Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 25 شهریور، ۱۳۹۰ تخته سیاه مدرسه من : اولین روزی که گچ را گرفتم دستم،با لرزش روی تخته سیاه کلاس اول فقط نوشتم ا . فقط تونستم یک خط بکشم، اونموقع تخته سیاه برام شد رویا ، همیشه تمرین میکردم تا زیباترین خط را روی تخته سیاه بنویسم. عاشق خط نستعلیق بر روی تخته سیاه بودم و من بودم و گچ بود و یک تخته سیاه .... اما وقتی این تخته را فتح کردم، تخته قداستش را برایم از دست داد. تخته برای ما در دوران راهنمایی، یک سیبل نشونه گیری و پرتاب گچ بود، تخته ای که تا دیروز عاشقش بودم امروز آماج گچ های من قرار میگرفت. من بد کردم به تخته، یا تخته نسبت به من بیوفا بود......:JC_thinking: دوران عشق به تخته سیاه دوران تکراری شدن تخته سیاه 74 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۹۰ مهتاب....... ای مونس عاشقان..........روشنایی آسمان مهتاب........ای چراغ آسمان.........روشنی بخش جهان کو ماهم؟.......... مهتاب.......امشب که پیش توام......او رفته و من مانده ام.... آه افسوس... رفت و آن دوران گذشت.......سر نهم بر کوه و دشت......از هجرش. . . . . . . خورشید کجا و ماه کجا. اما آدم ها همیشه هر وقت دلشون گرفته،درد دلشون را با ماه و شب در میان گذاشتند. نه با خورشید و روز. شاید بین قلب ما و قلب ماه ارتباط نزدیکی هست،نمیدانم شاید روزی کشف شود که چرا آدم ها با ماه بیشتر احساس نزدیکی میکنند تا خورشید. شاید چون ماه در خلوت شب و بی سر و صدا مثل همه انسان ها میاید و میرود...... 74 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۳۹۰ کارتون های زمان ما سمبول محبت و آرامش بودند و کارتون های امروز سمبل وحشت و خشونت. بارها خودم را جای شخصیت هایی مثل هاکل بری فین، بنل و پینوکیو گذاشتم و خیالبافی ها کردم. یکی از کارتون هایی که خیلی در من تاثیر میذاشت، کارتون باخانمان (پرین) بود، چون پدر بزرگش خیلی شبیه پدربزرگ من بود. خیلی پدربزرگم را دوست داشتم،هر وقت میرفتیم خانه شان در آغوش او میرفتم و دوست داشتم او را ببویم. حیف شد که از پیش ما رفت، رفتن ها خیلی تلخند، چه قدر هم را بدانیم چه ندانیم. پس بهتر است این رویایی پر از تلخی و شیرینی را به هر نحوی شده سپری کرد....... 75 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۹۰ تازه امروز فهمیدم چرا من اینقدر در بچگی به لی لی علاقه داشتم ..... جدول لی لی به شکل آدمک بر روی زمین،همان حقیقت زندگی همه ماست. یک آغازی از شماره یک و پایانی عجیب. البته به جای طناب دارش ممکن است گوری عمیق باشد. برای عکس زیر هم دیدم در جایی نوشته اند، زیر 18 سال که باشی حق رای نداری، اما حق مرگ داری.:icon_razz: 72 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مهر، ۱۳۹۰ سعدی در کتاب ارزشمند گلستان باب چهارم (باب تواضع) ،حکایت جالبی دارد که شاید خیلی ها شنیدن: [TABLE] [TR] [TD=class: b]سگی پای صحرا نشینی گزید[/TD] [TD][/TD] [TD=class: b]به خشمی که زهرش ز دندان چکید[/TD] [/TR] [TR] [TD=class: b]شب از درد بیچاره خوابش نبرد[/TD] [TD][/TD] [TD=class: b]به خیل اندرش دختری بود خرد[/TD] [/TR] [TR] [TD=class: b]پدر را جفا کرد و تندی نمود[/TD] [TD][/TD] [TD=class: b]که آخر تو را نیز دندان نبود؟[/TD] [/TR] [TR] [TD=class: b]پس از گریه مرد پراگنده روز[/TD] [TD][/TD] [TD=class: b]بخندید کای مامک دلفروز[/TD] [/TR] [TR] [TD=class: b]مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش[/TD] [TD][/TD] [TD=class: b]دریغ آمدم کام و دندان خویش[/TD] [/TR] [TR] [TD=class: b]محال است اگر تیغ بر سر خورم[/TD] [TD][/TD] [TD=class: b]که دندان به پای سگ اندر برم[/TD] [/TR] [TR] [TD=class: b]توان کرد با ناکسان بدرگی[/TD] [TD][/TD] [TD=class: b]ولیکن نیاید ز مردم سگی[/TD] [/TR] [/TABLE] سگی پای مردی را گاز میگیرد،مرد با آه و ناله به خانه می آید،دخترش که این وضع پدر را میبیند به او میگوید،پدر تو مگر دندان نداشتی،چرا پای سگ را به تلافی گاز نگرفتی. پدر میگوید،آدمی هرچه هم از سگ ها بدی ببیند، نباید خوی سگی بگیرد. بعضی وقت ها دلم به حال سگ ها میسوزد، سگ هایی که تنها با پارس کردن و دندان نشان دادن عده ای را میترسانند و به خیال خام خودشان خیلی مقتدرند. اما کافیست خم شوی و چوب یا سنگی برداری، چهار نعل فرار میکنند. پارس سنگ همان تحجر است و جمود فکری و سنگ ما آدم ها تفکر است و منطق. این جمله لارنس استرن،همیشه برای من جذاب بوده: اگر قرار باشد بايستی و به طرف هر سگی که پارس میکند سنگ پرتاب کنی، هرگز به مقصد نمیرسی. 64 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۹۰ خانه قدیمی ما در کوهپایه بود. در این کوهپایه انواع و اقسام حشرات و جانورهای مختلف، پیدا میشدند. حشره ای بود تحت عنوان آسیابانک، این حشره زمین را به صورت مخروطی سوراخ میکرد و وقتی مورچه ای راه میرفت و درون گودال میوفتاد، او را پایین میکشید و میخورد. من برای اینکه نحوه شکار این آسیابانک را ببینم،مورچه ها را میگرفتم،مورچه روی دستم بازی میکرد، بین موهای دستم میجست،اما خبر نداشت که من میخواهم او را به گودال مرگ بفرستم. مورچه گناهی نداشت،اما کنجکاوی من، مرگ او را در گودالی تاریک رقم میزد........ ما همان مورچه ای هستیم، که چه بخواهیم و چه نخواهیم، به این دنیا اعتماد میکنیم و در آن گردش میکنیم، اما همین دنیا ما را در گودال مرگ میاندازد......... 62 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۹۰ الان یک عدد موز خوردم. بچه بودیم مهمونی که میرفتیم،موز همیشه در راس هرم میوه ها چشم اندازی میکرد. دست هایم را روی هم میذاشتم و به موز خیره میشدم،که آیا میتوانم از این میوه بهشتی بخورم. اما همه بهم چپ چپ نگاه میکردند که به این میوه بهشتی نزدیک نشو،اگر خواستیم خودمان پوست میکنیم و یک قاچش را بهت میدهیم..... :vi7qxn1yjxc2bnqyf8v امروز فهمیدم آن موز با ارزش دیروز من،یک چیزی در حد خیار است !!!!!!!!! :JC_thinking: گذشت زمان ارزش ها را بی ارزش و بی ارزشی ها را خیلی راحت ارزش میکند. امیدوارم وسط این هیاهو غرق نشویم. 69 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مهر، ۱۳۹۰ ایران سرزمینی که فرزندانش هیچ الگوی بومی ندارند. همه الگوها یا عربند یا غربی،یا حاکمیت آنها را به خورد ملتش میدهد یا رسانه های غربی به خورد ملت...... ما واقعا در کودکی آرزو داشتیم مثل چه کسی باشیم؟ در کودکی برای من لباس زورو میخریدند و کیف میکردم که نقاب زوروی اسپانیایی بر چشم دارم و برای بچه امروزی، لباس مرد عنکبوتی میخرند و کیف میکند که عنکبوتی آمریکایی است.... اما یک حقیقت بین نسل دیروز و امروز، در همین دو لباس (زورو و اسپایدرمن) موج میزند. عاقبت نقاب بر چشم زدن دیروز، افتادن امروز در تار عنکبوت است. فردا شاید پوستین گوسفندی هم نباشد اگر باز هم در خواب باشیم. 59 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، ۱۳۹۰ شخصیت پینوکیو دقیقا بر اساس زندگی همه ماست. تکه چوبی که بود و نبودش مهم نیست،نجاری از سر شیطنت یا شاید عشق با این چوب ور میرود و از آن عروسکی میسازد. عروسک بی آنکه خودش بخواهد حیات میابد و چیزی که برایش مهم میشود،آدم شدن است یعنی همان کمال و سعادت !!! :JC_thinking: مدتی با روباهان مکار و فرشتگان مهربان است و گاهی در دریا میرود و گاهی هم خر میشود.... به نظرم زندگی من خیلی شبیه زندگی پینوکیو شده و از بدو تولد تا امروز،هر بخشی از زندگیم شبیه یکی از داستان های پینوکیو است. . . . . مخصوصا این روزها یاد آن قسمتی میوفتم که پینوکیو در جمع خران رفت و کم کم خر شد.... من هم در این جامعه دارم با مردم همرنگ میشوم،هرچه زور میزنم توانایی شنا بر خلاف این جریان را ندارم. 61 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 1 آبان، ۱۳۹۰ دنیای طنز و شوخی دنیای عجیبیست.... صحنه هایی از فیلم های طنز را به یاد آوریم که با دیدن هنرنمایی یک فرد به هیجان آمدیم و همه با هم گفتیم،عجب دیوونه اییه، عجب خریه، آخره دلقکه........ بعضی وقت ها ترجیح میدم به حال دلقک ها و طنز پردازها گریه کنم، چون در اوج بدبختی و سختی ها سعی در شاد کردن دل های مردم دارند،اما دید بسیار زشتی از سوی همین مردم به آنهاست. خیلی از کسی خوششان بیاید او را به لقب دیوانه مزین میکنند. قدم زدن در راه شادی مردم،گامی اشتباه است. امروز احساس میکنم طنز در نگاه من مُرده......... :icon_razz: درود بر اشک های روان و قدیسانی که با خواندن کتاب هایشان فقط باید اشک ریخت به جای آنکه خنده ای بر لبت نقش ببندد. 58 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آبان، ۱۳۹۰ یکی از مواقعی که خیلی احساس سبکی کردم در زندگی، قدم زدن روی قبرها در زمستان بود. در حالیکه هوا سرد بود و آماده بارش برف، یک شالی به گردنم و صورتم بسته بودم و شعرهای روی قبرها را میخواندم. قطعه هنرمندان، جایی که اکنون چه هنرمند باشی چه بی هنر فرقی نمیکند، اما همان هنرشان در دنیا مرا مجبور میکرد بایستم و به قبرشان بنگرم. در آینده آیا کسی هم به قبر من خواهد نگریست، اصلا اهمیتی دارد یا نه، هیچ نمیدانم ....... هرگز باور نکردم این شعر را : از دل برود هر آنکه از دیده برفت.... هنوزم که هنوزه یک عده در دید نیستند،اما گوشه ای از دل میتپند.... برای منوچهر نوذری،چندین بار در فیلم هایش گریه کردم و همچنین برای یکسری دوبله های فوق العاده اش. نوشته ی روی سنگ قبر(منوچهر نوذری): ز حق توفیق خدمت خواستم دل گفت پناهی چه توفیقی از این بهتر که خلقی را بخندانی 77 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آبان، ۱۳۹۰ هیچ فکر کردیم چرا ته دیگ اینقدر خوشمزه است... چرا خیلی ها دعوا میکنند سر آن ته دیگ ته قابلمه،مخصوصا اگر سیب زمینی برشته باشد. ته دیگ، خودش میسوزد،خودش زجر میکشد و فقط گرمایش را به برنج لطیف میدهد. مزد این همه رنج است که او را عزیز میکند وگرنه گر برنجی ترسو باشیم که تنها هدفمان در زندگی دم کشیدن باشد، به جایی نخواهیم رسید..... 75 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آبان، ۱۳۹۰ ای کاش یک بُز داشتم که هر روز به او علف میدادم و او را میدوشیدم و شیرش را با نان داغ و ماست چکیده میخوردم..... دیروز برای اولین بار در زندگی خواستم بُزی را بدوشم، هرچه کشیدیم شیری نیامد........ وقتی دیدم شیر ندارد رهایش کردم و فقط دستی بر سرش کشیدم.... اما بسیاری از دوستان و دشمنانمان، مارا در تک تک لحظات زندگیمان در این مملکت میدوشند و با وجودیکه میبینند دیگر چیزی نمانده، اما باز هم میگویند شیر میخواهیم....:icon_razz: خسته ام از شیر دادن، به خدا خسته ام. 71 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آبان، ۱۳۹۰ بچه ها واقعا خوردنی هستند..... کلا آدم های خوب را میتوان مانند میوه ای خورد. :JC_thinking: یک گاز کوچک از دنیایی از پاکی و نجابت. کم کم دارم پیر میشم،گویا دیگر دندانی هم نمانده برای یک گازی به وسعت جهان...... 66 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۹۰ خدا که فقط خدای آدمهای خوب نیست..... خدا ، خدای آدمهای خلافکار هم هست وفقط خود خداست که بین بندگانش فرق نمی گذارد. فی الوقع ، خداوند اند لطافت ، اند بخشش ، اند بی خیالشدن ، اند چشم پوشی و اند رفاقت است . رفیق با مرام همه چیزش را پای رفاقت می گذارد . ای کاش آنانیکه معرفیش کردند، مهربان تر معرفیش میکردند. هرچند دلشان سوخت به حال مردم، اما اشتباهی سوخت. 71 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آبان، ۱۳۹۰ یادش بخیر ...... در کودکی که خانه مان ویلایی بود، کاسه ای بر میداشتیم و آنرا پر از برف میکردیم. سپس اندکی شربت آلبالو رویش میریختیم و چنان بستنی خوش عطری به دست میامد که اکبر مشتی هم عاجز بود مانند آن درست کند. اما میگن برف های امروزی آلوده اند، هوا کثیفه، شهر کثیفه نمیشه برف را خورد، برف تمیز پیدا نمیشود. حتی برف هم پاکی و سادگی خودش را از دست داده. 77 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آبان، ۱۳۹۰ پیرمرد خسته جلوی ایستگاه مترو نشسته بود. باران هم به شدت میبارید و هوا سرد بود. پیرمرد تکه پلاستیکی روی سرش کشیده بود و با لب های خشکیده از سرمایش، نی میزد، شاید کسی به او پولی بدهد. اما در زیر باران همه میدویدند تا زودتر به مقصد برسند چه کسی به صدای نی او گوش میکرد..... :icon_razz: اما شاید در آن باران تند، او برای خدایش نی میزد که شاید او را بیدار کند، اما......... 78 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۳۹۰ با نزدیک شدن ایام محرم، اولین ماه اعراب در تقویم قمریشان، فلش بکی به گذشته زدم. من امروز جوانی هستم جدای از باورهای کودکیم، باورهایی که در دوران کودکی به وسیله القائات جامعه و اطرافیانم رشد کرد و تا اوایل جوانی به همراه من آمد. خیلی سخته دور ریختن دوران کودکی،دورانی که تعطیلاتم را فقط اشک میریختم و پرچم های چوبی را ساعت ها روی دستم نگه میداشتم و درد گرفتن بازوهای کوچکم برایم شیرین بود........ هرچه زنجیر را محکم تر میزدم،احساس میکردم به ملکوت نزدیکترم و خوردن قورمه سبزی در شب آن هم قورمه سبزی با چهارتا لوبیا و یک بند انگشت پره گوشت،برایم حکم غذایی بهشتی داشت. وقتی خیمه ها را آتش میزدند، ما کودکان پارچه های سوخته را برمیداشتیم برای تبرک.... :icon_razz: امروز به این حقیقت رسیدم، که ما آدم های عادی،از خودمون هیچی نداریم،هیچی. فقط موجوداتی هستیم که شستشوی مغزی حاکمان و تاریخ شدیم. چه کودکی که تا نیمه شب زنجیر میزند و میگرید چه کودکی که تا نیمه شب در کاباره ها میرقصد...... افسوس که کودکیم را دیگران برایم رقم زدند تا امروز کودکیم با جوانیم زمین تا آسمان فرق کند. کودکی بدون قهرمان و الگو...... امروز اگر جوانی هستی که گذشته ات را کلا نفی میکنی یا به آن کلا افتخار میکنی،فرقی نمیکند. فقط به این بیاندیش که ما بازیچه بودیم و هستیم و خواهیم ماند،تا به خودمان نیاییم. 67 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آذر، ۱۳۹۰ ز سری مویی سپید رویید ......................... خنده ها کرد بر او موی سیاه که چرا در صف ما بنشستی ...................... تو ز یک راهی و ما از یک راه گفت با او، آن موی سپید .......................... چو تو یک روز سیه بودم و خوش تو هم ای دوست چو من خواهی شد.......... باش یک روز بر این قصه گواه از سپید و سیه و زشت و نکو ......................هرچه هستیم،تباهیم تباه قصه خویش درازا چه کنیم ........................ وقت بیگه شد و فرصت کوتاه امروز پس از مدت ها در جلوی آیینه در موهایم دقیق شدم. اطراف سرم در حال سفید شدن است و این میتواند یک تلنگری باشد برای من. تلنگری برای بیدار شدن از غفلت و آگاهی از رفتن کاراون عمر،هرچند چه غافل باشی و چه نباشی،یکجای این مسیر میمانی. با این نشانه اولین مرحله از غروب من شکل گرفت ....... همیشه از این روز میترسیدم،اما گویا شروع شده و باید به آن احترام بگذارم تا غروب کامل. 70 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر، ۱۳۹۰ در بچگی، خیلی به بازی هفت سنگ علاقه داشتم. هنر یک هفت سنگ باز حرفه ای ان بود که چنان ضربه ای به این سنگ های بازی بزند، که همه با هم فرو بریزند. اما بعضی وقت ها سنگ ها نمیریخت، در آستانه فروپاشی قرار میگرفتند اما نمیریختند با وجودیکه بنایشان سُست سُست بود. احوالات من در این ایام چون این سنگ های سُست هفت سنگ است که ضربه های پی در پی اما ناقص به آن خورده، اما نمیریزند. ای کاش کسی پیدا شود و آن ضربه نهایی را بزند، تا من کامل فرو بریزم............... 64 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده