مورد دوستی شنیدم را به عنوان یادگاری برای سال 2012 براتون میذارم. 54 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت، ۱۳۹۲ اگه یه روز حس کردی خیلی غم و غصه داری، خودت رو بذار جای پسر بچه تپل مپلی که با کلی آرزو براش یک بستنی قیفی میخرن و بعدش اون بستنی از دستش میوفته رو آسفالت. اون پسر بچه با حسرت به آب شدن بستنی نگاه میکنه و اشک تو چشماش جمع میشه ولی کاری ازش بر نمیاد. خیلی سخته وقتی ببینی بستنی ات داره آب میشه و هرکاری میکنی نمیتونی از روی زمین جمعش کنی، لامصب رو نباید میذاشتی از دستت بیوفته، روی آسفالت هم خم میشی تا لیسش بزنی، اطرافیان بهت میخندن و میگن بستنی ندیده !!! کسیکه بستنی اش آب بشه میفهمه چه چیزش داره آب میشه، برای او یک صحنه تلخ و برای مردم اطراف صحنه ای فانتزی !! واقعا شرایط سختیه ..... (پس باز هم با چشمانی که اشک هایش فقط درون پلک ها جابه جا میشوند، به آن بستنی نگاه میکنم و درمانده ام که با این بستنی چه کنم....) احسان- 8 اردیبهشت 92 40 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اردیبهشت، ۱۳۹۲ امشب 21 اردیبهشت 92 نگاهی به نوشته های کارل مارکس میانداختم. یادمه این جمله رو یادداشت کرده بودم : تاریخ خود را تکرار میکند، بار اول به صورت تراژدی و بار دوم به صورت کمدی. (جلوش هم نوشته بودم 100 درصد درست.) اما امروز میبینم تاریخ زندگی من از رفتار کمدی وار در ابتدا برایم یک تراژدی در انتها رقم زده !!!! و این یعنی من در تاریخ زندگی خودم، دنده معکوس میکشم ...... 36 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت، ۱۳۹۲ امشب (25 اردیبهشت 92) که از حمام آمده ام، بوی شامپو میدهم و این بوی تازه شامپو چقدر برام دلنشینه. دقیقا بوی کودکی که با شامپو شستی و میخوای گازش بگیری، اومد توی سرم و همه وجودم را گرفت. و به جای آنکه اکنون نوه دلبندم را که تازه با شامپو شسته شده و بوی تازگی میده و در روی پتو دست و پا میزنه رو قلقلک بدهم، دارم افکار خودم را قلقلک میدهم. حکایت مارو ببین، خودمون با خودمون حال میکنیم ..... 37 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اردیبهشت، ۱۳۹۲ شب لیله الرغائب برای من شب بسیار تلخی بود. شبی که یکی از محبوب ترین پیرمردهای زندگیم پس از پدر بزرگم رو از دست دادم. پیرمردی، که هرگز لذت بوسیدن آن پوست رنج کشیده صورتش از یادم نخواهد رفت. پیرمرد دوست داشتنی، امشب دیگر در بین ما نیستی، ما که به آرزومون برای بیشتر در کنار تو بودن نرسیدیم، امیداورم تو به آرزوت برسی.... و اکنون اشک هایی بر صورتم هست که اجازه بیشتر نگاه کردن به مونیتور را به من نمیدهد. پیرمرد دوست داشتنی من خداحافظ....... 45 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۲ یاد احمد شاملو به خیر وقتی گفت : راست است که صاحبان دل های حساس نمی میرند، بی هنگام ناپدید میشوند. . . . مردم زجر کشیده ایران اکثرشون دارای دل های حساسی هستند که بارها و بارها در نا امیدی ها محو میشوند و مجددا که روزنه ای پیش میارن، بیرون میزنند. از امیدهای خودم میگویم که در دوم خرداد 76 و در کودکی به آن دل بستم، ولی از بین رفت و من تصمیم گرفتم ناپدید بشم اما همچنان نمیرم !!! مردم این سرزمین در 24 خرداد 92 بار دیگر پدیدار شدند تا بگویند که هنوز نمرده اند. من که در این سرزمین با این اوضاع و احوالش در مورد خیلی چیزها به بی تفاوتی رسیدم، اما امیدوارم اینبار دیگر دل های حساس این مردم، نمیرد و به امیدی که بهش باور کرده اند برسند. (احسان 25 خرداد 92 - یک روز پس از پیروزی تدبیر و امید) 32 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده