spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ داستان های کوتاه اس ام اسی مردی که یادش رفت مردی که خیلی عاشق بود پشت شیشه آسمانخراش نشسته و سیگار می کشید . مرد آنقدر عاشق بود که وقتی آخرین پک را به سیگار زد یادش رفت که باید ته سیگارش را پایین بیاندازد ، نه خودش را. 12 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ دلتنگی های اژدهای شهر بازی چند متر به دریای جنوب چین نزدیک می شوم. چند متر از دریای جنوب چین دور می شوم.چند متر به دریای جنوب چین نزدیک می شوم. چند متر از دریای جنوب چین دور می شوم. 8 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ صدقه پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد . دست برد و از جیب کوچک جلیقه اش سکه ای بیرون آورد . در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد ” صدقه عمر را زیاد می کند” منصرف شد. 11 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ زن مثل سیب غل خورد . به جدول خورد . صورتش کبود بود و کثیف . مرد اسکناسی انداخت و سوار شد ، عابرین هم. زن سفید تر می شد. مامور شهرداری کراکت میم مثل مادر را کشید روی زن . دانه های باران از میان درختان خیابان شروع به باریدن کردند . زن کنار خیابان بود . 9 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ آشغال ها زن گفت ” نگذارشون بیرون تا وقتی ماشین می آد . باز این لعنتی ها پارش می کنن و بوی گندشون کوچه رو ور می دار”مرد قبل از گره زدن پلاستیک روی آشغال ها سم ریخت و گفت ” دیگه کارشون تمومه ، فردا باید جنازه هاشون رو شهر داری گوشه و کنار خیابون جمع کنه ” و کیسه زباله را بیرون برد . فردا روزنامه ها تیتر زدند : ” مرگ خانواده پنج نفره بر اثر مسمومیت ناشی از خوردن پس مانده های غذایی” 10 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ اسب سفید اسب سفید قرار بود دخترک را ببرد تا شهر آرزوهایش . دخترک شنل توریش را پوشیده بود و آماده آماده بود . اسب سفید را هم زین کرده بودند. وقتی سوار شد مادرش گفت : ” سکه رو که انداختم . راه می افته” 9 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ گوش مادر زنبیل به دست از دم در داد زد ” تا من میام مواظب برادرت باش . شیشه شیرش رو میزه . این قدر ناخنت رو تو دهنت نکن . میام گوشت رو می برم ها!” در را بست و رفت . نیم ساعت بعد که برگشت ، بچه دویو جلو و گفت :” من بهش گفته بودم ناخنت رو تو دهنت نکن!” 8 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ انتظار پیدایش نبود . گفته بود ساعت ۵ می آید . چند ثانیه به ۵ باطری ساعت را کشید و چشم به راه ماند 11 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ دکمه جا افتاده (یادته پارسال که برف می اومد با هم از روی ریل قطار گذشتیم؟) (آره آره چه روز قشنگی بود) (یادته یه گلوله برف ریختم تو یقه لباست؟) (وای هنوز که فکرش و می کنم تنم یه جوری میشه) ( موهاتو تازه رنگ کرده بودی یه ژاکت صورتی تنت بود ) (تو هم یه کلاه بافتنی سفید سرت بود چقدر بهت می اومد ) سکوت. بعد از چند دقیقه (راستی اسمت چی بود؟) 9 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ پوتین -” مامانی چلا بابا جون بلا تولدم پوتین کوچولوهه لو که قول داده بود نیاولد؟” -” می دونی که بابایی سرش بره قولش نمی ره و تو بخواب تا بیدار بشی اونم با هدیه ات میاد….اینم صدای در . دیدی گفتم حتما میاد . پاشو پسرم دیگه نخواب ، بابایی پو تیناشو برات فرستاده” 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ شاه منلیک شاه حبشه با ابهت بود و ضمنا منلیک نو گرا بود. شنید در نیو یورک محکومین را به روشی جدید اعدام می کنند . دستور داد ازین اختراع تازه -صندلی الکتریکی- سه تا خریدند. محموله که رسید چیزی به خاطر منلیک آمد . در کشور او ، حبشه پدیده ای به نام برق وجود نداشت. منلیک مقتصد بود یکی از سه صندلی الکتریکی را تبدیل کرد به تخت شاهی حبشه. 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ آفتابگردان آفتابگردان هرگز راز این معما را نفهمید… که چرا رسوایی این عشق بر گردن او افتاد… مگر این آفتاب نبود که هر روز شرق تا غرب آسمان را میپیمود تا نور را به او هدیه بدهد… 6 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ گرما لیوان آبِ یخ از گرما عرق کرده بود و تشنه یک جرعه آب بود… 6 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ پاککن مدادپاککن تمام شده بود… نمیدانست باید خوشحال باشد یا ناراحت… خوشحال از پاک کردن اونهمه اشتباه یا ناراحت از زیاد بودن آنها… 6 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ مداد رنگی قهوهای پررنگ، قهوهای کمرنگ، سرمهای، آبی، سبز پررنگ و سبز کمرنگ، ارغوانی، قرمز، نارنجی و زرد همه میانجیگری کردند تا مداد سیاه و سفید از بیعدالتی غصه نخورند… 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ تقویم چاپخانه همه تقویمها را مثل هم چاپ کرد ولی تقویم روزهای هرکس با بقیه فرق داشت… 8 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ آرزوهای بزرگ ته دل هرکس یه آرزوی بزرگ بود که در عین سادگی هرگز برآورده نشده بود… جارو میخواست یکبار هم که شده خودشو تمیز کنه… آینه میخواست خودشو ببینه… دوربین عکاسی آرزو داشت کسی یکبار از اون هم عکس بندازه… لغتنامه میخواست معنی خودش رو بفهمه… 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ بازگشت گفت دیگه هرگز بر نمیگردم… راه خودش و گرفت و رفت… تا میتونست دور شد… غافل از اینکه کره زمین گرد بود… 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ در هی با کله میخورد به دری که خدا اونو بسته بود. گریه میکرد، بیتابی میکرد، دعا میکرد… اما انگار هیچ فایدهای نداشت… فکر میکرد خدا صدای اونو نمیشنوه… ناگهان چشمش به در دیگری افتاد که خداوند از روی رحمتش گشوده بود… سالها بعد حکمت اون در بسته رو هم فهمید… 6 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ اتاقک زیر شیروانی زیرزمین از اول بهش حسودی میکرد چون اون خیلی بالاتر بود و حتماً خوشبختتر…غافل از اینکه اتاقک زیر شیروانی هم در واقع زیرزمینی بیش نبود… 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده