رفتن به مطلب

جدال عقل و دل...


ارسال های توصیه شده

دل گويد: عشق آورده ام.

عقل گويد: عشق! عشق چيست؟

دل: مفهومِ بودن است!

عقل: بودن، بودن براي چه؟ به كجا؟

دل: به آن بالا!

عقل: تا آسمانها؟

دل: خيلي بالاتر، تا خلوت خاص حضرت عشق!

عقل: چه خوب! من هم مي توانم بيايم!

دل: تو، نه! ولي اگر خود را فراموش كني، با بال هاي (ع) و (ش) و (ق)، آري!

عقل: چگونه؟

دل: (ع) عبير است، نسيم دلنواز روح.

(ع) عطر دلنشين ايمان به حضرت دوست است.

(ع) عالم معناست، عينيت است، عهد است، عدم است، نيست شدن است و دوباره هستي يافتن!

عقل: اين همه معنا دارد؟!

دل: هر كدامشان دنيايي اند، مرحله ايي اند، بوي عطر و عبير را مي شنوي، علاقه مند مي شوي، بعد بايد دل بكني، اگر عالم معنا را مي خواهي، بايد نيست شوي، فنا شوي و بعد «عند الله».

عقل: خب، (ش) چيست؟

دل: (ش) شيريني آشنايي است، شَهد است، شهادت است، شراب است، سپس، شُكر.

(ش) شمشاد است، قامت بالاي دلبر است.

(ش) شقايق است، شوق است، شوق به معشوق را مي خواهي، شراب عشقش را بنوش! آنگاه قول دوستي با تو مي بندد.

يعني، همان «ق»، قول الهي، قسم الهي، قلم است و قلم، صنع كردگار است، همه هستي است.

(ق) قدرت رب جليل است، قاعده هستي است، قامت يار است، قول دوستي است، آنچه همه محتاج آنيم!

(ق) قسط است، عدالت است، كه عاشق به معشوق مي رسد.

مي بيني! (ع) و (ق) يكي اند و (ش) شرح اين دو است.

همه يكي اند، همه عشق اند! يعني، بالاترين!

عقل: بالاتر هم هست؟

دل: آري بالاتر هم هست؛ دوست داشتن!

عقل: آن ديگر چيست؟

دل: دوست داشتن با «د» آغاز مي گردد.

«د» دعاي سحرگاهي است، دعوت به ديدار است، دل پُر درد است، ديدگانت سرريز خون مي شود، ديوانه بايد بشوي، ديگر از عشق گذشته اي!

بعد، مي رسي به «و» او واحد است،حضرت عشق!

واجب الوجود از اسماء اوست.

وادي درد است، اگر عاشقي!

وارث مهرباني است، اگر دل بدهي.

«و» وصف زيبايي

وصل عاشق و معشوق است.

«و» وهم سبز دوست داشتن است.

اما، «س»:

«س» يعني، سبحان الله بگويي،

سوگند ياد كني

و

سبوي نفس را بكشي

آنگاه

ساغر عشق را نوش كني

و

ساقي مجلس مستان شوي

سپس

سالك راه شوي، تا... چكاد هستي.

«س» يعني،

سجاده نمازت را پهن كني

سرشار از عشق شوي و سرشك

تا

سراج راه شوي و سَرمَد بماني.

آنگاه

سروش آسماني را به سُرور، در دل مي شنوي

سپس

سزاوار پرسيدن

اگر

سُفال تَنَت را در راه دوست بشكني!

آن گاه مي رسي به «ت»

«ت» يعني،

تَبارَكَ الله به سويت مي نگرد!

اگر

تباه كني نفست را

سپس

تاراج رفتن دلت را با كجاوه عشق شاهد باشي.

اگر

تجسم عيني عاشقي شوي

تپش دلت را مي شنوي

كه

تمثيل عشق شدي!

سپس مي رسي به «د»، همان كه:

داغ درد و دريغ بر پيشاني دل دارد،

از دوري دلبر!

اگر حضرت عشق دستي بر دلت كشيد.

درخشش نور را در دل مي بيني!

سپس

دف زنان و سماع كنان

به

ديار دلبر كه همان

دهكده دلدادگي است،گام مي گذاري!

آن گاه مي رسي به «الف» قامت دوست؛ در اين لحظه بايد

با اخلاص، احرام بپوشي!

و

اعتكاف پيش گيري

آن گاه حضرت عشق اجابتت مي كند،

و اين لطيف ترين اَجر توست!

سپس

انجيل به دست مي نشيني

و

افطار خود را با يك لقمه

اغماض باز مي كني.

وقتي رسيدي به «ش» يعني، نيمه راه را آمدي، آن زمان است كه،

شاهد شِكَر دهان

و

شاعر شكر گفتار مي شوي

و

شاكر به درگاهش

و

شايسته زيستن با عشق

اگر

شتابناك و شوقمند در تعالي روح بكوشي.

و

شراب بي خويشي را نوش كني

و

شرح دلدادگي خود را بيان،

كه

شرط عاشقي همين است!

سپس مي بويي،

شميم شوقناك عشق را

و دلت، شرحه شرحه مي گردد،

در شوق ديدار دلبر.

در اين لحظه است كه،

شبيه حضرت عشق مي شوي!

دوباره مي رسي به «ت»، از آن رد شو كه قبلا برايت گفته ام، ولي «ت» آمده است كه به تو بگويد:

توكل

تلاش كن!

ولي

تسليم باش!

بالاخره مي رسي به آخر كار؛ يعني، «ن» تا دوست داشتن! كامل شود. در اينجا اگر،

نادم باشي از لغزش هايت

ناجي خواهد آمد، يعني،

نور نجات بخش

سپس

نكهت شبنم و پاكي را مي بويي!

و

نگهبان حضرت عشق مي شوي و عمري به،

نيايش يار مي پردازي و آنگاه

نديم عشق مي شوي و در آخر جوهر هستي را

نوش مي كني و همه ي وجودت حضور سبز او را مي گردد و لاغير!

دل لحظه اي سكوت كرد و روي به عقل كرد و گفت:

اينجا خلوت خاص حق است، ديگر جاي تو نيست!

ديگر تو، توان فهميدن، حتي شنيدن آن را نداري.

بايد بروي دنبال كارت، پي همان استدلال هاي چوبين!

عقل با دلخوري سر به پايين انداخت و در حالي كه انگشت حيرت به دندان مي گزيد رفت تا در بستر زمين، يقه ي يك فيلسوف نهيليسم را بگيرد!

دل طربناك و ترانه خوان به سوي «پژواك رنگين كمان» پر گشود تا سر سفره دوست، لقمه نور نوش كند!

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...