goddess_s 16415 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۰ :girlhi: خب دوستان هر کاری که یک روزی از سره جهل ونادانی انجام دادین و الان باعثه عذاب وجدانتون هست میتونین بگین تا بار گناهاتون کمتر بشه و از شدت عذاب وجدانتون کاسته بشه....:icon_pf (34): استارتشم خودم میزنم که هرچه زوددتر به آرامش برسم...:persiana__hahaha: این اتفاق مال وقتیه که من حدودا 10 ساله بودم من اولین دندونم که افتاد نگهش داشته بودم تا مدتها ، ی روز دختر خالم که 1-2 سال از من کوچیکتره اومده بود خونمون من داشتم کمدمو تمیز میکردم . ی جعبه داشتم توش وسایل خیلی شخصیمو میذاشتم اون دندونم تو اون جعبه بود رفت اون جعبه رو برداشت باز کرد وسایلشو ریخت زمین ( فضوول) منم که به وسایلم مخصوصا اون جعبه شدیدا حساس بودم کلی عصبانی شدم ولی نمیتونستمم حرفی بهش بزنم .. یدفه اون دندون رو پیدا کرد .. :gnugghender: ی نگا به من کرد گفت الهه این چیه؟؟؟ ناگهان حس کردم بهترین لحظه است که بزرگترین درس زندگیشو بهش بدم گفتم آدامسه....:persiana__hahaha: گفت بخورمش؟ منم در کمال آرامش گفتم آره عزیزم چرا که نه؟ چشمتون روز بد نبینه دندون خراب شده و چند سال مونده ی منو گذاشت دهنش .. بیچاره هم دندونش داغون شد وقتی گازش زد هم حالت تهوع شدید گرفت وقتی من درحالی که به شدت می خندیدم بهش گفتم چی هست...الان هر وقت یادم میفته خودم حالم بد میشه و بد عذاب وجدان میگرم..... بدترین قسمتش اینه که اونم هنو یادشه ......:4chsmu1: 28 لینک به دیدگاه
goddess_s 16415 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۹۰ نقل شده: اعتراف ميكنم بچه كه بودم با دختر و پسر خاله هام لباس كهنه ميپوشيديم ميرفتيم گدايي با درامدش بستني ميگرفتيم كه همسايمون مارو لو داد و كتك خورديم!! سوم دبستان که بودم یه روز معلممون مدرسه نیومد منم ظهرش رفتم در خونشون که یه کوچه بالاتر از ما بود تکلیف شبمو ازش گرفتم. اعتراف میکنم به عنوان 1 مهندس میخواستم دیوار رو سوراخ کنم، شک داشتم که از زیر جایی که میخوام سوراخ کنم سیم برق رد شده باشه، واسه اینکه برق نگیرتم فیوز رو قطع کردم، تازه وقتی دیدم دریل کار نمیکنه کلی غصه خوردم که دریل سوخت !! لینک به دیدگاه
goddess_s 16415 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۹۰ احمقانه ترین کار زندگیم این بود که سعی کردم مفهوم ای دی اس ال رو برا مادربزرگم توضیح بدم!! تو عروسي نشسته بودم يه بچه 3 ، 4 ساله اومد يک هسته هلو داد بهم، منم نازش کردم هسته رو گرفتم انداختم زير ميز، چند ثانيه بعد ديدم دوباره آوردش، اين دفعه پرتش کردم يه جاي دور ديدم دوباره آورد!! مي خواستم اين بار خيلي دور بندازمش که بغل دستيم بهم گفت آقا اين بچس سگ نيست! طرف باباي بچه بود!! اعتراف میکنم دوره دبستان امتحان جغرافی داشتیم یه سوالش این بود: تنها قمر کره زمین؟ من هم با اطمینان کامل نوشتم قمر بنی هاشم!!! لینک به دیدگاه
goddess_s 16415 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۹۰ اعتراف میکنم بچه که بودم شبا پیش خواهرم میخوابیدم وسطای شب که مطمئن میشدم که خوابش سنگین شده دستشو میکردم تو دماغم!! سوار اتوبوس شدم، رفتم تو، قسمت آقایون پیش یه آقایی نشستم و از خستگی خوابم برد، نزدیک مقصد دیدم زانوم درد میکنه فهمیدم آقایه کناری 3-2 بار با کیفش کوبیده تو پام تا بیدارم کنه چون میخواست پیاده بشه و من جلوش رو گرفته بودم، خیلی شاکی نگاش کردم، راننده هم بالا سرم بود. آقاهه گفت : ببخشید خانم 5 بار صداتون کردم نشنیدین، ترسیدیم. اعتراف میکنم برای اینکه ضایع نشم که مثل خرس خواب بودم وانمود کردم که کَر هستم و با زبون کر و لالی و طلبکارانه عصبانیتم رو نشون دادم، مرد بیچاره اینقدررررر ناراحت شده بود 10 دفعه با دست و ایما و اشاره از من معذرت خواهی میکرد!! اعتراف ميکنم راهنمايي که بودم به شدت جو گير بودم، همسايگيمون يه خانومه بود که تازه از شوهرش طلاق گرفته بود، شوهره هم هر روز ميومد و جلو در خونش سر و صدا راه مينداخت، خيلي دلم واسه خانومه ميسوخت. يه روز که طرف اومده بود عربده کشي، تصميم گرفتم که برم و جلوش در بيام. رفتم تو کوچه و گفتم آهاي چيکارش داري؟ يارو يه نگاه بهم انداخت و يه پوزخندي زد و به کارش ادمه داد، منم سه پيچش شدم، وقتي ديد من بيخيالش نميشم گفت اصلا تو چيکارشي؟ منم جوگير، گفتم لعنتي زنمه!! لینک به دیدگاه
goddess_s 16415 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۹۰ اعتراف میکنم بچه که بودم همیشه دلم میخواس یه جوری داداش کوچیکمو سر به نیس کنم! رفتم بقالی مرگ موش بگیرم آقاهه که میدونس چه فسقل مشنگیم بجاش آرد بهم داد منم ریختم تو قابلمه نهار! سر سفره وقتی همه شروع کردن به خوردن یهو گریهام گرفت! با چشای خیس تا ته غذامو خوردم ک همه با هم بمیریم!!!!!!! اعتراف میکنم تا سنه 13-12 سالگی تحت تاثیر حرفای مادربزرگم که خیلی تو قید و بند حجاب بود با روسری میشستم جلوي تلویزیون مخصوصا از ایرج طهماسب خیلی خجالت میکشیدم. زیاد میخندید فکر میکردم بهم نظر داره!! لینک به دیدگاه
* v e n o o s * مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۹۰ این ماجرا ماله وقتیه که من 9 سال داشتم؛ داشتم با دختر همسایمون که 5-6 سال داشت خاله بازی میکردم؛ تو کوچه دنباله سبزی ( علف) واسه ناهار میگشتیم, تو ظرفارو پر ازعلف و گُل کردم و نشستیم ناهار بخوریم؛ دیدم خیلی خنگه ؛ همش حرصم رو در میآورد( اسکیتم رو هم شکسته بود, لجشو داشتم) من بچه خوبیما؛ اما یه لحظه شیطنت کردم؛ علفار و دادم بخوره؛ همشو خورد؛ هیچیشم نشدا؛ زود رشد کرد بزرگ شد؛ الان 18 سالشه لینک به دیدگاه
Farnoosh Khademi 20023 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۹۰ خیلی با حال بود :love070::ws47: کلی خندیدم واقعا مرسی فعلا چیزی یادم نمیاد وگرنه همکاری میکردم تشکر هام هم تموم شده ببشخید لینک به دیدگاه
goddess_s 16415 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۹۰ خیلی با حال بود :love070::ws47:کلی خندیدم واقعا مرسی فعلا چیزی یادم نمیاد وگرنه همکاری میکردم تشکر هام هم تموم شده ببشخید واقعا خواهش میشه! امید ما به همکاری شماست!:aghosh: لینک به دیدگاه
Artaria 13629 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۹۰ واااااااااااااااای دارم میترکم از خنده چه کارایی میکنیدشماهااااااااا نامرد واقعا میخواستی مرگ موش بدی داداشت بخوره ؟ :texc5lhcbtrocnmvtp8 من بچه که بودم عروسی بود تو خونمون، یکی از فامیلامون اومد وسط دستای داداششو گرفت اونم چرخید و یه پشتک زد منم دوس داشتم امتحان کنم، یکی از پسر خاله هام که 3 سال ازم کوچیکتر بود بردم تو حیاط ، دستاشو گرفتم ، خواست پشتک بزنه ول کردم دستاشو، سرش خورد به زمین و نصف آدمای عروسی اومدن طرف ما و منم فرار کردم بعد که آبا از آسیاب افتاد دوباره برگشتم و یکی دیگه از پسر خاله هام که 5 سال ازم کوچیکتر بود و خیلی کوچیک بود، گولش زدم و همین بلا رو سرش آوردم و بازم فرار کردم لینک به دیدگاه
goddess_s 16415 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۹۰ واااااااااااااااای دارم میترکم از خنده چه کارایی میکنیدشماهااااااااا نامرد واقعا میخواستی مرگ موش بدی داداشت بخوره ؟ :texc5lhcbtrocnmvtp8 نه اون نقل قول بود! من یدفه بعد از دیدن کارتون رابین هود جوگیر شدم سیب گذاشت رو کله داداشم با تیر کمون نشونه گرفتم سمتش تیر و رها کردم تیر خورد زیر چیشش!! واااااااای چه کارایی که نمی کردیم.. ی دفه ام با پسر همسایمون تقریبا هم سنین رفتیم رو زنگ همه همسایه ها چسب چسبوندیم طفلیا عاصی بودن از دسمون.. لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۹۰ یادمه کلاس سوم چهارم بودم هر موقع از مدرسه میومدم خونه تو راه چند تا بچه بودن که راهنمایی بودن همش منو اذیت می کردن و کیفم و با پا میزدن و ازین کارا یه بار که این پسره تنها بود و داشت اذیت میکرد با آجر محکم زدم تو سرش از سرش خون داشت میومد من دیگه نفهمیدم و تا خونه دوییدم بعدشم دیگه اونا رو ندیدم لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۹۰ یه بار تو کوچه شروع کردیم باد همه لاستیکای ماشینا رو خالی کردن لینک به دیدگاه
Artaria 13629 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۹۰ یکی دیگه یادم اومد فک کنم 6،7 سالم بود ، به خواهرم که 2 سال کوچیکتره ازم یه کِش دادم و گفتم اینور اتاق بشینه، خودمم اونور کش رو گرفتم و رفتم ته اتاق، بعد یهو ول کردم خورد تو صورتش و من بازم الفرار لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۹۰ راهنمایی بودم سر کلاس نشسته بودیم من از همه شر تر بودم تو کلاس خوبیش این بود که همه پایه بودن تو کلاس معلم ریاضی داشت درس میداد که ازین نارنجک های کاغذی که توش آب میریزن درست کردم محکم زدم وسط تخته معلم عصبانی شده بود میگفت خودت پاشو برو بیرون من میدونم کی بود ولی دروغ میگفت نمیدونست کی بود بچه ها هم هیچی نگفتن گفت 2 نمره از نمره همتون کم می کنم که یکی پاشد ما رو لو داد بعدشم که بماند چی شد.... لینک به دیدگاه
goddess_s 16415 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۹۰ :persiana__hahaha: ی بارم در همون دوران طفولیت رفته بودم تو حیاط باغچه رو آب بدم صدای همسایمون از تو حیاطشون شنیدم سر شلنگ و گرفتم آب و با فشار گرفتم برسه به حیاط اونا خیسش کردم ... نمیدونم چرا اون موقع حس میکردم متوجه نمیشه منم...:shad: لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۹۰ در دوران دبیرستان بیشترین آتیش ها رو سوزوندم 17 بار اخراج شدم از کلاس یه بار موتور معلممون رو گذاشتیم وسط حوض مدرسه به بار یه بچه ها کچل کرده بود تمام جوهر خودکار رو روی سرش خالی کردم کلش آبی شده بود:hapydancsmil: لینک به دیدگاه
Artaria 13629 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۹۰ بچه که بودم خونمون یه جایی طبقه دوم بود و خونه مادربزرگم اینا روبرو خونمون و ویلایی بود، پنجره اتاق خوابشون باز بود همیشه، خیار میخوردم و تهشو مینداختم تو اتاقشون و آخر هم بخاطر همین موضوع دعوا شد :texc5lhcbtrocnmvtp8 لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۹۰ تو اردو بودیم واسه یکی جشن پتو گرفتیم به یکی حمله کردیم که بیماری قلبی داشت ولی ما نمیدونستیم همه برنامه ریزی های حمله با من بود یکی هم فیلم میگرفت خلاصه بعدش که فیلم رو دیدن گفتن همش تقصیره منه می خواستن که از شیراز برم گردونن کاشان اولین باری بود که ترسیده بودم:5c6ipag2mnshmsf5ju3 لینک به دیدگاه
goddess_s 16415 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۹۰ تو اردو بودیم واسه یکی جشن پتو گرفتیم به یکی حمله کردیم که بیماری قلبی داشت ولی ما نمیدونستیم همه برنامه ریزی های حمله با من بود یکی هم فیلم میگرفت خلاصه بعدش که فیلم رو دیدن گفتن همش تقصیره منه می خواستن که از شیراز برم گردونن کاشان اولین باری بود که ترسیده بودم:5c6ipag2mnshmsf5ju3 :persiana__hahaha: سکته دادینش؟ زنده موند؟ لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۹۰ :persiana__hahaha:سکته دادینش؟ زنده موند؟ آره زنده موند خیلی جون داشت:persiana__hahaha: کار به اورژانس کشید.....:5c6ipag2mnshmsf5ju3 خلاصه بعد کلی تعهد و اینا تو راه برگشت تو اتوبوس ازین کیسه های بد بو رو شب زدم تو اتوبوس 3 تا بستشو با هم زدم 1 ساعت وایسادیم وسط جاده و همه پیاده شدن تا بو بره باید قیافه معاون مدرسه رو میدیدی لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده