رفتن به مطلب

من و پاییز


ارسال های توصیه شده

به آن سو شتافتم و هر گامی که به سمتش بر می داشتم یک گام ابدی بود که سرتاسر جسم و روحم را به خلسه ای عمیق می برد و از هر آنچه نامش را دنیا بگذارند غافلم می ساخت . تا اینکه بالاخره به میعادگاه خویش رسیدم به جایی که کانون اسرار هستی و مرکز تمامی احساساتم بود . لحظه ای تکان دهنده و هول انگیز و در عین حال بی نهایت از احساس روبرویم بود لحظه ای که شاید هیچگاه هیچکس نتواند آنرا را درک کند و این ادراک برترین موهبتیست که در قبال پرداخت قیمتی شاید گزاف به من داده شده . با این وجود شاید نتوانم این دو را که یکی بدست آمده و دیگری به خاطرش پرداخت شده با هم قیاس کنم زیرا ارزش این احساس عظیم بینهایت است و هیچ چیز دیگری را نمی توان در برابرش گزاف و گران دانست .

من که بدان وادی مقدس گام نهادم بیخود و مست نعلین ( کفش ) را از پایم به در آوردم و دانستم این سرزمین پاک است و نباید بدان بی حرمتی کرد . سپس عریانی پاهایم را که با نفس نسیمی خنک آغشته شده بود بر خاک نهادم ، بر خاکی رطوبت زده و سرد که نرمی اش سنگینی وزن مرا در خود فرو می برد . رعشه ای در اندامم افتاد که احساس کردم سرمایی در وجودم پیچیده است اما به واقع این به خاطر سرما نبود بلکه دلیل برتری داشت . من منظره ای را پیش رویم دیدم که در من تکانشی ایجاد کرد که خنکای هوا مزید علتش بود .

آسمان پوشیده از ابرهای در هم تنیده ی سیاه و خاکستری بود . رنگهایی که همواره مرا به ژرفنای وجودم رهنمون می شدند و از هر مفهوم و معنایی برحضرم می داشتند . من به آن رنگها دلبسته بودم و حقیقت را در آنها جستجو می کردم . سیاه را که یکدست و ساده و مرموز و اسرارآمیز می نمود دوست داشتم و خاکستری را به خاطر اینکه مرا به تنهایی می برد و تنهایی را به یادم می آورد و همچنین روزهای بارانی را به خاطرم می آورد روزهایی که همه اش خاکستری است و بس . سیاه و خاکستری مرا به وحشتی سوق می دادند که در خود حقیقتی عظیم و خاموش داشت حقیقتی که فراموش گشته و به یاد نخواهد آمد .

هیچکس آنجا نبود ، و چقدر دوست داشتم که هیچکس در آنجا نبود و این سبب می شد بیشتر در اعماق بودنم در آن وادی فرو روم .

در جلوی دیدگانم تپه هایی بزرگ پوشیده از چمن سبز وجود داشت . و در امتداد آن تپه ها رشته کوههایی کمی بزرگتر . در ابتدای تپه ها چند درخت با شاخ و برگی در هم پیچیده وجود داشت . من به سمتشان گام برداشتم و همچنان که می رفتم صدایی به گوشم رسید صدایی که همتایش را هیچگاه نشنیده بودم . به همین ترتیب گام بر چمن زار می گذاشتم و زنده بودنشان را احساس می نمودم . تا اینکه به تجمع آن درختان رسیدم . چند درختی تناور با برگهایی سبز و برخی زرد و نارنجی که با وزش باد به آرامی از شاخه ها جدا گشته و به سمتی رها می شدند . در بین این درختان مردابی کوچک وجود داشت که پوشیده شده بود از جلبک های سبز فام و ریشه های در هم تنیده ی درختان . وقتی بدانجا رسیدم به آرامی ایستادم و مدهوش زیبایی طبیعت شدم . همان زمان بود که احساس کردم در حال تجزیه شدنم و انگار کیستی و چیستی من به قهقرا میرفت به نقطه ای معدوم و به هیچ . اما آگاهی من انگار هر لحظه و هر آن در ذرات طبیعت تحلیل می رفت . در آن لحظه بود که دوباره آن صدای مرموز به گوشم رسید اما این بار با گوشم آنرا نمی شنیدم بلکه با دل و جانم و با روحم آن را می شنیدم . خوب که دقیق شدم دیدم آن صدای اسرارآمیز صدای سکوت است . سکوت مرا دربرگرفته بود اما نه سکوتی مرگبار بلکه سکوتی حیاتبش و زیبا که با تمرکزی بیشتر همه ی اسرار هستی و کائنات را در گوشم نجوا می کرد . احساس کردم به من وحی می شود و فرشته ی وحی همین طبیعت است . به ناگاه حسی در من فوران نمود که تمام وجودم را خرد کرد و مرا بیخود و مست نمود . بیخودی که تا به حال تجربه نکرده بودم . تمام جسم و روحم به رقص و طرب افتاد . من با موسیقی سکوت به هیجان آمده بودم به نحوی که نه هیچ می دیدم و نه هیچ حس می کردم و تنها انگار با روح جمعی عالم در هم آمیخته شده و در حالی که به گیجی مقدس و متعالی مبتلا شده بودم در همین حال خدا را دیدم خدا را دیدم که مرا در آغوش می گیرد و این آن رستاخیزی بود که مرا به گریه انداخت . من گریه می کنم زیرا خود را در آغوش کسی یافتم که هیچگاه گمان نمی کردم لایقش باشم ، منی که از هم آغوشی با آدمی از جنس خاک محروم گشته بودم چگونه می توانستم شایسته چنین وصلی باشم ؟ و چگونه این شور و شعف و این سعادت بزرگ ممکن بود در حالی که همواره به خاطر محرومیتم در خود حس حقارت داشتم ؟ و اکنون این توجه متعالی را و این هم آغوشی با سلطان عالم وجود را و این عشق ناب را که مرا آزاد ساخته است چگونه باید پاس بدارم ؟ و باید چه بگویم تا کنه سپاس مرا به درگاه مبارکش برساند ؟ هیچ ، نباید هیچ گفت و تنها باید هیچ بود .

این حال من به تندی برق آسا ازبین رفت و بار دیگر مرا به پهنه ی این طبیعت وهم آلود و منزوی پرتابم ساخت . من از این افکندگی دردآلود و دلشکسته بودم . بیخود و بی اراده زیر درختی نشستم و به نقطه ای دور خیره شدم بدون آنکه بیاندیشم و تنها گوله های اشک بود که از گونه هایم سرازیر می شد . من در آن لحظه احساس پوچی مفرطی در خود داشتم و انگار همه چیز برایم تمام شده بود اما به پیرامونم که خوب دقیق می شدم درمی یافتم که همه چیز در جریان است و هیچ چیزی تمام نشده است . در همین حالات بودم که خوابی مرموز و سنگین مرا در خود فرو برد . نمی دانم چند ساعت در خواب بودم ولی احساس کردم کسی مرا لمس می کند و می خواهد بیدارم کند . وقتی به آرامی پلک هایم را از هم گشودم فرشته ای را مقابلم دیدم . سرمای ملایمی در وجودش بود چون وقتی گونه هایم را لمس کرد دستان سردی داشت . خوب که نگاهش کردم دیدم رنگش زرد و نارنجی و قرمز است و در وجودش انگار اندوهی آکنده از خستگی و استیصالی عمیق نهفته است . از او نامش را پرسیدم که گفت : من پاییزم .

گفتم : چرا به سراغم آمده ای ؟

گفت : به سراغم تو نیامده ام .

گفتم : چرا اکنون اینجایی ؟

گفت : طبیعت به من نیازمند است .

گفتم : مگر خودت طبیعت نیستی ؟

گفت : طبیعت من است .

گفتم : چه کسی تو را به وجود آورده است ؟

گفت : من به وجود نیامده ام .

گفتم : پس چگونه هستی ؟

گفت : دلیلی برای بودنم نیست .

گفتم : چرا دلیلی برای بودنت نیست ؟

گفت : چون به بودن نیازی ندارم .

گفتم : پس چرا می گویی هستم ؟

گفت : چون تو هستی را درک می کنی .

گفتم : یعنی چه ؟ گفت : چون تو نمی توانی فراتر ازهستی را درک کنی .

سرمای وجودش کمی مرا می آذرد اما زیبا بود و این زیبایی اش درد مرا تسکین می بخشید . احساس می کردم دوستش دارم به همین خاطر خواستم لمسش کنم نمی دانستم چگونه ، از او پرسیدم چگونه می توانم لمست کنم و تو را بشناسم ؟

گفت : آن برگ زرد و کهربایی را که بر خاک افتاده است می بینی ؟ آنرا بردار و اندکی نگاهش کن مرا می شناسی و به صدای سکوتم گوش بسپار .

آن برگ را از خاک برداشتم و بدان نگریستم . ابتدا هیچ حسی در من نبود ولی وقتی کمی گذشت احساس کردم چیزی در آن برگ است که به نوعی آغوش پروردگار را به یادم می آورد . میدانستم که ارتباطی بین همه ی اینها هست اما گمان می کردم این ارتباط خیلی پیچیده است . در آن برگ رگ های خشکیده ای را می دیدم که در تمام وجودش گسترده شده بود . اما چهره ی برگ که در مظلومیت و معصومیتی وحشتناک فرو رفته بود مرا بیشتر تحت تاثیر قرار داد . به نحوی که غم و اندوهی جانفرسا در وجودش هویدا بود و پیامی از ابدیت در خود داشت که سبب می شد سکوت را در پیکرش دریابم . ابتدا گمان می کردم این برگ بی جان و مرده است اما بعد به این ادراک رسیدم که زندگی و حیات در تمام ذره های این برگ زرد متبلور است . و سپس حس کردم تمام اسرار کائنات به طرز فشرده ای در این برگ کوچک جای داده شده و انگار کل نظام آفرینش را در دستان خویش داشتم و نباید آن را مچاله و خرد می کردم . می دانستم که باید آن را به دامان طبیعت بسپارم به جایی که بدان تعلق داشت و باید در آن به زندگی ادامه می داد . به همین خاطر آن برگ را به آرامی به زمین گذاشتم که دیری نپائید بادی آنرا بر گرده ی خود سوار کرد و از نظرم دور ساخت . دیدم پاییز روبرویم است و با خستگی و وهمی بیماری گون به من می نگرد و سکوت را پیشه ی خود ساخته است سکوتی که از هزاران حرف پربارتر و با معناتر است .

به پاییز گفتم : چرا خسته و بیماری ؟

گفت : من خسته و بیمار نیستم .

گفتم : اما این احساس من است .

گفت : احساس تو درست است اما حقیقت احساس تو نیست .

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...