İŞİL 2214 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۹۰ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام نیمهشبها پشت میز آشپزخانه مینشستم و مینوشتم، 10ماه طول كشید كه اولین كتابم را به اتمام رساندم، آن را برای ناشر فرستادم، همین برایم حكم جایزه را داشت. مثل رویا بود.... كار من تماشای مردم و جهان است موراكامی در سال 1949 در ژاپن به دنیا آمد. آثار داستانی و غیر داستانی او همواره مورد تحسین منتقدان قرار گرفته و تا كنون جوایز بسیاری از جمله جایزه معتبر فرانتس كافكا را به دست آورده است. او را در رده نویسندگان ادبیات پستمدرن میشناسند و نشریه گاردین نیز این نویسنده را بهعنوان یكی از بزرگترین داستاننویسان زنده دنیا معرفی كرده است. رمانهای موراكامی به بیش از 40 زبان از جمله فارسی ترجمه شده كه از آثار معروف او میتوان به «جنگل نروژی» و «كافكا در ساحل» اشاره كرد. از چه سنی شما نویسنده شدید؟ برای خودتان شگفتآور نبود؟ از سن 29 سالگی، چرا، برایم تعجبآور بود اما خیلی زود به آن عادت كردم. خیلی زود؟ از همان اول به راحتی مینوشتید؟ نیمهشبها پشت میز آشپزخانه مینشستم و مینوشتم، 10ماه طول كشید كه اولین كتابم را به اتمام رساندم، آن را برای ناشر فرستادم، همین برایم حكم جایزه را داشت. مثل رویا بود، از اینكه چنین اتفاقی افتاده مبهوت بودم. اما بعد با خودم فكر كردم: بله این اتفاق افتاده و من نویسنده هستم و چرا كه نه؟! به همین سادگی. همسرتان چه احساسی داشت وقتی متوجه شد كه میخواهید بنویسید؟ او هیچ وقت چیزی نمیگوید؛ وقتی من گفتم كه یك نویسندهام، او شگفتزده شد و به نوعی هم خجالتزده. چرا خجالتزده؟ فكر میكرد عرضهاش را ندارید؟ بالاخره، نویسندگی یك عنوان پرطمطراق است. الگوهای شما چه كسانی بودند؟ كدام نویسندگان ژاپنی شما را تحت تاثیر قرار دادند؟ من در دوران كودكی و نوجوانی زیاد آثار نویسندگان ژاپنی را مطالعه نمیكردم؛ میخواستم از این فرهنگ فرار كنم چون به نظرم خیلی خسته كننده و بیش از حد مهم جلوه میكرد. ولی پدرتان معلم ادبیات ژاپنی بود؟ بله درست است، اما این تاثیری نداشت، من به سمت فرهنگ غرب رفتم؛ موسیقی جاز، داستایوسكی، كافكا و ریموند چندلر. آنها سرزمین رویایی من بودند. من با آنها میتوانستم به سنپترزبورگ و هالیوود غربی بروم. این قدرت رمان است؛ شما با آن میتوانید هر كجا كه بخواهید، بروید. حالا رفتن به آمریكا یا هر نقطه از جهان آسان است اما در سال 1960 تقریبا غیر ممكن بود بنابراین من فقط با خواندن كتاب و گوش كردن به موسیقی در یك حالت ذهنی و رویاگونه به آنجاها سفر میكردم. و این همان عاملی است كه شما را به نوشتن وا داشت؟ بله. وقتی 29 سال داشتم شروع به نوشتن رمان كردم. فقط میخواستم چیزی بنویسم اما نمیدانستم چطوری. من تا آن موقع تقریبا چیزی از نویسندگان ژاپنی نخوانده بودم برای همین، سبك، ساختار و همه چیز را از همان كتابهای آمریكایی و غربی وام گرفتم. وقتی اولین كتاب شما منتشر شد، جایزهای بردید و كم و بیش راهتان را پیدا كردید. آیا آن وقت شروع كردید به ملاقات با نویسندگان دیگر؟ نه به هیچ وجه. شما هیچ دوست نویسندهای در آن زمان نداشتید؟ هیچ. و در این مدت شما هیچ نویسندهای را بهعنوان یك دوست یا همكار ملاقات نكردید؟ نه، اصلا. كسی هست كه كارتان را در حال پیشرفت، به او نشان بدهید؟ نه همسرتان چطور؟ خب، اولین دستنویس نخستین رمانم را به او نشان دادم اما او ادعا میكند هیچوقت آن را نخوانده. پس من حدس میزنم او از آن خوشش نیامد. یعنی او را تحت تاثیر قرار نداد؟ البته آن اولین پیشنویس بود و خیلی هم وحشتناك. من آن را بارها بازنویسی كردم. حالا چه، زمانی كه شما مشغول كار روی كتابی هستید، پیشآمده كه كنجكاوی كند چه دارید مینویسد؟ هر وقت یك كتابی مینویسم، او اولین خواننده من است، من به او تكیه میكنم. او به نوعی شریك من است. شبیه اسكات فیتزجرالد كه زلدا اولین خوانندهاش بود. پس شما در هیچ برههای از زندگی حرفهایتان احساس نكردید كه بخشی از جامعه نویسندگان هستید؟ من یك انزوا طلبم، گروهها، مدارس و محافل ادبی را دوست ندارم. در پرینستون یك ضیافت نهار یا چیزی شبیه آن بود كه برای غذا خوردن به آن دعوت شده بودم. جویس كارول اوتس و تونی موریسون هم بودند. من خیلی ترسیده بودم. در تمام مدت نمیتوانستم چیزی بخورم. مری موریس هم آنجا بود كه شخصیت خیلی مهربانی دارد، ما همسن و سالیم و توانستیم با هم دوست شویم اما در ژاپن دوست نویسندهای ندارم چون من میخواهم فاصلهها را حفظ كنم. در حال حاضر نویسندهای در ژاپن هست كه شما كارش را خوانده و پسندیده باشید؟ بله، ریو موراكامی و بنانا یوشیموتو، بعضی از كارهایش را دوست دارم. اما هیچ نقد و قضاوتی انجام نمیدهم. نمیخواهم چنین نقشی ایفا كنم. چرا؟ من فكر میكنم كار من این است كه مردم و جهان را مشاهده كنم نه اینكه دربارهشان قضاوت كنم. من امیدوارم همیشه بتوانم همین موقعیت دور از داوری را حفظ كنم. من میلدارم جهان با آغوش باز پذیرای تمام چیزهای ممكن باشد. من ترجمه را به نقد ترجیح میدهم چون وقتی خط به خط ترجمه میكنید كمتر نیازی به قضاوت وجود دارد؛ من فقط اجازه میدهم كاری كه میپسندم از جسم و جانم عبور كند. مطمئنا جهان به نقد هم نیاز دارد اما این كار من نیست. یك حس عدم تمایل به توضیح، در كتاب شما وجود دارد، مثل رویا كه وقتی تجزیه و تحلیل میشود قدرت خود را از دست میدهد. چیز خوبی كه در نوشتن كتاب وجود دارد این است كه شما میتوانید در حالت بیداری، رویا ببینید. اگر آن یك رویای واقعی بود شما نمیتوانستید كنترلش كنید اما هنگام نوشتن كتاب شما بیدارید، میتوانید، زمان، طول آن و همه چیزش را انتخاب كنید. من بعد از چهار تا پنج ساعت كار در صبح و نوشتن، میتوانم آن را متوقف كنم و روز بعد آن را از سر بگیرم. اگر این یك رویای واقعی بود نمیشد چنین كاری كرد. چند بار پیشنویس میكنید و فرآیند این كار چگونه است؟ چهار تا پنج بار پیشنویس میكنم. شش ماه صرف نوشتن پیشنویس اول و بعد، هفت تا هشت ماه را برای بازنویسی وقت میگذارم كه خیلی سریع محسوب میشود. من سخت كار میكنم. در كارم تمركز خیلی زیادی دارم بنابراین همانطور كه میدانید، این كار را آسان میكند. هیچ كار دیگری انجام نمیدهم؛ وقتی داستان مینویسم فقط مینویسم. برنامه زندگی روزانهتان به طور معمول چطور است؟ مواقعی كه در حال نوشتن رمانم، ساعت 4 صبح از خواب بلند میشوم، 5 تا 6 ساعت كار میكنم. بعد از ظهر 10كیلومتر میدوم یا 1500 متر شنا میكنم (گاهی هر دو) بعد كمی مطالعه میكنم، موسیقی گوش میكنم و ساعت 9 شب هم به رختخواب میروم. این روال زندگی من بدون تغییر است. این تكرار خود مسئله مهمی میشود؛ مثل یك خواب مغناطیسی. من برای رسیدن به یك حالت عمیقتر ذهنی، به این شكل خودم را هیپنوتیزم میكنم. اما برای تكرار چنین برنامهای برای مدتی طولانی مثلا شش تا یك سال، نیاز به مقدار مناسبی از قدرت ذهنی و جسمی است. به عبارت دیگر نوشتن یك رمان طولانی مثل آموزشهای زنده ماندن است؛ قدرت جسمانی همانقدر مورد نیاز است كه حساسیت هنری. میخواستم درباره شخصیت آثارتان بپرسم كه چقدر برای شما كه مینویسیدشان واقعی هستند؟ آیا برای شما مهم است كه آنها یك زندگی مستقل از روایت داشته باشند؟ وقتی شخصیتی را در كتابم میسازم دوست دارم به شكل یك آدم واقعی در زندگیام به آن نگاه كنم. دوست ندارم زیاد حرف بزنم، میل دارم به داستانهای آدمهای دیگر گوش كنم. تصمیم ندارم كه طبقهبندی كنم كه چه جور آدمی هستند. من فقط سعی میكنم فكر كنم درباره اینكه چه احساسی دارند، كجا دارند میروند و شروع میكنم به جمعآوری اطلاعاتی از آنها. من نمیدانم این شخصیت واقعی است یا غیر واقعی اما برای من از مردم واقعی، واقعیتر است. در آن شش یا هفت ماهی كه مشغول نوشتنم، این افراد داخل من هستند، این هم یك نوع جهان است. به نظر میرسد شخصیتهای داستانهای شما اغلب به مثابه تجسم دیدگاه شخصیتان در جهان فانتزی روایت، به خدمت گرفته میشوند؛ یعنی رویا پردازی در رویا. لطفا تصور كنید من یك برادر دوقلو دارم. وقتی دو سال داشتم یكی از ما دوتا، ربوده شد. او را به جای دوری بردهاند و ما هیچ وقت همدیگر را ندیدهایم. من فكر میكنم او شخصیت داستان من است. بخشی از خودم اما نه خود من. ما از لحاظ DNA یكی هستیم اما محیط زیست ما متفاوت بوده بنا براین شیوه تفكر ما هم با هم فرق دارد. هر وقت من كتابی مینویسم، توی جلدهای دیگر میروم. به این شكل گاهی وقتها كه از خودم خسته میشوم میتوانم از «خودم» فرار كنم. این یك فانتزی است. اگر شما چنین فانتزیای نداشته باشید برای نوشتن كتاب چه شیوهای میتوانید به كار ببرد؟ پیش از این شما به ریو موراكامی اشاره كردید، به نظر میرسد سبك كاری خیلی متفاوتی به عنوان نویسنده دارید. سبك من به نوعی پستمدرن است، سبك كار او بیشتر به جریان متداول نزدیك است، اما وقتی من برای اولینبار «بچههای صندوق امانات» را خواندم، شوكه شدم. با خودم گفتم كه باید یك رمان به این قدرتمندی بنویسم و بعد شروع كردم به نوشتن «تعقیب گوسفند وحشی» كه یك نوع رقابت به حساب میآید. شما با هم دوستید؟ ما رابطه خوبی با هم داریم؛ دستكم دشمن نیستیم. او بسیار طبیعی است؛ با استعداد و قدرتمند. او را میشود چاه نفتی در سطح در نظر گرفت در حالی كه نفت من در اعماق است و برای رسیدن به آن باید حفاری كرد و حفاری كرد و این واقعا رنجآور است اما با اراده و زندگی منظم میشود همه مسیرها را حفر كرد. لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده