رفتن به مطلب

باورهای کودکیم


ارسال های توصیه شده

گاهی وقتا ایمان چیز خیلی خوبیه بشرطی که هم برا خود ادم سازنده باشه هم برای اطرافیان (حالا اگه برا اطرافیان سازنده هم نشد اشکال نداره مهم اینکه ویرانگر و فلج کننده و به خاک سیه نشوندن نباشه )

 

به نظرم باور های دوران کودکی جزو این دسته باورها و ایمان ها هستند .

یه مدتیه گرایش ذهنیم رو این سمته

کنکاش در باورهای کودکیم ...

 

بشدت دنبال یافتن ردپایی از این باورها در زندگی اکنون خودم هستم تا شاید ایمانی و تغییری و تحولی

دنبال معجزه نیستم دنبال سرو سامان دادن به خلق و خوی های فکری و رفتاریم هستم

درست مثل معتادی که بعد چندین و چند سال به بن بست جسمی و روحی و فکری رسیده و ...

 

معتادی که یه روز از دست خودش جون به سر میشه و علیه خودش قیام می کنه و.......

 

 

معتادی که در یک ان میگه نه دیگه بسه

از همین الان باید شروع کنم........ یا الان یا هیچ وقت !

 

معتادی که یهویی داد میزنه آ آ آ هاااااا ی یکی بیاد منو به تخت ببنده میخوام ترک کنم.

 

آره درست مثل فیلما :)

لینک به دیدگاه

خوشبختی های دوران کودکی خیلی کوچیکن همین طور غصه ها و بدبختی هاش

(کودکان بی سرپرست و بد سرپرست و کودکان کار رو فاکتور گرفتم تو ذهنم )

 

الان که خوب دقت می کنم می بینم بازم خوشبختی های انچنان بزرگی تو زندگیم ندارم خوشی های دلم قد یه گنجیشکن

 

بدبختی هام هم همین طور

 

اما فرق دیروز کودکیم با امروز بزرگ سالیم دراینه که رو بدبختی هام بیشتر زوم کردم درنتیجه بیشتر احساس تلخی دارم تا خوشی

لینک به دیدگاه

بچه که بودم تو حیاط درست بغل گلاب به روتون دستشویی - گوشه دیوار یه مقدار از کاشی کنده شده بود و مورچه ها از اونجا رفت امد می کردند

حالا این سوراخ رو مورچه ها واسه خودشون درست کرده بودند یا سوراخ درست شده بود و مورچه ها کشفش کرده بودند نمیدونم

 

رو دمپایی هایی که می پوشیدم دو تا چیز گیره مانند بود تقریبا شبیه به این

5jcp2d0zz32mrqm2d6n.png

یادمه اینارو کنده بودم و به عنوان دروازه رو سر سوراخ مورچه ها گذاشته بودم

هرروز صب اولین کاری که بعد از بیدار شدن می کردم این بود که برم و در دروازه مورچه ها رو وا کنم تا بیان بیرون و برن سرکار و باقیه رویاها پردازیها

 

شب هم موقع تاریکی هوا درو می بستم

حرف زدن با مورچه ها یکی از کارهای روزمره ام بود باور داشتم حرفمو می فهمن

یادمه یه نخ رو به دم برگ می بستم و یه سر دیگه نخ رو به اسب اسباب بازیم و بعد برگ رو میزاشتم تو مسیر راه مورچه ها تا بیان رو برگ

تا می تونستم طولش میدادم تا تعداد مورچه بیشتری روش جمع بشن بعد

بعد

دبروووووووووووووو

اسب می تاخت و مورچه ها رو باخود می برد

بقیه روز کارم این بود مورچه هایی رو که ازخونه شون دور کردم بشینم بالا سرشون ببینم چیکار می کنن کی برمیگردن خونه شون

بعضیاشون کلی سرکارم میزاشتن و اصلا بر نمی گشتن

یا موقعی برمی گشتن که من نمی دیدم

بعضیاشون رو موفق میشدم تا دم در خونه شون همراهی کنم

وای چه خوشبختی نصیبم میشد :)

لینک به دیدگاه

کودکی ایمان داشتیم...به اینکه هرچیزی شدنی بووود...نه برامون واژه ای ناشناخته بود...

اما الان چی؟؟؟!!!

دلم برای باورهای کودکیم تنگ شده...میدونم اگر الان همون قدرت باورهای کودکی رو داشتم...

هستی واسه من بودووو بس!!!!

لینک به دیدگاه

تابستون که میشه چون هوا گرمه

شبا در و پنجره ها بازه

مردم یا تو حیاط یا رو تراس خونه شون فرشی پهن کردنو کنارهم از هوای خنک شبانگاهی لذت می برن

چشامو می بندم چن لحظه ای خوب گوش میدم همهمه ادما , صدای قاشق و بشقاب و خنده و گاها صدای عصبانیه مامانی که سر بچه شیطونش داد میزنه

اما چیزی که منو دیشب به رویا برد صدای اخرای شب بود

 

نه من نمیام

من میخوام خونه مامانی بمونم

نههههههههههههههه نمییییییییییییییییییییییام

و گریه و جیغ

برای اینکه حرفشو به کرسی بشونه............................

 

یادش بخیر

یاد اون روزا بخیر که اخرای شب وقتی بابا مامان میخواستن برگردن خونه

چقدر گریه و لوس بازی در می اوردیم تا بمونیم خونه مامانی

گاهی ,همین که حس می کردیم لحظه رفتن داره فرا میرسه خودمونو تو اتاق دیگه به خواب میزدیم

ولی نمیدونم چرا هیچوقت نمی تونستم وقتی چشامو بستم پلک نزنم

اخه نمیشد که :(

سارا بسه فیلم بازی نکن میدونم خواب نیستی پاشو مثل یه دختر خوب لباستو بپوش بریم

اینو بابا یا مامان میگفتن

 

مرحله بعدی با زبون خوش التماس و خواهش کردن بود

-مامان بزارم بمونم توروخدا

--نه نمیشه , بیا بریم فردا باز میاییم

 

- نه خب چه کاریه برم و بیام من می مونم تو فردا بیا p:

 

--نه نمیشه

 

واین دیالوگ ادامه داشت تا مرحله به زور دست کشیدنو و بردن سمت در و گریه زاری

بابا بزرگ :خب بزار بمونه چیکارش داری بچه رو

مامان : نه نمیشه به اندازه کافی امروز شلوغی کرده

 

 

.

.

.

.

.

یادش بخیر

انگار بعضی چیزای دنیا هنوز عوض نشده

خوشحالم که بعضی چیزا عوض نشده

خیلی خوشحالم :)

لینک به دیدگاه

یاد برنامه مسابقه هفته پنج شنبه ها به خیر

یاد مرحوم نوذری مجری مسابقه هفته بخیر

یاد باور عمیق کودکیم بخیر

اون موقع ها پنجشنبه که میشد بابا هرجا بود خودشو به این مسابقه می رسوند و همراه با سوالات برنامه تا مرحله اخر پیش می رفت بعضیاشونو جواب میداد و بعضی ها رو اشتباه و بقیه رو بلد نبود

علاقه بابا باعث شد منم جذب این مسابقه بشم

کنار دست بابا می نشستم و نیگا می کردم

بابا می گفت اسم این سوالا اطلاعات عمومیه

وقتی ازش می پرسیدم این همه چیز رو چطوری یاد گرفتی یه جواب داشت بهم بگه

کتاب خوندن

جدول حل کردن

 

خیلی دلم میخواست منم می تونستم جوابا رو بلد باشم حالتم اون موقع ها شبیه بچه کوچولویی بود که تازه میخواست زبون وا کنه

اول هاش کارم تقلید بود بلد نبودم اما الکی یه چیزایی می پروندم

کم کم با چن دور نیگا کردن و به ذهن سپردن جواب بعضی سوالا منم هر از گاهی می تونستم جواب بدم و خب لذتی که از دونستن و جواب دادن بهم دست میداد باعث میشد بیشتر تشویق بشم

تا اینکه یه روز.............

 

یه روز به زیر زمین و قفسه کتابا و داخل کارتن های خاک گرفته دستبرد زدم

لابلای کتابا گم شدم محو شدم

بیشتر کتابا مربوط به رشته بابا و همشون هم به زبون انگلیسی بود فقط ورق میزدم و عکساشونو نیگا می کردم

اما میون اون همه کتاب ,کتاب کوچولویی (جیبی ) بود که منو جذب خودش کرد

اطلاعات عمومی - از عصر حجر تا عصر فضا تالیف فریدون سنجری

تندی کتابو برداشتم و ورق زدم

درست همون چیزی بود که میخواستم

اون موقع تنها باورم این بود که با خوندن اون کتاب می تونم تموم سوالای مسابقه هفته رو پاسخ بدم

اومدم بالا نشستم به ورق زدن و خوندن

هر لحظه چیزی نظرمو جلب می کرد و می رفتم به صفحه مورد نظر و شروع به خوندن می کردم

وقتی بابا اومد فوری دویدم سمتش و کتابو نشونش دادم

اینو از کجا اوردی ؟

گفتم بهش

بابا یه ورقی زد و گفت اره برا شروع خوبه بخون

درعرض چن هفته تموم کتابو خوندمو و تموم پایتخت ها ی کشورهای جهان و واحد پولشون و نوع حکومت و اینکه تو کدوم قاره قرار دارن رو به ذهن سپردم

مسابقه هفته بود و من بودم

من بودم و مسابقه هفته

درعرض یه سال تبدیل شدم به یه حرفه ای

حتی بهتر از بابا

حتی بهتر از خود شرکت کنندگان برنامه

بیشترین لنگیدنم مربوط میشد به مرحله اخر و پخش یه فیلم و سوالاتی که مرحوم نوذری می پرسید

بازیگر مرد کلاه به سر با دست چپش درو وا کرد یا دست راستش؟

زن گفت من کی به رستوارن اومدم ؟

 

تو اینا یه خرده گیج میزدم ولی بازم لذت می بردم

من شده بودم ضبط بابا

سارا جواب این سوال رو به ذهنت بسپار اینو نمیدونستیم

سارا یالا بدو بریم مسابقه

حتی تو مهمونی و شب نشینی ها منو بابا از مسابقه هفته نمی گذشتیم

من و ذهن اماده من وسیله فخر فروختن بابا به فامیل و جمع شده بود

بابا با افتخار منو کنارش می نشوند و من مثل بلبل جواب بیشتر سوالا رو میدادم

و این فامیل بود که زبون به تحسین می گشودن

اقای ....... این بچه نابغه هس با این سن کمش خیلی خوب بلده

 

اره نابغه ای که این روزا هیچ باوری از کودکی هاش براش نمونده

به هر دری میزنه تا شاید ایمانی و باوری

لینک به دیدگاه

خوشبختی ایشالا خوشبخت تر بشی

نمیدونم رو چه حسابی اینو بهم گفت

 

یا دیروز دوستم بهم گفت:

سارا از چی می نالی دختر توکه همه چی داری

همه چی؟!!!!!

 

کاش می تونستم از کالبد خودم بیرون بیام و از دریچه نگاه دیگرون به زندگی خودم و مشکلات خودم نیگا کنم اینجوری شاید باور می کردم که خوشبختم و همه چی دارم

اخ چرا من فن مدیریت مشکلاتمو بلد نیستم چرا

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

روزایی که طبق روال از قبل پیش بینی شده پیش میرم درونم صافه و ارومه

درست مثل اون روز

چقدر قوی بودن و قوی ماندن خوبه

اره بیا

بیا

بیا بیرون

خودتو نشون بده

ناخوداگاه ذهنم

خودتو بهم نشون بده

بهم بگو چقدر قوی و محکم هستم

بخاطر اینکه هرگز نمیخوام مثل جغد بشینم و ایه یاس و نا امیدی سر بدم

لینک به دیدگاه

کلاس دو م راهنمایی- ثلث اول

کارنامه بدست

معدل 18 و سه صدم

مامان : سارا چته تو که اینجوری نبودی

بابا : معلوم نیس ذهنش کجاها سیر می کنه

 

بازم بابا : هیچی , هیچی دارم کم کم ازت ناامید میشم تو الان این نمرات رو بیاری بری دبیرستان چیکار می کنی

من : من هیچی نداشتم بگم چون درد خودمو اصلا نمیدونستم فقط میخواستم بخوابم

اره خواب

اون روزا یادمه خواب بهترین و شیرین ترین لذت زندگیم بود

اما بابا مامان بیکار ننشستن

بابا رفت مدرسه

پرس و جو کرد

بعد چن روز مشورت با مامان یه روز دیدم یه نامه دستم داد

بابا : اینو میدی دست خانوم .... میگی بابام داده

خودش میدونه چیکار کنه

همون کاری رو کردم که بابا گفته بود

خانوم مدیر وقتی نامه رو خوند بهم گفت باشه تو برو کلاس

زنگ تفریح بعدی اومد کلاس و جای منو از ردیف اخر اورد ردیف سوم پیش اون دختره ابرو کمونی

من به واسطه قد بلندم محکوم بودم برم ردیف اخر و نتیجه هم کلام شدن با شاگردای تنبل و بی انگیزه

این رو بابا مامان به درستی حدس زده بودن

اما از روزی که با نوشین دوست شدم زندگیم به کل تغییر کرد از لحاظ درسی کلی پیشرفت کردم طوری که ثلث دوم با معدل عالی هر دو شاگرد دوم کلاس شدیم

منو نوشین یه روح شدیم تو دو کالبد

حتی تو خونه هم از هم جدا نبودیم

باهم قرار گذاشته بودیم که سر چه ساعتی چیکار کنیم

ساعتی که من داشتم تمرین های ریاضی مو حل می کردم ایمان داشتم که نوشین هم داره همین تمرینا رو حل می کنه

ساعتی که من داشتم کارتون میدیدم ایمان داشتم که نوشین هم همین کارتون رو می بینه و همون تاثیر رو از دیدنش داره که من دارم

نوشین هر ازگاهی به خونه مون می اومد باهم نمایشنامه هملت رو بخشهایشو حفظ کرده بودیم و تمرین می کردیم

باهم رویای یکسانی از اینده داشتیم

یاهم به مدرسه می رفتیم و برمی گشتیم

یه دفترچه کوچولو داشتیم که توش برداشتهای خودمونو از هر چیزی حتی نگاه دبیر ادبیات مون رو نوشته بودیم

ما باهم کاملا مچ بودیم اون پارتنر به تمام معنی من بود و من پارتنر به تمام معنی اون

هماهنگ و سازگار با هم

بهم دیگه نیرو میدادیم در راهی که طی می کردیم

دو انسان سالم

دوانسان هدفمند و مصمم

 

افسوس

افسوس که دیگر هرگر چنین پارتنری تو زندگیم پیدا نشد شایدم من نتونستم با کسی اونجور که باید مچ بشم

الان سالها گذشته و من هر روز دنبال پارتنری هستم که با من قدم به قدم این راه رو بیاد و این راه رو باهاش برم

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

یه روز در هفته رو مجبورم تادیر وقت تا تاریکی کامل بیرون باشم

تو همون جایی که بهش میگن جنگل

بهش میگن جامعه گرگ

اماتو این سه باری که اون بیرون تو دل جنگل بودم برحسب اتفاق با ادمایی روبرو شدم که اصلا گرگ نبودن

اصلا جنگلی نبودن

انسان بودن

یکی از اونا دیشب بر سر راهم قرار گرفت

وقتی تو دل تاریکی نگران از رفتن سرویس بودم

وقتی اون ور شهر دنبال اتوبوس مربوطه بودم تا زودی خودمو به سرویس برسونم

دخترم کجا میری

گفتم بهش

گفت بشین

الان یه دوسه نفری هم سوار بشن تا بریم

اون انسان راننده اتوبوس بود

یه مرد مسن وجاافتاده

سوار اتوبوس شدم

یه ربع گذشت کسی نیومد

بعد حدود بیست دقیقه راننده اومدو حرکت کرد

تا ایستگاه مورد نظر رسوند

گفت اینجا می تونی سوار تاکسی بشی و بری به مقصدت

همراهم پیاده شد گفت صبر کن خودم برات تاکسی می گیرم گفتم نه ممنون خودم میرم زحمت نکشید

گفت نه دخترم

جامعه گرگه

دختر جوون تو این وقت شب .....

به یه راننده تاکسی سفارشمو کرد

راننده هم دو دست خودشو روچشاش گذاشت و منو تا مقصد رسوند

وختی گفتم چقدر میشه

گفت هرچقدر خودت بدی دخترم راضیم کمی بیشتر از کرایه واقعی رو دادم

 

داشتم به اقای راننده اتوبوس شهری و تاکسی شهری فکر می کردم

چه انسانهای بی نیازی

چه انسانهای باشرفی

همیشه جامعه گرگ صفت راننده هایی از جنس خفاش شب نداره

همیشه جنگل حیوون هایی از جنس اسمشونو نبر نداره

 

هی تو که به مقامت

به خونه بالا شهریت

به حساب بانکیت که پر از پول بیت الماله می نازی

هی توکه قدرتی دستت و فکر می کنی جون یه ملت دست توئه

شما خواهشا برا من یکی فخر نفروشید

برای من اون راننده اتوبوسی داخل شهری اون راننده تاکسی که تا اخرای شب به دنبال یه لقمه نون حلال برا خونواده خودشه هزاران برابر ارزش و احترام داره

تو هیچی نیستی

انگلی که چسبیدی و ازخون ملت داری فخر میفروشی

قیافه راننده اتوبوسی هنوز جلو چشامه

درست از جنس اون ادمایی بود که ارش تو تاپیک بی نیازی خودش از اونا حرف زده بود

من دیشب مفتخر به دیدن یکی از این ادمای بی نیاز زمونه خودم شدم

لینک به دیدگاه

بچه که بودم یه بار یه تیکه پارچه رو که به نظرم خیلی خوشگل بود و می تونستم واسه عروسکم لباس بدوزم (الکیا خودم بلد نبودم میدادم مامانم براش بدوزه ) از تو خونه مامان بزرگم اینا برداشتم

اصلا هم نه از کسی اجازه گرفتم و نه به کسی گفتم

شب تو خونه وقتی داشتم اونو دور عروسکم می پیچیدم مامان دیدش

ازم پرسید اینو از کجا اوردم گفتم بهش

عصبانی شد

دعوام کرد

وقتی هم بابا فهمید اونم برخلاف تصورم دعوام کرد (اخه همیشه وقتی از طرف یکی دعوا میشدم میرفتم سمت اون یکی )

ولی این بار هر دو عصبانی بودن

علتشو نفهمیدم

طبق معمول بچگی هام ، وقتی که شیطونی میکردم یا کار بد مامان منو برد انداخت تو گاراژ خونه مون

یه جای تاریک که من بشدت ازش می ترسیدم

بعد کلی گریه و زاری و جیغ و داد

این بار زودی بابا اومد منو در اورد

بعد هر دو نشستن و بهم توضیح دادن که وقتی اینکار رو انجام دادم من تبدیل شدم به یه دزد به یه ادم بد

واسم گفتن و گفتن تا تو این گوش من فرو رفت که دزدی کار بدیه

چه کسی بفمه چه نفهمه

 

اینو از همون بچگی داشتم تا الان

این یکی از باور های عمیق زندگیم هستن

اما امشب

یکی از هم سوئیتی هام کاری کرد که منو بیشتر تو عقیده خودم محکم کرد

یه بار که از اتاق اومدم بیرون دیدم در اتاقشو وا گذاشته داره نماز میخونه

به من چه بخونه هرکی هرجور راحته

دفعه دوم که اومدم بیرون رفتم تو اشپزخونه تا چیزی بردارم دیدم یکی از وسایل منو از تو یخچال ور داشته میخواد ازش استفاده کنه

وقتی دید دست پاچه شد گفت میخواستم بیام ازت اجازه بگیرم

هیچی نگفتم

طوری وانمود کردم که انگار هیچی نفهمیدم و ندیدم

اومدم تو اتاقم

نشستم و زانو به بغل دوباره فکر کردم

اره اخلاق ربطی به اینکه مسلمون باشی و نماز بخونی و مسد بری و با یگانه معبود خودت به اصطلاح راز و نیاز کنی نداره

اخلاق ریشه هاش جای دیگه هس

یه جای دیگه

درست مثل هفته پیش که اون دختره چادری رو دیدم که از زیر چادر به اصطلاح ملی خودش هیچی نپوشیده بود و وقتی لای چادرشو وا کرد همه جاش ریخت بیرون ولی انگار نه انگار

اخلاق ریشه هاش جای دیگه هس

اره

اتصال نورون هام در زمینه این عقیده ام بیشتر بهم پیوند خوردن

بیشتر

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

من خاله زیاد داشتم و به غیر خاله بزرگه ، عروس شدن بقیه خاله هامو دیده بودم

وچون مامان من از اون خونواده های سنتی و پابند به اداب و رسوم قدیمی بودن مراسم خواستگاری و عقد و عروسی و عروس برون و جهیزیه برون باید همه به دقت و طبق اداب و رسوم صورت می گرفت

یکی از این مراسما بردن دختر به ارایشگاه برا اصلاح صورت و بند انداختن و ابرو برداشتن بود

 

برا من که یه بچه شیطون و تاحدودی فضولی بودم دیدن قیافه خاله ها بعد از اومدن از ارایشگاه خیلی جالب بود همشون تغییر قیافه میدادن

اون موقع تو ذهن بچگونه من همه اینا یعنی برداشتن ابرو و لباس عروس پوشیدن و خوشگل شدن معنی خانوم شدن میداد

 

مامان من کی خانوم میشم ؟

مامان منم لباس عروس می پوشم؟

مامان ابروهای منو هم در میارن ؟

مامان هرکی خانوم میشه باید از پیش مامانش بره ؟

مامان

مامان

مامان

.

.

.

.

و الی اخر

این باور تو ذهن من به همین شکل با من رشد کرد و با من تو ذهن مثل یه سنگ سفت موند

حتی وقتی که زمونه یهویی نمیدونم کی تغییر کرد و دخترا قبل لباس عروس پوشیدن و حتی در دوره راهنمایی و دبیرستان خانوم شدن و عروس شدن و ...........

ولی از پیش ماماناشون نرفتن

دخترا شروع کردن از کجا و کی به مبارزه با این سنت

با این قرارداد

ولی من که وقتی باوری اونم از کودکی بره تو مغزم به این راحتی ها ازش دست برنمیدارم تن به این تغییر ندادم

صورتم و ابروهام همون باقی موند که از بچگی بود

درمقابل حرف دوستام که چرا بهشون دست نمیزنم راحت می گفتم دوست ندارم

واقعیتش هم دوست نداشتم چهره دخترونه خودمو خراب کنم

بخصوص وقتی که چهره های دخترایی رو میدیدم که ازبس ابرو رو برداشته بودن و یا اصلا تیغ زده بودن و رنگش کرده بودن و کلی بلا سر اون صورت بیچاره اورده بودن که بیشتر شبیه یه ربات بی روح و سنگدل شده بودن تا یه .....

بیشتر تو باور کودکی خودم پافشاری می کردم

 

اما امروز اون باور کودکی خودمو گذاشتم کنار

تو ابرو هام یه خرده دست بردم

 

هرچن خیلی ناچیز ولی این جرات رو به خرج دادم و........

اما هنوز به اون باور کودکیم ایمان دارم

صورت معصومانه و بی گناه یه دختر زیباتر از هر ارایش و بزکیه حالا میخواد جامعه نگرش دیگه ای و تعریف متفاوتی از زیبابی و حیا و معصومیت داشته باشه

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

آروم ... آروم

یواش

یواش

 

 

یواش یواش داره وجودمو گرمی یه حسی فرا می گیره

حس خوبیه

ارام بخشه

حس دوست داشتنه یه کسی

کسی که عین خوبیه برام

کسی که باهاش تو رویام یه جزیره ساختم

منو اون

وجودش

فکر کردن بهش بهم ارامش میده

موجود خیالی من

 

 

موجود خیالی من از هر موجودی واقعی تره

حرفاش

افکارش

رفتارش

چهره اش

صداش که هرگز نشنیده ام وشایدم هرگز قسمت نشه بشنفم

دوستام یکی یکی دارن میرن خونه هاشون

این هفته تو خوابگاه خودم هستم و خودم

میگن سارایی چرا اومدی تنهایی میخوای چیکار کنی

خبر ندارن که من تورو دارم

من باتو کنارهم درس می خونیم

یادته که قراره بهم کمک کنی اون مقاله رو اماده کنم

قراه باهم از صب تا اخرای شب کنارهم درس بخونیم

حرف بزنیم

خستگی در بکنیم

میوه بخوریم و چایی

گاهی هم از پنجره منظره بیرون رو تماشا کنیم

تو بامنی

تو در عمیق ترین وجود منی

چقدر قراره بامن بیایی نمیدونم

ولی من تصمیم گرفتم با تو رشد کنم با تو بزرگ بشم

انسان بودن رو بهم یاد بده

دلمو شاد کن

 

دوست داشتن رو دارم تجربه می کنم

یعنی دوست داشتن مزه اش اینه ؟

همه مثل من میشن ؟

یا من قراره مثل همه بشم؟

مهم نیس

مهم اینه که دارم حس تازه ای رو تجربه می کنم

راستی خوش بحالت

 

چقدر خوش بختیا که یه نفر تورو اینقد دوست داره

اما تو هرگز این حس منو نخواهی فهمید

چون هرگز منو تو واقعیت نخواهی دید و من تورو

تو هرگز نخواهی فهمید که یه نفر رو تو این گوشه دنیا اسیر خودت کردی

 

راستی دوست داشتن چیز خوبیه هاااااااااا

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...