*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر، ۱۳۹۰ امروز مرد... امروز برای هميشه مرد ولی من تنها نشدم شاد شدم... پوست انداختم... زنده شدم نور آفتاب را می بينم و سياهی شب را ! ستاره ای را می بينم که از همه بزرگتر است اما من آنی را انتخاب می کنم که از همه کوچک تر و کم نورتر است ! تا به دنبالم باشند! ماهی را می بينم که هيج وقت آنقدر زيبا نديده بودمش و خودم ... خودم را در آينه که هيچ وقت جرات نگاه کردنش را نداشتم ! چقدر بزرگ شدم چقدر... چشمانی درشت و سياه صورتی استخوانی لبانی کوچک وای که چقدر از کودکی فاصله گرفتم بودم و نمی دانستم ... دستی به صورتم کشيدم و لباسی صورتی بر تن... 11 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اردیبهشت، ۱۳۹۲ از نگاه کردن در آیینه گاهی متنفر میشم چون وقتی در آیینه نگاه میکنم،میفهمم که بزرگ شدم ومن اینو نمیخوام من دلم میخواد برگردم به کودکی 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده