NYC 20977 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۳۹۰ آرزوهاي بزرگ آه اي آرمان!چه فكر مي كرديم و چه شدي؟!پاك ضايعمان كردي! ... اسم بچه را گفتيم بگذاريم آرمان.البته بعضي ها چيزهايي گفتند كه منصرفمان كنند.مثلا اين كه اين جور اسمها عاقبت خوشي ندارد و بعدها به ريشمان مي خندند يا خودمان مجبور مي شويم بعدها به ريش خودمان بخنديم.ولي ما از آنجا كه آرمانخواه بوديم،پايمان را كرديم توي يك كفش و اسم بچه را گذاشتيم آرمان.از آن به بعد دنياي ما آرمانمان شد.كوچك ترين اتفاقي كه مي افتاد،حواس مان پيش آرمان مي رفت كه:مبادا آرمانمان بلايي سرش بيايد،مبادا آرمانمان بميرد و ما،بي آرمان شويم و غيره...كسي هم جرات نميكرد بگويد بالاي چشم آرمانمان ابروست.آن وقت بيا و ببين!او را از عرش به فرش مي كشانديم و سكه ي يك پولش مي كرديم،او را با هفت پشتش از صحنه ي روزگار محو مي كرديم.فكر مي كرديم يك دنياست و يك آرمان ما،همين.غير از آرمان،بقيه را اصلا داخل آدم حساب نمي كرديم.ساعات فراغتمان را مي نشستيم و نقشه مي كشيديم:آرمان كه بزرگ شد،چنين و چنان مي كند.مي رود كره ي مريخ و ما را هم با خودش مي برد.بعدها لايه ي ازن را رفو مي كند و ما با او عكس يادگاري مي گيريم.آرمانمان،بعدها كره ي زمين را مي گذارد روي انگشتش ودر برابر چشمان حيرت زده ي جهانيان و به كوري چشم دشمنان قسم خورده و قسم نخورده ي ما،آن را مي چرخاند . آرمان واقعا هم استثنايي بود.هنوز مدرسه نمي رفت كه مي توانست خيلي كارها بكند.چه كارهايي ،يادم نيست اينقدر سوال نكنيد .مثلا اينكه انگشتانش را (بدون اينكه ذره اي خطا برود )بكند توي چشم و چار بچه هاي ديگر يا حرفهايش را (بدون اين كه ذره اي صدايش را پايين بياورد) به خورد اين و آن بدهد. تا اين كه زمان گذشت و آرمان رفت مدرسه،و ما اگرچه اولين نمرات او را به حساب اين گذاشتيم كه ديگران با آرمان ما پدركشتگي دارند،ولي كم كم دستمان آمد كه دنيا دست كيست.اين بود كه هر چه آرمان بزرگ و بزرگ تر شد،آرزوهاي ما كوچك و كوچك تر شد.زماني رسيد كه هيچ آرزويي نداشتيم جزاين كه اصلا آرماني وجود نداشت و خواب خوش روزهايي را مي ديديم كه به حرف بزرگترها گوش مي داديم و لااقل اسمش را آرمان نمي گذاشتيم.... 11 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۳۹۰ مردی تخم عقابی یافت و آن را در آشیانه ی یک مرغ کرچ گذاشت. عقاب به همراه جوجه های دیگر از تخم بیرون آمد و با آنها شروع به رشد نمود. عقاب در طول تمام زندگیش همان کارهای را می کرد که جوجه ها می کردند، چون تصور می کرد که او نیز جوجه مرغی بیش نیست!!! او برای پیدا کردن کرم و حشره روی زمین را با ناخن می کند، قدقد می کرد و صدای مرغان کرچ را در می آورد. بال های خود را بر هم می زد و چند قدمی در هوا می پرید. سال ها بدینسان گذشت و عقاب بسیار پیر شد. روزی عقاب بالای سر خود، در گودی آسمان بی ابر، پرنده ی با شکوهی دید که با وقار هر چه تمام تر در میان جریان پر تلاطم باد، بی آن که حتی حرکتی به بال های طلائیش دهد، در حال پرواز است. او با بیم و وحشت به آن نگریست و از مرغ کنار دستی اش پرسید : (( اون کیه؟ )) همسایه اش پاسخ داد : اون یه عقابه، پادشاه پرندگان. اون به آسمان تعلق داره و ما به زمین؛ ما مرغ هستیم. ............... و بدینسان بود که عقاب جوجه زیست و جوجه مرد، چون فکر می کرد که مرغ است آنتونی دو ملو Anthony De Mello 9 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۳۹۰ فك نكنم ربطي به اسم داشته باشه يه رفيق دارم اسمش قليه خودش ميگه قلي يعني بسيار قول دهنده اونم قول هاي صدرصد حتمي اما بيا ببين !!! زياد ربطي به اسم نداره به محيط و خيلي شرايط ديگه است 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده