سارا-افشار 36437 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 تیر، ۱۳۹۰ من ، در ایران یک نیروی متخصص بودم. کارم را بلد بودم، آدمهای دور و برم را می شناختم، پول خوب در می آوردم و بر اسب مراد سوار بودم.من هیچ وقت تظاهر نکردم به چیزی که نیستم. به من احتیاج داشتند برای آنچه که می دانستم. دیر می رفتم و زود می آمدم و ناز می کردم. خانه ام بالای شهر بود و ماشینم آخرین مدل. منیتم باد کرده در حد بادکنک. تا اینکه یک روز این بادکنک ترکید. *** من ، این روزها توی آزمایشگاه کار می کنم. نه ،مدیر نیستم ، سطل آشغال ها را آخر هفته من خالی می کنم. پروفسور “اچ “از کنارم رد می شود و می خندد و می گوید آخر عاقبت اون همه تلاش این شد؟ لبخند می زنم و می گویم تازگی ها ترفیع گرفتم، جناب، شدم سوپور !پروفسور می خندد ، از اهالی انگلستان است، پیشینه ی من را می داند و با من خصومتی ندارد. یک بار گفت: دختر جان، شاید آنچه بر سر شما می آید در اثر دخالت انگلیس باشد. گفتم لعنت بر مردمی که دخالت انگلیس بتواند اینجور آواره شان کند. سکوت کرد. پروفسور”اچ ” دایی جا ن ناپلیون این وری هاست. *** جا به جا کردن سطل آشغال هیچ مشکلی نیست وقتی کل سرزمین ات زیر زباله مدفون شده است. تحقیر های هر روز به روز هم مهم نیست. زندگی در یک اتاق دانشجویی پنج متری هم مهم نیست.عاشق مردی که عاشق یکی دیگه است شدن هم مهم نیست. اصلا کل زندگی مهم نیست. اما وقتی استادت صدات می کند وگزارش پیشرفت کار می خواهد ، خوب این تا حدودی مهم است. *** استادم سخت گیر ترین آدمی است که در دانشگاه ما پیدا می شود. سخت گیری اش از روی دانش است، نه از روی بد خواهی. او یک دانشمند واقعی است. در واقع اولین دانشمندی است که من در همه عمرم دیده ام. دست هایش را می گذارد روی میز و می گوید: ببین! امروز صدات کردم تا چیزی ازت بپرسم. آیا تو واقعا- روی واقعا تاکید می کند- به این پروژه علاقمندی؟ آیا تو دوست داری این کار را تمام کنی؟ به من صادقانه بگو، اصلا به خودت صادقانه بگو. آیا تو این کار را دوست داری؟ برای این که ، راستش را بخواهی ، من هیچ شوق و علاقه ای در تو نمی بینم! *** من همیشه آدم صادقی بودم. استاد را نگاه می کنم و همه صداقتم را روی میزی که بین ماست بالا می آورم. می گویم که نه تنها این رشته را دوست ندارم، که حتی دیگه زندگی کردن را هم دوست ندارم.که همه چیز اینجا برایم تحقیر امیز است. که اگر سرزمینم این طور در آتش نسوخته بود حتی یک روز هم این جا نمی ماندم.گفتم که من روی لبه ی بین بودن و نبودن لی لی می کنم وبه همین راحتی از فردا می توانم نباشم. نه توی این دانشگاه، می توانم حتی توی این دنیا نباشم. گفتم که برایم داشتن پی اچ دی کوفتی از این دانشگاه مهم نیست( ابروهایش بالا رفت) گفتم برایم حتی دیگه زنده بودن هم مهم نیست( ابروهایش بیشتر بالا می رود). گفتم تنها دلیلی که اینجام اینه که تنها چیزی که هنوز برایم مهم است آموزش است ،علم است، آگاهی است. و تنها دری که همیشه روی من باز بوده در” آموزش” بوده و من هیچ “درگاه “دیگری ندارم که بهش پناه ببرم.. گفتم من اینجام که چیزی یاد بگیرم..اما راستش این روزها شاید دیگر این هم مهم نیست *** عینکش را بر می دارد و می گذارد روی میز. پیر و خسته است او هم، لحظه ای سکوت می شود. می گوید می دانم توی ایران اوضاع هیچ خوب نیست… و متاسفم بخاطر آنچه که بر سر ملت ایران می آید.مکثی می شود و من بغضم را فرو می دهم. می گوید من ….با تاکید می گوید؛ من ، هرکاری که بتوانم می کنم که از تو”اینجا” یک آدم موفق بسازم. من – تاکید روی من – بیشتر از نصف راه را خواهم آمد تا به تو برسم و کمکت کنم برای رسیدن به چیزی که لایقش هستی. به شرط آنکه تو – تاکید روی تو- هم این را بدانی. بدانی که لایق چی هستی و آنچه که لایقش هستی را بخواهی.عینکش را می گذارد روی چشمش و دوباره جدی می شود و اضافه می کند: البته برای اینکه به عنوان یک استاد این وظیفه ی من است. *** از در میزنم بیرون و به این فکر می کنم که من واقعا لایق چی هستم؟ شغل مدیریتی در جامعه ای که مثل اشغال با من رفتار می شود یا بردن آشغال در جامعه ای که اینگونه به من امکان رشد کردن می دهد؟ به جامعه ای فکر می کنم که انسان تربیت می کند؛ که در دانشگاههایش به روی غریبه ترین آدمهای دنیا باز است ، که برای درس خواندن در دانشگاه به تو پول می دهد و حمایتت می کند. به جامعه ای که دیدن و نگاه کردن و نگرش علمی را تقویت می کند. که بیش از نیمی از راه را می آید تا تو را ملاقات کند و دست دوستی ات را بفشارد. پشت سر تصویر جامعه ای که از انسانها مشتی آدم بی هدف و قضا قدری می سازد ، جامعه ای که کنکور را انقدر سخت می گیرد ، جامعه ای که اسایتد دانشگاهش بر مبنای طول ریش انتخاب می شوند، جامعه ای که رییس جمهورش منتظر ظهور آقا امام زمان است و نزدیکانش همه رمال هستند با من می آید. با خودم می گویم لعنت بر من، اگر هیچ کدامشان را از خودم نا امید کنم!باز روی لبه ایستاده ام ، این لبه من را از وسط می برد ،می دانم. برگرفته از وبلاگ نسوان 13 لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 تیر، ۱۳۹۰ یکی از نظرات.... اینم از همون دردهایی ست که مثل خوره روح آدم را می خورد. دردناک…سوزناک…تاسف آور…در یک کلام: روزگارمون شده آخرت یزید! تو که بیرونی یک جور می سوزی ما که داخلیم صد جور. تو که بیرونی شدی حسرت ما، ما که داخلیم شدیم حسرت تو. تو که بیرونی زمان حال نداری( یا توی گذشته سیر میکنی یا داری آینده رو رنگ می کنی)مثل ما که داخلیم و یا افسوس گذشته رو می خوریم یا برای آینده یقه پاره می کنیم همه مون محکوم به سوختنیم. ما نسل سوخته ایم ما سوخته ایم 10 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 تیر، ۱۳۹۰ من ، هرکاری که بتوانم می کنم که از تو”اینجا” یک آدم موفق بسازم. من – تاکید روی من – بیشتر از نصف راه را خواهم آمد تا به تو برسم و کمکت کنم برای رسیدن به چیزی که لایقش هستی. به شرط آنکه تو – تاکید روی تو- هم این را بدانی. بدانی که لایق چی هستی و آنچه که لایقش هستی را بخواهی.عینکش را می گذارد روی چشمش و دوباره جدی می شود و اضافه می کند: البته برای اینکه به عنوان یک استاد این وظیفه ی من است. *** همون سکوت بهتر ه 4 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 تیر، ۱۳۹۰ خیلی از دوستان من که برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفته اند، میبینم که بیشتر انگیزشون خروج از شرایط فعلی ایران بوده تا کسب علم و دانش! اونور هم رفته اند شده اند یه سری موجودات افسرده کروات زده، بدتر از ما! شاید راه حل موقت خوبی باشه. اما بیشتر نفع فردی داره تا جمعی. که اونم با استناد به این پست صددرصد نیست. 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 تیر، ۱۳۹۰ همه چی درست میشه زندگی صدسال اولش سخته ازیادداشتهای یک متوهم راضی اززندگی دربهشت موعود! 5 لینک به دیدگاه
Waffen 15118 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر، ۱۳۹۰ بستگی به آدمش داره... من خیلی ها رو دیدم که رفتند اونجا و خیلی خوش و خوشحال و سرزنده و شاد بودند و درسشون رو خوندند و موفق هم شدند... خیلی ها رو دیدم که رفتند اونجا و براشون خیلی همه چیز سخت بوده... دوست برادرم خودش رو از پنجره ی یک ساختمان 11 طبقه انداخت پایین... معلوم نبود چرا... شب ها هم همش گریه میکرد... پدرش فردی فوق العاده ثروتمند بود که براش اونجا خونه و ماشین و هرچیزی که فکر کنی فراهم کرده بود... بهش همیشه پول هم میداد... توی ایران مثل این خانوم محترم ماشین آخرین مدل زیر پاش بود و در یک ویلا در بهترین نقطه های ایران زندگی میکرد... از اونجا خیلی ناراضی بود وقتی رفت... برادر من در مقابل هیچی نداشت... نه خانواده ای که توان پشتیبانی رو داشته باشند نه پول و ثروتی نه خانه ای از خودش نه ماشینی و خیلی از اونجا راضی بود... در ایران هم زندگی متوسطی داشت... نه ماشینی زیر پاش بود... به سختی حتی ماشینی زیر پای پدرش بود... نه خونه ای در بهترین نقاط تهران داشتند و نه پول هنگفتی... زندگی بخور و نمیر... بستگی داره کی رو دارید میگید... بستگی داره کی داره این حرفها رو میزنه... اگر زندگیتون به جایی رسیده که خودتون رو بر لبه ی بودن و نبودن میبینید... اگر تا جایی پیش رفتید که بر این لبه قرار دارید... بهتره نبودن رو انتخاب کنید... ما همه بر لبه ی سیاهی هستیم... ولی بر لبه ی بودن و نبودن چیز دیگری هست... 5 لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر، ۱۳۹۰ بستگی به آدمش داره... من خیلی ها رو دیدم که رفتند اونجا و خیلی خوش و خوشحال و سرزنده و شاد بودند و درسشون رو خوندند و موفق هم شدند... خیلی ها رو دیدم که رفتند اونجا و براشون خیلی همه چیز سخت بوده... دوست برادرم خودش رو از پنجره ی یک ساختمان 11 طبقه انداخت پایین... معلوم نبود چرا... شب ها هم همش گریه میکرد... پدرش فردی فوق العاده ثروتمند بود که براش اونجا خونه و ماشین و هرچیزی که فکر کنی فراهم کرده بود... بهش همیشه پول هم میداد... توی ایران مثل این خانوم محترم ماشین آخرین مدل زیر پاش بود و در یک ویلا در بهترین نقطه های ایران زندگی میکرد... از اونجا خیلی ناراضی بود وقتی رفت... برادر من در مقابل هیچی نداشت... نه خانواده ای که توان پشتیبانی رو داشته باشند نه پول و ثروتی نه خانه ای از خودش نه ماشینی و خیلی از اونجا راضی بود... در ایران هم زندگی متوسطی داشت... نه ماشینی زیر پاش بود... به سختی حتی ماشینی زیر پای پدرش بود... نه خونه ای در بهترین نقاط تهران داشتند و نه پول هنگفتی... زندگی بخور و نمیر... بستگی داره کی رو دارید میگید... بستگی داره کی داره این حرفها رو میزنه... اگر زندگیتون به جایی رسیده که خودتون رو بر لبه ی بودن و نبودن میبینید... اگر تا جایی پیش رفتید که بر این لبه قرار دارید... بهتره نبودن رو انتخاب کنید... ما همه بر لبه ی سیاهی هستیم... ولی بر لبه ی بودن و نبودن چیز دیگری هست... ولی به نظرت بهتر نیس ادم همه چی رو یواش یواش با منطق خودش مزه مزه کنه تا اینکه یهویی بیافته وسط معرکه ازکجا معلوم شاید این خانوم یهویی افتاده وسط معرکه درست مثل دوست برادرشما؟ 5 لینک به دیدگاه
Waffen 15118 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر، ۱۳۹۰ ولی به نظرت بهتر نیس ادم همه چی رو یواش یواش با منطق خودش مزه مزه کنه تا اینکه یهویی بیافته وسط معرکهازکجا معلوم شاید این خانوم یهویی افتاده وسط معرکه درست مثل دوست برادرشما؟ کدوم معرکه ؟ خارج از کشور ؟ دوست برادر من خودش خودش رو وارد این معرکه کرده بود... فکر نکنم کسی هم این خانوم رو به زور وارد این معرکه کرده باشه... به زور رفته باشه PhD بگیره... یا به زور پروژه ای برداشته باشه... گاهی وقتها روشن فکر نمایی ما کار دستموم میده... فکر میکنیم میشه همه ی بدی ها و زشتی ها رو از بین برد... برای این خانوم خیلی مهم بوده که آشغال هاش رو خودش میزاره دم در و در اتاقی 5 متری (که البته امکان نداره) زندگی میکنه (به هر حال اینقدر مهم بوده که اینجا بهش اشاره کرده) همچنین از نظر ایشون ایران هم کشور خوبی نیست... اونجا ما مثل آشغال باهامون برخورد میشه... به نظر میرسه برای این خانوم زیاد راهی باقی نمونده... برای به دست آوردن هر چیزی مسلما باید چیزی رو از دست داد... 3 لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر، ۱۳۹۰ کدوم معرکه ؟ خارج از کشور ؟ دوست برادر من خودش خودش رو وارد این معرکه کرده بود... فکر نکنم کسی هم این خانوم رو به زور وارد این معرکه کرده باشه... به زور رفته باشه phd بگیره... یا به زور پروژه ای برداشته باشه... گاهی وقتها روشن فکر نمایی ما کار دستموم میده... فکر میکنیم میشه همه ی بدی ها و زشتی ها رو از بین برد... برای این خانوم خیلی مهم بوده که آشغال هاش رو خودش میزاره دم در و در اتاقی 5 متری (که البته امکان نداره) زندگی میکنه (به هر حال اینقدر مهم بوده که اینجا بهش اشاره کرده) همچنین از نظر ایشون ایران هم کشور خوبی نیست... اونجا ما مثل آشغال باهامون برخورد میشه... به نظر میرسه برای این خانوم زیاد راهی باقی نمونده... برای به دست آوردن هر چیزی مسلما باید چیزی رو از دست داد... خب منظور من از معرکه تجربه محیطی هس که قبلا تصوری ازش داشتیم و الان واقعیت غیر از تصورات ماست وخب بدتر ازهمه این می تونه باشه که نتونیم توکمترین زمان ممکن خودمو رو با واقعیت تطبیق بدیم دید با دید خیلی فرق داره یکی شاید همون اشغال جمع کردن و سوپور بودن رو پله ای برا پیشرفت میدونه و یکی هم برعکس احساس می کنه از مرتبه انسانی اومده پایین ببین خیلی فرق داره با ادمی که به اسم مسافرت یا بخاطر هر بهانه دیگه ای مثلا داشتن فامیل تو یه کشور بیگانه بره اونجا و هر دفعه که میره و میاد چیزی به تجربه هاش افزوده بشه و تصوراتش آپدیت بشه تا کسی که یهویی به حرف دیگرون و با تصور ذهنی خودش یه دفعه ای تو محیط بیگانه رها بشه در ضمن یادت نره اکثر ادما رفتارهای رایج از خودشون نشون میدن یعنی وقت میخوان تا خودشون رو با واقعیت و محیط تازه تطبیق بدن بعضی زودتر بعضیا دیرترو بعضیا اصلا افرادی مثل بیل گیتس و انتونی رابینز و .... کم پیدا میشن که زود همه چیز رو بو میکشن 3 لینک به دیدگاه
Waffen 15118 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر، ۱۳۹۰ خب منظور من از معرکه تجربه محیطی هس که قبلا تصوری ازش داشتیم و الان واقعیت غیر از تصورات ماستوخب بدتر ازهمه این می تونه باشه که نتونیم توکمترین زمان ممکن خودمو رو با واقعیت تطبیق بدیم دید با دید خیلی فرق داره یکی شاید همون اشغال جمع کردن و سوپور بودن رو پله ای برا پیشرفت میدونه و یکی هم برعکس احساس می کنه از مرتبه انسانی اومده پایین ببین خیلی فرق داره با ادمی که به اسم مسافرت یا بخاطر هر بهانه دیگه ای مثلا داشتن فامیل تو یه کشور بیگانه بره اونجا و هر دفعه که میره و میاد چیزی به تجربه هاش افزوده بشه و تصوراتش آپدیت بشه تا کسی که یهویی به حرف دیگرون و با تصور ذهنی خودش یه دفعه ای تو محیط بیگانه رها بشه در ضمن یادت نره اکثر ادما رفتارهای رایج از خودشون نشون میدن یعنی وقت میخوان تا خودشون رو با واقعیت و محیط تازه تطبیق بدن بعضی زودتر بعضیا دیرترو بعضیا اصلا افرادی مثل بیل گیتس و انتونی رابینز و .... کم پیدا میشن که زود همه چیز رو بو میکشن خوب باز هم مشکل از ماست... این خانوم هر روز سوار ماشین آخرین مدلش میشده و از خونه ی خیلی شیکشون در نقاط خوب تهران میومده بیرون تا با دوستانش برند و در یکی از شیک ترین و گران قیمت ترین رستوران ها شام میل کنند و شاید هم کمی خرید کنند (یه 400 500 هزار تومان)... خوب... الان تقصیر چه کسی هست که یهوو وارد این معرکه شده ؟ بنده هم تا حالا پام نشکسته ولی مسلما میدونم که شکستن پاهام خیلی دردناک خواهند بود... ایشون هم با این همه ثروتش میتونست یکم هم در راه تجربه اندوزی سرمایه گذاری کنه... یکم تحقیق میکرد ببینه به کجا میخواد بره و اونجا چطوری هست... خیلی کار سختی نیست واقعا... منابعی هستند که میشه بهشون رجوع کرد و اونها حتی جزئی ترین و خصوصی ترین تجربیاتشون رو هم در اختیار ما میزارند... ببینید بنده این حرفهایی که شما زدید رو کاملا قبول دارم... ولی باز هم ربطی به این موضوع نداره... این خانوم و خیلی های دیگه مثل ایشون لای پر قوو بودند... لای پر قوو بزرگ شدند و همه چیزشون فراهم بوده... خارج از کشور برای این دوستان نیست... به هیچ وجه نیست... آنتونی رابینز و بیل گیتس تنها کسانی نبودند که اینطور زندگی کردند... 99 درصد دانشجویان خارجی که خودشون در آمریکا زندگی میکنند کارگر هستند... دو شیفت کاری دارند... توی رستوران زمین پاک میکنند... ماشین های مردم رو میشورند... کارگری میکنند... ظرفشویی میکنند تا پول زندگی و دانشگاهشون رو در بیارند... مگر فقط بیل گیتس یا انتونی رابینز بودند که چنین مسئله ای داشتند... تازه بیل گیتس زندگی خیلی خوبی هم داشته... این مشکل این خانوم هست که اینقدر ادعاش زیاده... اگر اینطور هست بهتره ایشون نمیرفتند خارج از کشور... مسئله دقیقا همین دید هست... من نمیگم دید ایشون غلطه... ولی دیدی که ایشون داره مربوط به فردی هست که جیب ددیش همیشه در خدمتش بوده... به درد همونجا هم میخوره... نه یکی زندگی مستقل دانشجویی در خارج از کشور... 2 لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر، ۱۳۹۰ خوب باز هم مشکل از ماست... این خانوم هر روز سوار ماشین آخرین مدلش میشده و از خونه ی خیلی شیکشون در نقاط خوب تهران میومده بیرون تا با دوستانش برند و در یکی از شیک ترین و گران قیمت ترین رستوران ها شام میل کنند و شاید هم کمی خرید کنند (یه 400 500 هزار تومان)... خوب... الان تقصیر چه کسی هست که یهوو وارد این معرکه شده ؟ بنده هم تا حالا پام نشکسته ولی مسلما میدونم که شکستن پاهام خیلی دردناک خواهند بود... ایشون هم با این همه ثروتش میتونست یکم هم در راه تجربه اندوزی سرمایه گذاری کنه... یکم تحقیق میکرد ببینه به کجا میخواد بره و اونجا چطوری هست... خیلی کار سختی نیست واقعا... منابعی هستند که میشه بهشون رجوع کرد و اونها حتی جزئی ترین و خصوصی ترین تجربیاتشون رو هم در اختیار ما میزارند... ببینید بنده این حرفهایی که شما زدید رو کاملا قبول دارم... ولی باز هم ربطی به این موضوع نداره... این خانوم و خیلی های دیگه مثل ایشون لای پر قوو بودند... لای پر قوو بزرگ شدند و همه چیزشون فراهم بوده... خارج از کشور برای این دوستان نیست... به هیچ وجه نیست... آنتونی رابینز و بیل گیتس تنها کسانی نبودند که اینطور زندگی کردند... 99 درصد دانشجویان خارجی که خودشون در آمریکا زندگی میکنند کارگر هستند... دو شیفت کاری دارند... توی رستوران زمین پاک میکنند... ماشین های مردم رو میشورند... کارگری میکنند... ظرفشویی میکنند تا پول زندگی و دانشگاهشون رو در بیارند... مگر فقط بیل گیتس یا انتونی رابینز بودند که چنین مسئله ای داشتند... تازه بیل گیتس زندگی خیلی خوبی هم داشته... این مشکل این خانوم هست که اینقدر ادعاش زیاده... اگر اینطور هست بهتره ایشون نمیرفتند خارج از کشور... مسئله دقیقا همین دید هست... من نمیگم دید ایشون غلطه... ولی دیدی که ایشون داره مربوط به فردی هست که جیب دیدیش همیشه در خدمتش بوده... به درد همونجا هم میخوره... نه یکی زندگی مستقل دانشجویی در خارج از کشور... بابا تو چرا گیر دادی به این خانوم این ثروت زیاد داشت بقیه چی خیلی از ماایرانی ها کارکردن رو عار میدونیم دوست داریم پشت میز بشینیم و دستور بدیم چن درصد بچه های ایرانی تو سن نوجونی کار می کنن و تجربه پول دراوردن رو دارن کجا فرهنگ ما شبیه امریکا و اروپا هستش والا اره منم اگه جای این خانوم بودم و اینطور که ادعا می کنه پول داشته حداقل یه بار به اسم تور مسافرتی سری به بلاکفر میزدم یه مدت اصلا اونجا درحد یه ماه زندگی می کردم سعی میکردم محله ایرانی های ساکن اون شهررو پیدا کنم و ازشون تا می تونم حرف بکشم قبل رفتن کمی درمورد فرهنگ اونجا از سایتهای رسمی اون کشور یا سفارتخونه هاش اطلاعات کسب کنم نه اینکه یهویی یالا د برو که رفتیم 2 لینک به دیدگاه
Waffen 15118 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر، ۱۳۹۰ بابا تو چرا گیر دادی به این خانوماین ثروت زیاد داشت بقیه چی خیلی از ماایرانی ها کارکردن رو عار میدونیم دوست داریم پشت میز بشینیم و دستور بدیم چن درصد بچه های ایرانی تو سن نوجونی کار می کنن و تجربه پول دراوردن رو دارن کجا فرهنگ ما شبیه امریکا و اروپا هستش والا اره منم اگه جای این خانوم بودم و اینطور که ادعا می کنه پول داشته حداقل یه بار به اسم تور مسافرتی سری به بلاکفر میزدم یه مدت اصلا اونجا درحد یه ماه زندگی می کردم سعی میکردم محله ایرانی های ساکن اون شهررو پیدا کنم و ازشون تا می تونم حرف بکشم قبل رفتن کمی درمورد فرهنگ اونجا از سایتهای رسمی اون کشور یا سفارتخونه هاش اطلاعات کسب کنم نه اینکه یهویی یالا د برو که رفتیم خوب منم همین رو میگم... فرهنگ ما شبیه اونها نیست... خیلی از جوان های ما هم اصلا تا 25 سالگی کار نکردند ببینند چطوریه... پس بهتره نرند اونجا... یا وقتی میرند آماده ی این چیزها هم باشند... اونجا اینه... اگ میخوای توی دانشگاه فلان درس بخونی باید ظرف هم بشوری و زمین هم پاک کنی مثل همه ی دانشجو های دیگه که اونجا هستند... هرکس یک حدی داره... یکی میتونه یکی نمیتونه... اصلا لازم هم نیست بره اونجا ببینه چطوریه... من دو سال اونجا زندگی کردم و فکر میکنم بهشته... کسی که چند ماه اونجا باشه نمیدونه جامعه ی اونجا واقعا چطوریه... واقعا در پس پرده ی اون ماشین های خوشگل آخرین مدل و اون برج های بلند و ویلاهای بزرگ 800 متری چه خبره... ولی به جاش خیلی راحت تر میشه یک سری مطالب در مورد اونها خوند و فهمید اونجا چی میگذره... اونجا کار عار نیست و کسی هم ترسی از گفتن مسائل نداره... توی سایت دانشگاه MIT که یکی از بهترین مراکز تحقیقاتی دنیا هست نوشته the buffet in the mess hall is not an all you can eat یعنی عزیز من یک جیره ی غذایی داری... اگر سیر نشی باید بری 10 برابر پول بدی غذا بخری بخوری... توش نوشته 98 درصد دانشجویان اینجا کار میکنند... برادر من ساعت 4 شب میرفت توی یک دونات فروشی و دونات درست میکرد تا 7 صبح... بعد میرفت سر کلاسش و بعد از اون میرفت توی یک رستوران... بعد از اون هم وقتی اون کار دیگه براش امکان نداشت شد راننده ی یک کامیون... همزمان در Michigan university-ann arbor هم درس میخوند... خواهر هام هم همینطور کار کردند و درس خوندند و الان زندگی های فوق العاده ای دارند... منظورم اینه که اونجا اینطوریه... اگر کسی نمیتونه نباید بره... هیچ چیز مخفی هم نیست... همه بلند بلند داد میزنند این واقعیت ها رو... آدم باید ادعاش رو کم کنه... چیزی که در این مطلب جالبه اینه که ایشون قیافه ای حق به جانب هم گرفتند و دارند مینالند از وضعیت... خیلی خنده داره... خوب مشکل از طرز فکر خیلی سطحی این خانوم هست... من تابستون که اینجا بودم با دوستم میل گرد جابه جا میکردیم فقط به خاطر اینکه به پدرم ثابت کنم از هیچ کاری نمیترسم... یعنی عملا حمالی میکردم... هیچ ترسی هم از گفتنش ندارم... باز هم اگر روزی لازم بشه همین کار رو میکنم... این خانوم و تمام کسانی که اینطور فکر میکنند نگاهشون به زندگی اشتباه هست... 3 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر، ۱۳۹۰ با خوندن حرفای وافن یاد این تاپیک افتادم http://www.noandishaan.com/forums/showthread.php?t=26218 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده