İŞİL 2214 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد، ۱۳۹۰ از مجموعه داستان «جبه خانه» (1362) هوشنگ گلشیری، نویسنده ای که در بیست و پنج سال پایانی حیات خود، مهمترین و در عین حال تاثیر گذارترین نویسنده ایرانی بود؛ تاثیر گذاریای که همچنان ادامه دارد و چه بسا پررنگتر از گذشته نیز محسوس است. علت واضح آن نیز نه تنها حضور زنده داستانهای او و استقبال از آنها توسط مخاطبان جدی ادبیات داستانی، که مهمتر ازآن، حضور شاگردان او در فضای ادبیات داستانی امروز است، کسانی که برخی برای خود وزنهای در ادبیات داستانی این سالها شدهاند و اغلب سبک و سیاق کار گلشیری را میپراکنند. داستان «سبز مثل طوطی، سیاه مثل کلاغ» برای نخستین بار در مجله وزین «کتاب جمعه» (چهارم اردیبهشت ماه ۱۳۵۹) که در قطع کتاب و به صورت هفتگی منتشر میشد و سردبیری آن بر عهده احمد شاملو بود، به چاپ رسید. انتشار کتاب جمعه در میانه سال ۱۳۵۸آغاز شد و پس از ۳۶ شماره در میانه سال ۱۳۵۹ متوقف شد. این داستان سپس در مجموعه داستان «جبه خانه» که در مهر ماه ۱۳۶۲ توسط انتشارات «کتاب تهران» منتشر شد. *** سبز مثل طوطی، سیاه مثل کلاغ هوشنگ گلشیری جبه خانه - نشر «کتاب طهران» هر وقت حسن آقا را میبینیم میگوییم: «خب چه طور شد؟ موفق شدی؟» میگوید: « نه نشد باز غار غار کرد .» میگوییم: «آخر مرد حسابی مگر مجبوری؟» میگوید: «من فقط یک طوطی میخواهم که باش حرف بزنم، درد دل کنم .اما این طوطی های حسین آقا، آدم چه بگوید؟ دریغ از یک کلمه دریغ از یک حسن آقای خشک و خالی همین طور که من و شما میگوییم! اینها فقط بلدند غار غار کنند: غار غار! آن وقت باز میرود سراغ حسین آقا یک طوطی تازه میخرد. چند هفته ای یا حتی یکی دو ماهی سالی پیداش نمیشود که نمیشود. بعد یکدفعه میآید، چشمهاش سرخ سرخ، کاسه خون و ریشش نتراشیده چمباتمه مینشیند کلاهش را بر میدارد میگذارد روی کاسه زانویش و با مشت میکوبد روی زمین که: « باز هم نشد! » میگوییم: این دفعه هم؟» میگوید: «هر چه بگویید برایش خریدم با دست خودم بش قند و نبات دادم روزی دو سه ساعت باش حرف زدم، نشاندمش رو به روی آینه. اما نشد که نشد. میگوییم : «غار غار که نکرد؟» میگوید: «پس خیال میکنید گفت، سلام؛ یا گفت صبح به خیر حسن آقا، همین طور که من و شما میگوییم؟» میگوییم: «آخر این دفعه دیگه چرا گذاشتی کلاه سرت برود؟» میگوید: «والله خیلی حواسم را جمع کردم: بالهایش را دیدم، پنجههاش را، نوکش را، هیچ عیبی نداشت. حسین آقا قسم میخورد که طوطی است، اصل اصل، حرف هم میزد به فارسی اما حالا دو سه روز است تو لاک رفته. اگر یکی پیدا بشود وقت صرفش کند، راه میافتد زبان باز میکند. » بعد اشک تو چشمهاش حلقه میزند. و تا ما نبینیم سیگاری سر مشتوک میزند. ما هم کبریتی میکشیم، یا یک چای قند پهلو جلوش میگذاریم و از در و بی در حرف میزنیم، از کسادی کارمان میگوییم یا مثلا از خواب نما شدن محسن آقا که کم کم دارد فکر میکند خود حضرت آمده اند سر وقتش دست گذاشته اند روی شانه اش و فرموده اند دیگر نشستن بس است بعد هم بالاخره حرف را میکشانیم به چین و ماچین به اعراب … اما مگر میشود؟ حسن آقا عین خیالش نیست. اگر بگویید گندم یاد سبزیش میافتد، یاد بالهای سبز طوطی، حتی اگر بگوییم جنگل یا کوه، یاد قفس میافتد قفس طوطیش که تازگیها از کجا و از کی خریده است، آن هم… دست آخر هم نمیخواهد اعتراف کند که حواسش سر جا نبوده، که زیر و روی کار را درست ندیده. طوطی بودن یک پرنده که فقط به بالش نیست یا به نوکش. اما حرفی نمیزنیم خاطر حسن آقا را میخواهیم، ساده است، پاک است، نمیدانیم، بی غل و غش است، اما فراموشکار است. اگر امروز سرش را بشکنند، پولش را بالا بکشند، فردا یادش میرود. میگوییم : «آخر حسن آقا مگر یادت نیست؟ مگر همین دیروز نبود که جلو در و همسایه آبرو برایت نگذاشت؟» میگوید: «کی کجا؟» میگوییم: «ما خودمان دیدیم همه شاهدیم.» میگوید: «هر کس آب قلبش را میخورد . » آن چیز سیاه و سبز غار غار کن نوک کج را برده بود پیش حسین آقا که حرف نمیزند که یک کلمه نمیتواند بگوید. گفته بود: «ای مردم خودتان گوش دارید چشم دارید آخر این طوطی است؟» میگوییم : «مگر تو نبودی که میگفتی؟ آخر لامذهب، اقلا نگاه کن، ته بالهاش را نگاه کن، همه اش دارد سیاه میشود، کی دیده که بال طوطی سیاه باشد؟» میگوید : «شاید عصبانی شده بود،م خون جلو چشمهایم را گرفته بود. حسین آقا که گفت، بیچاره توضیح هم داد. » بعد هم حتما میرود سراغ حسین آقا تا از دلش در بیاورد. حتما هم چای خورده و نخورده یک چیزی مثل طوطی میخرد میبرد خانه اش. میگوییم: « تو را به خدا ، این دفعه دیگر حواست را جمع کن. میگوید: «دیگر میفهمم. استاد شده ام. بالش را میبینم، نوکش را هم میبینم .» میبیند واقعا میبیند، چند بار هم. حتی دست میکند زیر بالهاش، زیر هر پر کوچک که مبادا ته یک پر سیاه بزند. سر قیمتش هم حسابی چانه میزند تا این دفعه دیگر دولا پهنا باش حساب نکنند. میگوییم: «نکند دزدی کسی میآید طوطیت را میبرد، کلاغی، چیزی، جاش میگذارد؟» میگوید : «مگر میشود؟ در خانه بسته است. تازه از بالای دیوار هم که بیاید پیداش نمیکند. توی اتاق است، بالای سر خودم. مگر در اتاق را بشکند یا مرا بکشد همه ما را بکشد. » مشتش را توی هوا تکان میدهد، خیره رو به دزدی که نیامده فریاد میزند: « مگر از روی نعش ما در بشوی! » بعد هم آهسته میگوید: «مادر بچهها خوابش آن قدر سبک است که نگو! همهاش میگوید این چیز که نمیگذارد من بخوابم! میگوییم: « آخر پس چرا؟» میگوید : «من که دیگر عقلم قد نمیدهد، مادر بچهها میگوید، شاید این دفعه یک کلاغ گرفته بالهاش را رنگ کرده، سبز سبز. » میگوییم: «نوکش چی؟ نوک کلاغ که کج نیست.» میگوید: «من هم همین را میگویم. اما مادر بچهها میگوید شاید نوک این زبان بسته را گرفته روی شعله پریموس یا چراغ، همچین که نرم شده کجش کرده.» میگوییم: «چی؟ یعنی حسین آقا نوک کلاغ را کج میکند؟ آن هم با شعله پریموس؟» میگوید: «خب شما بگویید مگر میشود؟ حسین آقا آن قدرها هم بد نیست، دل رحم است. تازه کلاغ مادر مرده که گناهی نکرده. » میگوییم: «خب گیریم یک بار این کار را بکند، دوبار بکند،. اما آخر مگر میشود؟ حسین آقا آن قدر طوطی دارد که نگو تازه چه طور میشود نوک نرم شده را طوری کج کرد و خم داد تا درست بشود عین نوک یک طوطی؟» میگوید: «من هم همش همین را میگویم. از حسین آقا هم پرسیده ام، میگوید اگر این طور است چرا خودتان دست به کار نمیشوید؟ چرا میآیید سراغ من؟ کلاغ که فراوان است؛ یکیش را بگیرید، بالش را رنگ بزنید، نوکش را هم بگیرید رو شعله پریموستان … میگویم ما این کار را بکنیم آن هم به خاطر جیفه دنیا؟ میگوید به خودت بگو! » آه میکشد. ته سیگارش را میاندازد روی زمین. رویش پا میکشد. کلاهش را از روی کاسه زانویش بر میدارد، یکی دو تا تلنگر بهش میزند که یعنی دیگر باید بروم. میگوییم: «حالا کجا؟ نشسته بودید…» میگوید: «باید بروم با حسین آقا حرف بزنم، از دلش در بیاورم. به خاطر جیفه دنیا که آدم با همسایههاش در نمیافتد.» میگوییم: «این دفعه دیگر مواظب باش، خوب چشمهات را باز کن.» پوزخند میزند که: «خیال کردید! » بعد هم که میگوییم: «خودت انتخاب کن نگذار خودت بهت بدهد»، میگوید: «خیالتان راحت باشد. من دیگر استاد شده ام. اگرهم یکیش را توصیه بکند بالهاش را میبینم. یکی یکی، اگر یکیش، ته یک پرش حتی سبز سبز نبود میفهمم که کلاغ است. تازه نوکش چی؟ طوطیها که، میدانید، نوکشان کج است، یک جور خوش ریختی کج است که آدم از دور هم که ببیند میفهمد طوطی است. » میگوییم : «حسن آقا تو را به خدا… » کلاهش را میگذارد سرش دستی تکان میدهد؛ یعنی که خونسرد باشید، یا که به من اعتماد داشته باشید، میگوییم: «پس اقلا این دفعه گوشت را هم باز کن.» میایستد، خیره نگاهمان میکند، همان طور که حسین آقا حتما نگاهش خواهد کرد. بعد بالاخره میگوید: «شما دیگر چرا؟ آمدیم و گفت حسین آقا، یا حالا دم غروبی گفت صبح به خیر، یا دست بر قضا به من گفت: بی بی … بی بی؟» میگوییم: «خب مگر چه عیبی دارد؟» میگوید: «البته که دارد. من طوطی میخرم که هر روز صبح فقط بگوید، صبح به خیر حسن آقا.» خب چه میشود گفت؟ اینجا دیگر حق با حسن آقا است. آدم طوطی میخرد که باش درد دل کند، باش حرف بزند و صبح و ظهر و شب سرش بشود، نه که میان بی بی یا حسین آقا و حسن آقا یا سید محسن رضوی تفاوت قائل نشود، حالا اگر بهترین طوطی دنیا هم نباشد؛ نباشد. لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده