* v e n o o s * مهمان ارسال شده در 20 فروردین، 2012 [h=6]گــاهــی، چــه فــرق مــیکـــنــد، دوســت داشــــتــن یــــا دوســــت نـداشـــتــن ! هــــر دو ، پـــــیـــراهــــن یــــوســـــف را دریــــدنــــد ! ![/h]
Navid Traxix 1581 ارسال شده در 20 فروردین، 2012 من همان دستان سرد و یخ زده ام ..... و تو همان های لذت بخش و گرم! 6
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 21 فروردین، 2012 دیدم که چطـور احمقانه، می خواستی با او باشی! می دانم، غرورت فقط برای من بود...! 8
sam arch 55879 ارسال شده در 21 فروردین، 2012 کجایی؟ در لا به لای دل مشغولی ها.... یا مانده ای در فراز و نشیب روز مرگی ها... بهانه زیاد است....این بار چیزی بگو که تکراری نباشد... 5
atefe.sh 283 ارسال شده در 21 فروردین، 2012 زمانی که تبر به جنگل آمد درختان فریاد زدند نگاه کنید دسته اش از ماست . انان غافل بودند از این که غافل که تبر خانه ای جز بیشه ندارد از جنس درخت است ولی ریشه ندارد 5
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 22 فروردین، 2012 وقتی می دانیم کسی با جان و دل دوستِ مان دارد و نفس ها و صدا و نگاه مان در روح و جانش ریشه دوانده؛ به بازیش می گیریم. هر چه او عاشق تر، ما سرخوش تر هر چه او دل نازک تر، ما بی رحم تر...! 7
Navid Traxix 1581 ارسال شده در 22 فروردین، 2012 کویر تشنه ی باران است من تشنه خوبی به من محبت کن! که ابر رحمت اگر در کویر می بارید به جای خار بیابان بنفشه می روئید وبوی پونه ی وحشی به دشت بر می خاست چرا هراس؟ چرا شک؟ بیا که من بی تو درخت خشک کویرم که برگ وبارم نیست امید بارش باران نوبهارم نیست... 5
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 23 فروردین، 2012 حيوان از اين با وفاتـر؟! حالا هی بگو اين زندگيه سگی رو نمی خوام! 6
Navid Traxix 1581 ارسال شده در 26 فروردین، 2012 دنیا کوچکتر از آن است که گمشده ای را در آن یافته باشی هیچ کس اینجا گم نمیشود... آدم ها به همان خونسردی که آمده اند، چمدانشان را می بندند و ناپدید میشوند... یکی در مه... یکی در غبار... یکی در باران... یکی در باد... و بیرحم ترینشان در برف...{شاید هم بهار!!!} آنچه به جا میماند، رد پایی است، و خاطره ای که هر از گاه پس میزند مثل نسیم سحر پرده های اتاقت را... 2
*Sanaz* 10640 ارسال شده در 31 فروردین، 2012 بیشمارند آنهایی که نامشان آدم است... ادعایشان آدمیت... کلامشان انسانیت... رفتارشان صمیمیت... حال،من دنبال یکی میگردم که... ... نه آدم باشد... نه انسان... نه دوست و رفیق صمیمی... تنها صاف باشد و صادق... پشت سایه اش خنجری نباشد برای دریدن... هیچ نگوید... فقط همان باشد که سایه اش میگوید.... صاف و یکرنگ... 3
Navid Traxix 1581 ارسال شده در 31 فروردین، 2012 من به هیچ چتـــری عادت نداشتم !ـ باران این را خوب می دانست و نیـــز چشمت ... آنگاه که از آسمانش ...ـ مــــــی افتــــــادم !!! 6
atefe.sh 283 ارسال شده در 1 اردیبهشت، 2012 عقل بیهوده سر طرح معما دارد بازی عشق مگر شایدو اما دارد با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت سر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست آینه تازه از امروز تماشا دارد بس که دلتنگم اگر گریه کنم می گویند قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت چه سخن ها که خدا با من تنها دارد 4
sam arch 55879 ارسال شده در 1 اردیبهشت، 2012 یک خط باضافه ی یک خط.باضافه چند خط... شد یک پاراگراف که دارم با نقطه ها بازی می کنم...تا واژه بیاید... چه بگوید؟...په بشنوی؟...نمی دانم.... داستان از همین ندانستن هاست.... نمی دانم تا به کِی قرار است همین جور از خود بنویسم.....و از دیگری نقل نکنم... می دانم...صف واژه هایم تا سال های سال خلوت نمی شود... ولی بعضی اوقات...می ایستد به انتظار وقت.....وقتِ خوب... 5
*Sanaz* 10640 ارسال شده در 2 اردیبهشت، 2012 زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن گردشـــی در کوچــه باغ راز کن. هر که عشقش در تماشا نقش بست عینک بد بینی خود را شکسـت... 4
*Sanaz* 10640 ارسال شده در 3 اردیبهشت، 2012 نه به ديروزهايي كه بودي فكر مي كنم نه به فرداهايي كه شايد بيايي! مي خواهم امروز را زندگي كنم... خواستي باش... نخواستي نباش...! 5
sam arch 55879 ارسال شده در 3 اردیبهشت، 2012 در به در.....!! خانه به دوشی تا به کی؟!.... پُزِ درویشی و جیب خالی... این همه خلق در خوردن حریصند..... تو هم دستی بیانداز در این مرداب.... 4
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 4 اردیبهشت، 2012 " درد " را از هـــر طرفــش بخــوانــی " درد " اســت. دريــــغ از " درمـــان " که عکســـش " نـــامـــرد " است...! 7
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 4 اردیبهشت، 2012 چقدر خوب بود اگر اندازه ی اعتبار دوستی ها را هم میشد با #1*141* فهمید...! 6
atefe.sh 283 ارسال شده در 4 اردیبهشت، 2012 راحت بخواب ای شهر! آن دیوانه مرده است در پیله ابریشمش پروانه مرده است در تُنگ، دیگر شور دریا غوطهور نیست آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است یک عمر زیر پا لگد کردند او را اکنون که میگیرند روی شانه، مرده است گنجشکها! از شانههایم برنخیزید روزی درختی زیر این ویرانه مرده است دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده است 2
sam arch 55879 ارسال شده در 4 اردیبهشت، 2012 تلخ ننشین بر کاغذ....یِر به یِر شو با اندک شیرینی پسِ ذهن... تنِ کاغذ چه گناهی دارد..که علاوه بر سیاهیت...تلخی ات را هم به بار کشد... یک خط بنویس...که در آخر برای حساب رسی بدهکارِ کاغذ نشوی.. 5
ارسال های توصیه شده