Ehsan 112346 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۹۰ به نام خداوند جان و خرد ............. کزین برتر اندیشه بر نگذرد این تاپیک مجموعه ای است از آمال ها و آرزوهای یک انسان از کودکی تا پیری. مجموعه ای از خوبی ها و خنده ها تا بدی ها و تلخی ها....... در قسمت هایی از این نوشته ها، ممکن است شخصیت اصلی خودم باشم و در قسمت هایی شخصیت اصلی،فردی خیالی.... اما در این مجموعه، من به همه چیز و همه کس میپردازم از ازل تا ابدالدهر....... بعضی از جملاتش گریه واجب دارد و بعضی خنده واجب،بعضی هم حمد و ثنایی واجب و بعضی هم لعنت واجب !! به هر حال،هر کدام از این حالات که در شما رخ داد،خونسردی خودتان را حفظ کرده و اینجا ابراز احساسات نفرمایید. امیدوارم بتوانم در این تاپیک حرف هایی از نهایت سادگی تا نهایت جدیت را بزنم. موفق و موید باشین. 155 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۹۰ ماشین زمان با سرعت به عقب بر میگردد...... تقویم های جهان هر کدام یک چیز خاصی را نشان میدهند،یکی 1300 و خرده ای،یکی 2500 و خرده ای و یکی هم 1900 و خرده ای و......... اما اکنون تاریخ برای من یعنی 0000/00/00 کنتور من با یک جیغ و گریه شروع به شماره انداختن کرد....... فکر کنم تنها گریه ای است که وقتی همگان اشکت را میبینند،از ته دل خوشحالند. اما چرا ورود من به این دنیا،با گریه همراه بود،یعنی اگر در آمریکا بودم،گریه ای هم نبود؟ اگر به طور مصنوعی و در آزمایشگاه تولید شویم،آیا باز هم اولین ورود ما به دنیا با گریه همراه خواهد بود؟.......... اولین گریه انسان هنگام تولد معناهای بزرگی دارد،شاید هم خیلی بی معناست و من شلوغش کردم. :JC_thinking: ولی خوب،فعلا کنتورم شروع به چرخش کرده و من هم صاحب یک شماره شدم و خوشحالم. 113 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۹۰ ای کاش صحنه های بیمارستان هنگام تولدم یادم میومد تا بیشتر تعریف میکردم. اما هرچی فکر میکنم،انگار فقط سیاهی مطلق است در ذهنم ، در حالیکه خودم آنزمان برای سایرین سفیدی مطلق بودم !!!!!! جمع اضداد در کودکی،خودت هیچ نمیفهمی از خودت و دیگران همه چیز را درباره ات میفهمند !!!:JC_thinking: به هر حال،منی که هیچ نمیفهمیدم را آوردند به خانه. پدر بزرگم در گوشم اذان گفت،آنطور که خانواده تعریف میکنند و مرا به مسلخ هم بردند و..... (سانــسور):icon_pf (34): بدین ترتیب در اوج آگاهی و هوشیاری و انتخاب آگاهانه،در همان دو ماهگی مسلمان شدم. 118 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۹۰ اولین صحنه هایی که خودم یادم میاد،بر میگرده به 2 سال و 5 ماه به بعد.... مانند همه کودکان آزادیخواه ایران بالاخره تو همون سن و سال مستقل شدم ، اما هرگز مثل فرنود جرات نداشتم اعلام استقلال کنم،درود بر شرف و غیرتت فرنود..... یک دوچرخه کوچک بلبلی + چرخ کمکی اولین هدیه به من بابت این استقلال بود !!! :JC_thinking: اینجا بود که فهمیدم،استقلال داشتن و باشرف بودن ، درست است بهایی گران دارد،اما پاداش خوبی هم دارد،افسوس که از آن پس دیگر حس استقلال نکردم. چون ظرفی که درونش بودم،کم کم داشت از داخل خانه به بیرون خانه تغییر میکرد..... ورود به کوچه و پا بیرون گذاشتن از منزل با ترس و لرز، اولین قدم در راه آزادی یا بدبختی !!! بالاخره بروم بیرون یا نروم ، ترس و دو دلی شدیدی داشتم....... در خانه همه چیز خوب است،آیا امنیت من در خارج از خانه هم تامین است !!! آنجا با چه موجوداتی روبرو میشوم....... 111 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۳۹۰ بالاخره دل را زدیم به دریا و رفتیم به کوچه...... کوچه ما اونزمان خاکی بود،باد که پا میشد،خاک میرفت توی چشمم،خاک از همان روز اول ضربه اش را به من زد..... با تحیر خاصی اینور و اونور را نگاه میکردم،آدم هایی با قدهای بلند،که تنها حرفشان به من این بود: چطوری آقا کوچولو،چه بچه بامزه ای،خونتون کجاست؟ یکی هم آمد لوپم را کشید،یکی هم دستی بر سرم و یکی هم بغل !!! یعنی آدم ها اینقدر همدیگر را دوست دارند،یا چون هیچ آزاری بهشان نمیرسانی و چون بره ای بی دفاع هستی، دوستت دارند. :JC_thinking: 104 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۳۹۰ یکی از مهمترین درس هایی که در بچگی گرفتم،این بود که نباید به دیگران اعتماد کرد. برای این کشور متاسفم،که مردمش طوری رفتار میکنند که اعتماد به عنوان بزرگترین گوهر زندگی اجتماعی،اینچنین از بین میرود. یادمه یک مردی که کاپشن چرمی سیاه تنش بود،اومد طرفم،من 5 سال بیشتر نداشتم،بهم گفت پسر جون میشه بگی بخوام برم کوچه بالایی از کجا باید برم.... من هم در کمال سادگی جلو افتادم تا بهش بگم کجا بره،همینکه ازش جلو افتادم،یهو دهانم را محکم از پشت گرفت و بلندم کرد. تو عمرم اینجور نترسیده بودم،منو محکم زمین زد و واقعا فکر کردم میخواد سرمو ببره.... جیب هام را خالی کرد و پولی که میخواستم فقط باهاش یک بستنی بخرم را برداشت و رفت. یکی از صحنه هایی است که هنوز هم بهش فکر میکنم،قلبم کمی درد میگیره.... 108 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 29 مرداد، ۱۳۹۰ تمامی سرگرمی من در شب های کودکی، یک چیز بود: گوش کردن به شب بخیر کوچولو از رادیو...... گنجشک لالا، سنجاب لالا آمد دوباره مهتاب بالا لالالا لایی لا لالایی لا لا لالایی… لالالا لایی لا لالایی لا لا لالایی… گل زود خوابید مثل همیشه قورباغه ساکت، خوابیده بیشه گل زود خوابید مثل همیشه قورباغه ساکت، خوابیده بیشه لالا لایی لا لالایی لا لا لالایی… لالا لالالایی لا لالایی لا لا لالایی… جنگل لا لا لا لا برکه لا لا لا لا شب بر همه خوش، تا صبح فردا شب بر همه خوش، تا صبح فردا لالا لالالایی لا لالایی لالا لالالایی لا لالایی آن دوران برایم اینقدر سریع گذشته،که نمیدانم آیا من روز را سپری میکردم،تنها برای گوش دادن به یک قصه شب. یا قصه شب را گوش میکردم برای فردایی بهتر ....... فردایی بهتر که هنوز هم نیامده. 102 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 31 مرداد، ۱۳۹۰ اولین کتاب قصه ای که برای من خریدند،کتاب بزرگ آبی رنگی بود،به نام کدو قل قله زن. من که سواد خوندن نداشتم ، دیگران برام میخوندند. اما میدونین قضیه چی بود،شاید یکی دو نفر هم عین متن اصلی را برام نمیخوند. همه از خودشان هم یک چیزی در میاوردند و به داستان اضافه میکردند !!! شاید پیش خودشان میگفتند،این بچه است نمیفهمه که،مهم اینکه قصه ای بگیم که این بچه خوشش بیاد. دیگران ما را سر کار میذاشتند،چون بچه بودیم...... خودم هم با عکس های کتاب به فراخور قدرت تخیلم،داستان ها و روایت ها میساختم و غرق آن میشدم. معنی این بیت شعر را امروز فهمیدم: عشقت رسد به فریاد ار خود بسان حافظ........ قرآن ز بر بخوانی بر چهارده روایت 98 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 1 شهریور، ۱۳۹۰ نمیدونم آیا شماها اولین دروغ زندگیتون یادتون میاد یا نه.... اما بالاخره، زبان کوچک من هم به دروغ باز شد.. نمیدانم اگر آنروز دروغ نمیگفتم،آیا بعدها دروغ میگفتم یا نه !!!!!!! برای تولدم یک توپ چهل تیکه فوتبال خریدند چون من عاشق فوتبال بودم. به من چندین بار هم تاکید کردند که با این توپ در خانه بازی نکن،اما مگر میشد از فاصله بین مبل ها به عنوان تیرک و شیرجه روی فرش گذشت. از قضا روزی که رفتند از خانه بیرون،من شروع به بازی کردم و با یک شوت سهمگین،کل لوستر خانه را شکستم و آوردم پایین. بدجوری به خودم می لرزیدم،چاره ای نداشتم که اولین دروغ زندگی را بگم و گناه را بندازم گردنه....... 96 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 4 شهریور، ۱۳۹۰ خانه ما در دوران کودکیم،در کوهپایه بود و مدرسه ام از خانه مان دور بود.... برای رسیدن به مدرسه،باید از یک دره عبور میکردم. زمستان بود و برف تا زانویم آمده بود،زدم به دره ، که یکدفعه 6 تا سگ هار محاصره ام کردند. از دهانشان بخار میزد،یک لحظه دقیقا حس کردم که چیزی نمانده خوراک سگان شوم. مجبور شدم خودم را بزنم به رودخانه،تا کمر در آب یخ رودخانه رفتم،بالاخره تونستم از دست سگ ها فرار کنم. راه بازگشت هم به منزل نداشتم،با همون سر و وضع خیس رفتم مدرسه،اما دیر شده بود. ناظم حرفم را باور نکرد و یک سیلی در گوشم زد به جُرم بازیگوشی..... اونموقع از ته دل اشک ریختم. اونجا بود که یک چیز را یاد گرفتم،خیلی از آدم ها شعور شنیدن حقیقت را ندارند. باید به آنها دروغ گفت......... 110 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 7 شهریور، ۱۳۹۰ بُخل و تلاش برای به دست آوردن گنج،کوچک و بزرگ نمی شناسد. انسان ذاتا بخیل است،هرچند به دیگران هم کمک کند. من در بچگی علاقه به جمع آوری سه چیز داشتم،هنوز هم دقیقا نمیدونم چرا این چیزها را جمع میکردم. بستنی توپی + ساندیس برای درست کردن کیف + آدامس لاویز و زاگور و... تلاش دیروز من برای کسب اون چیزها امروز مسخره است،در حالیکه دیروز بسیار هم مصمم بودم. آیا فردا روزی،تلاش امروز من هم مسخره خواهد بود؟ شاید کل زندگیمان مسخره است و خودمان به آن رنگ جدیت میبخشیم. 92 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۹۰ شب عروسی بود و من یک بچه 4 ساله. چشم تو چشم گوسفندی بودم که قرار بود،برای شب عروسی سرش را ببرند. گوسفند هم نگاهم میکرد. انگار به من میگفت طنابم را پاره کن،نذار سرم را ببرند،میخواهم زنده بمانم..... به مادر گفتم یک چیزی بده برم نخی را ببرم ...... یک ناخنگیر از تو کیفش بهم داد که یک سوهان داشت،با سوهان افتادم به جون طناب،شاید بتونم پاره اش کنم. این طناب تقدیر بر گردن گوسفند بی گناه محکم تر از این حرف ها بود. من نتونستم هیچ کاری براش کنم،تقدیرش این بود که خونش برای تبرک بریزد و من اشکی برایش بریزم. 83 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۹۰ وقتی دندان های شیریم یکی یکی می افتادند و یا با بستن نخ دور آنها کنده میشدند، تنها عصاره میوه ها را میشد خورد. انار را میچلاندم و سرش را سوراخ میکردم و آب انار طبیعی میخوردم. اما امروز ترجیح میدم،انار را با دانه ها و هسته هایش بخورم. آب انار یعنی زندگی راحت و بی مشکل که تنها به درد آدم های بی دندون و بچه میخوره. اگر فکر میکنی مردی و بزرگ،انار را با دانه هایش بجو و صدای خرد شدن و تسلیم شدن دانه هایش را زیر دندانت حس کن. 80 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 15 شهریور، ۱۳۹۰ تفریحات ما در گذشته هم جالب بود، مکان های زیارتــی برای ما نقش ســیاحتی هم داشتند. از این مینی بوس آبی هایی که توش بوی گازوئیل آدم را خفه میکرد و میرفت به بالای کوه سوار شدیم تا برسیم به امامزاده داوود. در امامزاده داوود برای رسیدن به بالای کوه سوار الاغی شدم ..... پالان الاغ از گونی بود و بسیار هم سُر بود. به هر حال اینقدر چپ و راست شدم تا بالاخره از خر افتادم به زمین. در فاصله سقوط بین خر و زمین،یک لحظه اندیشیدم خر کیست این وسط ؟؟!!!!!!! 80 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 17 شهریور، ۱۳۹۰ بچه که بودم یک خوابی را زیاد میدیدم. خواب پرواز و اوج گیری، پرواز بر فراز دره ها و چرخیدن لای درخت ها، کلی برام لذت بخش بود، اما آخر همه پروازها به سقوط ختم میشد...... اما مرگی در کار نبود، یک متری سقوط از خواب میپردم....... چرا؟ :JC_thinking: تا حالا فکر کردین چرا ما وقتی درست در آستانه سقوط و پایان قرار داریم کارمان تمام نمیشود،باز هم زندگی دوباره و روز از نو و روزی از نو........ شاید ضمیر ناخودآگاه ما هم از پایان فراری است، پایانی که حتی در رویا هم محقق نمیشود.... شاید انسان هیچ پایانی نداشته باشد، شاید....... 81 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 18 شهریور، ۱۳۹۰ فیلم نقاب را امروز ظهر نگاه میکردم. دختری که به او انگ بدکارگی زده بودند خودکشی کرد و در آخرین جمله اش نوشته بود: خودکُشی بهشت است وقتی زندگی جهنم باشد. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا ببینم،راست میگوید یا دروغ، آیا انسان ها به مرحله ای از فروپاشی شخصیتی میرسند که دست به چنین عملی میزنند. اما در نهایت جز کشیدن خط بطلان کامل به این قضیه،به چیزی نرسیدم. من وقتی راهنمایی بودم، یکی از رفقام در حیاط خانه شان خودش را دار زده بود وقتی صحنه را معلم برای ما توصیف میکرد، همه سفید بودند چون گچ....... دنیا ارزش تسلیم شدن را به هیچ وجه ندارد، تا توان هست باید جنگید، برای رسیدن به بهترین ها. 83 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۰ شعله سرکش شمع وجودی انسان نباید همیشه روشن بماند، گاهی یک قطره اشک باید این شمع را خاموش کند. نور شمع زیباست، اما اگر زیاد به آن خیره شوی، چشمت را میزند. نمیدونم چندبار در زندگیتون از ته دل اشک ریختین، نه برای بدبختی هاتون و نه التماستون به کسی برای رسیدن به چیزی..... اشک در برابر پاکی و صداقت. همیشه وقتی در این دو مورد اشک ریختم،سبک ترین حس وجودیم را داشتم. ای کاش همیشه اینقدر سبک میماندم،ای کاش...... 74 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 21 شهریور، ۱۳۹۰ معلم اول ابتدایی ما بچه های تنبل را فلک میکرد. در کلاسمان یک پسری بود که نمیدونم چرا نمیتونست درس های اول ابتدایی را خوب بفهمه و همیشه فلک میشد. روزی معلممان امتحانی گرفت، من 19 شدم و اون همکلاسی من 9 !!!!! من که تا حالا زیر 20 نگرفته بودم زدم زیر گریه، سرم روی نیمکت بود و گریه میکردم که صدای آی و وای پسرک که خط کش معلم به کف پایش میخورد به گوشم رسید. او هم آمد کنارم نشست و گریه کرد. نه من میفهمیدم او برای چه گریه میکند و نه او میفهمید من برای چه گریه میکنم. فقط میدانستیم باید گریه کرد و بس !!!!! اشک ها هم باوجودیکه مثل همند،اما چشمه هایشان زمین تا آسمان متفاوت است. ولی هنوز برایم جای سوال است که اشک مهم است یا سرچشمه اشک !!!!!!! 74 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۳۹۰ عینک؟ عینکی برای دیدن و فهمیدن یا عینکی برای ندیدن و نفهمیدن؟ کم کم دارم به این موضوع پی میبرم، که چیزی به نام من وجود خارجی ندارد. این من که هرکسی در نهاد خودش مرتبا تکرار میکند، تنها عینکی است که با توجه به آموخته ها،یک رنگی به خود میگیرد و دنیا از پشت آن ، همان رنگی دیده میشود. هنوز مدت زمان زیادی نگذشته از روزی که جملات کتابی را میخواندم و اشکم سرازیر میشد و امروز همان ها را میخوانم و حس حماقت در گذشته و تنفر در من زنده میشود....... . . . آدم ها مجموعه ای از عینک های شناور در زمانند ....... بعضی عینک ها تعویض میشوند و بعضی همیشه ثابت میمانند، اما مهم اینست که فقط عینکند..... انسان ها دنیا را از پشت عینک خود میینند. 68 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 25 شهریور، ۱۳۹۰ بدترین شکل دلتنگی برای انسان آن است که در کنار کسی باشی و بدانی که هرگز به او نمی رسی. این حس، برای خیلی از ماها پیش میاد، اینکه در باورهامون یک اندیشه ای یا آدمی را خیلی دوست داریم اعم از زمینی یا آسمانی،اما میدانیم هیچوقت بهش نمیرسیم. چرا با وجودیکه شخصیت ها و آرمان های رویایی ما اینقدر بهمون نزدیکند، اما بهشون نمیرسیم؟ الان داشتم فکر میکردم انسان ذاتا ترسوست، ترسی که یا از دیگران و گذشتگان به او تلقین شده یا خودش تجربه کرده. این ترس از اول زندگی مارا بیچاره نگه داشته و بیچاره نیز از دنیا خواهد برد. ای کاش ترسو نبودیم....... 64 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده