real 1797 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۳۹۰ مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره ی خداوند و مذهب می شنید مسخره میکرد. شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده ی آموزشگاهش رفت.چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود. مرد جوان به بالاترین نقطه ی تخته شنا رفت ودستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود. ناگهان سایه ی بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت.از پله ها پایین آمد وبه سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد. آب استخر برای تعمیر خالی شده بود! 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده