رفتن به مطلب

هر چه دل تنگت میخواهد بگو...


ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

دلم میخواد از این تنهایی درام:sigh:

  • Like 5
  • پاسخ 337
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ارسال شده در

دلم برات تنگ شده...کاش همه چی خوب پیش بره

  • Like 5
ارسال شده در

خدایاااااااااااا دلم گرفته از خیلی هاااااااااااااااااااااااااااااا

  • Like 4
ارسال شده در

چشمام همش میگرده شاید ببینمت

  • Like 4
ارسال شده در

شجاعت مـے خواهد وفادار احساسـے باشـے کــ ِ میدانـے شکست مـے دهد روزے نفس ـهاے دلت را.

  • Like 2
ارسال شده در

ای خدا حرفمو به کی بگم.

حالت خراب باشه کسی هم نباشه باش بحرفی

  • Like 3
ارسال شده در

بیا درست مثل کودکی هایمان ..

بازی را از نو آغاز کنیم ..

تو چشم بگذاری و من قایم شوم ..

اگر پیدایم کردی هر چه گفتی قبول ..

حالا ..

تو چشم میگذاری و من قایم می شوم ..

درست در پشت سرت ..

و تو می گردی و من پیدا نمی شوم ..

دیدی ماه من ..

من در یک قدمی تو ام ..

و تو هرگز مرا پیدا نکردی ..

نه مرا ؛ نه آن سایه ی اضافی روی دیوار را ..

  • Like 2
ارسال شده در

زن ها گاهي اوقات چيزي نميگويند چون به نظرشان لازم نيست كه چيزي گفته شود با نگاهشان حرف ميزنند... به اندازه يك دنيا حرف ميزنند هرگز نبايد از چشمان هیچ زنی ساده گذشت...!!

  • Like 3
ارسال شده در

آدم به خدا خیانت کرد!

 

خدا درد آفرید!

 

غم آفرید!

...

تنهایی آفرید!

 

بغض آفرید!

 

اما راضی نشد!

 

کمی فکر کرد!

 

و آنگاه عشق آفرید!

 

نفس راحتی کشید!

 

انتقامش را گرفته بود از آدم!!...

  • Like 2
ارسال شده در

میکرفنم خرابه

نمی تونم صدامو بنویسم :ws3:

  • Like 2
ارسال شده در

بیا “خر” هایت را بگیر

دیگر توان عبور دادن آن ها را از پل ندارم وقتی می دانم که در آخر مثل همیشه خواهی گفت

“ما به درد هم نمی خوریم” . . .

  • Like 5
ارسال شده در

ضربه ی آخر را “خدایم” زد ! آن زمان که برای رفتنت استخاره کردی و “خوب” آمد . . .

  • Like 5
ارسال شده در

خنده بر لب میزنم تا کس نداند درد من

ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت !

  • Like 5
ارسال شده در

حالا که تا اينجا آمدم، حالا که چيزي تا رسيدن به تو نمونده خدا تازه يادش افتاده که ما قسمت هم.....نيستيم.!!!

  • Like 4
ارسال شده در

در مـــــن

کـــوچـه هـایـی اســت کـه بـا تـــــو

ســـفـر هـایـی اســت کـه بـا تـــــو

روزهــایـی اســت کـه بـا تـــــو

شــب هـایـی اســت کـه بـا تـــــو

عـــاشـقـانـه هـایـی اســت کـه بـا تـــــو . . .

نــگـشـتـه ام

نـــرفـتـه

ســـر نــکـرده

آرام نــیـافـتـه ام

نــگـفـتـه ام . . .

مــی بـیـنـی چـــقـدر بـا تـــــو کـار دارم ؟

زودتر بیا

  • Like 4
ارسال شده در

صفر را بستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم، از شما چه پنهان ما از درون زنگ زده ایم......:hanghead:

  • Like 5
ارسال شده در

زندگی با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد ...

 

میرسد به لحظه اوج گرفتن ...

کسی چه میداند آن روز در چه حالیست ؟

میخندد ؟ میگرید ؟ تنهاست ؟

زندگی باید کرد ...

تا گاه رفتن باید بود و بودن را به ریه ها تزریق کرد !

  • Like 3
ارسال شده در

دیگر تنهاییم را با کسی قسمت نخواهم کرد . . . یک بار قسمت کردم چندین برابر شد

  • Like 4
ارسال شده در

من مبگویم تو ...

دل تنگم میشکند ... تنگتر میشود ....

  • Like 2
ارسال شده در

یشمارند آنهایی که نامشان آدم است ...

ادعایشان آدمیت ...

کلامشان انسانیت ...

رفتارشان صمیمیت ...

 

... ... ... حال ...

من دنبال یکی میگردم که ...

نه آدم باشد ...

نه انسان ...

نه دوست و رفیق صمیمی ...!

 

تنها صاف باشد و صادق ...!

پشت سایه اش خنجری نباشد برای دریدن ...!

 

هیچ نگوید ...!

فقط همان باشد که سایه اش میگوید ...!

صاف و یکرنگ ...!

  • Like 1

×
×
  • اضافه کردن...