رفتن به مطلب

زیارت قبول حاج آقا


Fakur

ارسال های توصیه شده

چشم‌هاش را بست. بار اول که آمده بود، پیرمردی بهش گفته بود. هر وقت می‌رسید دم در مسجد، می‌ایستاد، چشم‌هاش را می‌بست، خیالش را خالی می‌کرد از حجره‌ی بازار و چک‌ها و سوغاتی‌هایی که باید بخرد. می‌خواست وقتی از دالان مسجد رد شد و چشمش را باز کرد، فقط خانه‌ی خدا را ببیند نه چیز دیگ

چشم‌ها را بست. ایستاد. گمان می‌کرد از خاطره‌ها، خیال‌ها رها خواهد شد. گوشه‌ی ذهنش قامت مه‌آلود یک زن بود. شبح یک زن با چادری سیاه. سرش را تکان داد. زن نرفت. نمی شناختش، اما قامتش آشنا بود. چشم‌هاش را باز کرد، چند قدم جلو رفت. شبح جلو آمد. سرش را تکان داد. استغفرالله گفت. نرفت. شیطان را لعنت کرد و تندتر رفت. کعبه را دید. انگار زن توی سیاهی پرده‌ی کعبه می‌آمد طرفش. شناختش. زنِ برادرِ مرحومش بود.

زن آمده بود توی حجره دنبال حاجی، نبود.رفته بود خانه‌اش. مانده بود تا شب که حاجی بیاید. حاجی آمده بود. زن تردید داشت. چیزی می‌خواست. به گریه افتاده بود. توی هق‌هقش گفته بود دخترش مریض است و باید عمل شود و پول عمل ندارد. حاجی گفته بود خدا شفاش بدهد و گفته بود دختر برادرم مثل دختر خودم است. بار سفر بسته‌ام و دستم تنگ است، زیر ناودان طلا دعاش می‌کنم. زن دیگر چیزی نگفت، حتی هق‌هق نکرد.

شبح ملتمس زن آشکار شده بود. سرش پایین بود. حاجی دودل شد. دوید سمت ناودان. دعا کرد. گریه کرد. زنگ زده بود خانه، بهش گفته بودند حالش بهتر شده. خیالش راحت شد. اما شبح زن بود. تا ثانیه‌های آخر حج.

 

صدای صلوات مردها گم شد توی بوق ماشین. دو نفر دست و پای گوسفند چموش را گرفته بودند، دیگری کارد را کشید به ته نعلبکی. حاجی یکی‌یکی روبوسی می‌کرد. سه‌چهار نفر چمدان‌های سوغات را می‌بردند توی حیاط. زنی آمد جلو. گفت قبول باشه حاجی! گونه‌هاش خراش داشت و دختری دست‌هاش را نگرفته بود. صدای چکش بود که میخ‌ پارچه‌های خیرمقدم را می‌کوبید به دیوار.

  • Like 5
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...